جولیا
ده سال قبل
سال هزار نهصد و سی و هفت
از در و دیوار سرد و پرعنکبوت، از لباسهای نخی آبی و از دستبندی که برای مهار رفتارهای خطرناکاش بسته بودند خسته بود. موهای فرفری و قهوهایاش را کشید و به طرز جنونواری، جیغهای کلیشهای آغاز شد. دستهایش را در دستبندها تکان تکان میداد. بیهوده بود و فقط باعث قرمز شدن دور مچ سفید و ظریفاش میشد. پرستارها با لباسهای یکرنگ کرم و از رنگ و رو رفته به داخل اتاق هجوم آوردند و آمپولی که کسی از محتویاتاش خبر نداشت به دست راستاش تزریق کردند. پلکهایش را آرام روی هم قرار داد و جیغهای جنونآمیزش به اتمام رسیدند.
زمان حال
سال هزار نهصد چهل و هفت
پرستار با مهربانی، مثل یک مادر، لباسهای نخی و آبی را دلسوزانه از تنش درمیآورد. لباسهای شیک و سیاه و سفیدی که پس از ده سال، روز که به این جهنم آمد و فکر میکرد دیگر هرگز طعم شیرین زندگی را تجربه نمیکند؛ هنوز قدیمی و از رنگ و رو رفته نشده بود. با فکر دوباره در آ*غ*و*ش کشیدن آلیس، دختر عزیزش با دو به سمت خانه دوید. مانند پرندهای که پس از ده سال انتظار بالاخره به خواستهاش رسیده بود و به سمت آشیانهاش پرواز میکرد. نفهمید چگونه به خانه رسید. کلید را در جاکلیدی رنگ و رو رفتهای که از شدت کهنه بودن زنگ زده بود، چرخاند. در را باز کرد و وارد خانه شد. با دیدن صح*نهای که در خانه میدید حیرتزده شد. هیچچیز تغییر نکرده نبود. ظرف املت را که روی میز گردوییرنگ دید؛ آخرین صبحانهای که درست کرده و حالا گندیده بود؛ به تنش لرزه افتاد و آب دهانش را به زور قورت داد. به سمت اتاق نشیمن رفت. صندلی گهوارهای چوبیاش تار عنکبوت بسته بود. شال گر*دن بنفش و نصف و نیمه مانده را که روی صندلی گهوارهای دید اشک در چشماناش حلقه زد. در حال و هوای خودش بود که تقهای به در گردویی رنگ ساعت دیواری خورد. با هیجانی که دریافت کرد جیغهای جنونآمیز فضای خانهی باستانی را دربرگرفت. علیرغم اینکه مثل بید به خودش میلرزید اما کنجکاویاش باعث غلبه بر ترسش شد. چهار دست و پا به سمت ساعت دیواری رفت. مشتی به دیوار کثیف کنار ساعت دیواری زد. صدایی که میشنید صدای توخالی بودن بود. توقعاش را داشت پر نشده بود. ساعت دیواری را با تقلا کنار زد. پلههای سنگی با نقش و نگارهای عجیب روی کف زمین و دیوارهای محکم در معرض دیدش قرار گرفت. با کمک دستهایش به زور روی پاهایش ایستاد. پلهها بیانتها را یکی پس از دیگری طی میکرد. مدتی از مایوس شدناش بهخاطر تمام نشدن پلهها نگذشته بود که در چوبی پر از تار عنکبوت، کلید طلایی آویزان از جاکلیدی رنگ و رو رفتهای کنار در و همچنین هشداری که از همه بیشتر نظرش را جلب کرد. به خطی عجیب نوشته شده بود. با این حال اهمیتی نداد. کلید طلایی رنگ را توی جا کلیدی چرخاند و در و با صدای جیغمانندی باز شد. اتاق نشیمن مقابلاش، دختری با موهای ریخته شده روی صورتاش مانند یک ماسک توجهاش را جلب کرد. با ترس و درحالی که دندانهایش قصد فرار از د*ه*اناش را داشتند به دخترک نزدیک شد. چندی از نوازش کردن موهای ل*خت و خیس دخترک نگذشته بود که مچ دستاش درست مانند یک دستبند در انگشتان دخترک اسیر شد. او حتی به جیغهای جنونآمیز و تقلاهای بیشمارش هم توجه نکرد. بعد از مدتی کوتاه فهمید تقلا و جیغ و داد بیهوده است. درحالی که سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند بریده بریده گفت:
- خیلی خوب... من آروم... هستم... خیلی خوب... تو اینجا چیکار میکنی؟ اسمت چیه؟
جز خسخس اعصابخردکن تنفساش هیچ صدایی از او درنمیآمد. مچ جولیا هنوز در انگشتاناش اسیر بود. جولیا درحالی که سعی میکرد هقهقاش را خفه کند با صدای بلند گفت:
- از شوهر و دخترم خبر داری؟
دخترک درحالی که صورتاش هنوز از گیسواناش پنهان بود د*ه*اناش را نزدیک گوش جولیا برد و نجوایی کرد:
- فکر کنم آخرین بار پاییز سال هزار و نهصد و سی و هفت دیدمشون! آکتبر!
آکتبر! همان ماه نفرینیای که به اتفاق توهمهای عجیبش توسط شوهرش آلبرت، به آن جهنم پا گذاشته بود! اما مگر میشد همان روز آخرین بار باشد که در خانه حضور داشتهاند؟ با ناتوانی آمیخته به ترس زیرلب گفت:
- سال هزار و نهصد و سی و هفت؟
قهقهه شیطانی اتاق را دربرگفت:
- آکتبر!
از شنیدن این کلمه به شدت هراس پیدا کرد و کمی هم منزجر شد. از ماه آکتبر تنفر عجیب و قابل توجهای داشت. شاید چون هر سال همهی روزهای این ماه را به خاطر اتفاقاتی که رخ داده بود؛ سختتر و پر اندوهتر میگذراند. همان ماهی که پسرش درست توی دستاناش پرپر میشد و کاری از دستش برنمیآمد؛ همان ماهی که مادربزرگاش که بیشتر دوران کودکی را با او گذرانده بود تنها گذاشت؛ همان ماهی که تصویر جدایی پدر و مادرش در چشمان آبیاش جای گرفت و از همه بدتر همان ماهی که توهمهای لعنتیاش شروع و مسبب انتقالاش به آن جهنم شد.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان