انجمن رمان نویسی | تک رمان
انجمن تک رمان...انجمن رمان نویسی تک رمان با ارائه محیطی امن و صمیمی فعالیت خود را در راستای ترویج کتابخوانی آغاز کرده است.
forum.taakroman.ir
این داستان بدینگونه است:
«... در آن زمان اغلب دلالها و اشخاصی که معاملات کُتب و اشیای قدیمی میکردند، خودشان را به یک سفارتخانه وابسته نموده و در تحت حمایت یکی از اعضای بانفوذ آن، خویش را از دست مأموران ایرانی نجات میدادند...
خوب به خاطر دارم که عدهای کلیمی بدون اجازه در یک قسمتی از دهات ورامین شروع به حفاری نموده و ظروف قدیمیِ قبل از دورة اسلامی را پیدا کرده بودند. پس از اینکه مقداری از اشیاء را از زیر خاک بیرون آورده و توسط سفارتخانهها به خارج فرستادند، ژاندامری محل ملتفت شده، جلوی عملیات آنها را گرفته و قسمتی از اشیای موجود را به ادارة نظمیه آوردند. من هم یکی از عتیقهشناسهای بازار را احضار کرده، آن اشیاء را به او ارائه دادم و او نیز مقداری از این اشیاء را باهم جور نموده و یک دوری بزرگ که تمام اطراف و حاشیة آن با قلم طلا نقاشی شده بود و تصاویر اسب و سوار و حیوانات مختلف داشت و همچنین یک کاسة بزرگ را که به همین تصاویر آراسته شده بود، از آن شکستهها درست کرد و عقیدة او این بود که این اشیاء متعلق به دورههای قبل از اسلام بوده و از کشفیات قیمتی است که نظایر آن کمتر دیده شده است...
کلیمیها که بدون اجازه مرتکب حفریات شده بودند، خود را تحت حمایت مستر چرچیل، منشی و مترجم شرقیِ سفارت انگلیس قرار داده و ظاهراً قسمت عمدة کشفیات خود را قبلاً به خارج حمل کرده بودند. مستر چرچیل که از این قضیه استحضار به هم رسانید به مسیو وستداهل سوئدی رئیس نظمیه مراجعه کرد و مطالبه میکرد که این بشقاب و کاسه را مستقیماً برای او بفرستند... و من مخالف این کار بودم. بالاخره پس از مذاکرات زیاد قرار براین شد که چون امور و نظارت حفریات مربوط به وزارت معارف است، ما این اشیاء را با یک گزارش مبسوط، به آن وزارتخانه احاله دهیم. بنابراین آن کاسه و بشقاب با راپرت مفصل به وزارت معارف ارسال شد. مسترچرچیل از مطالبة آنها صرفنظر ننمود و مستقیماً با وزیر معارف که آن وقت مرحوم ممتازالملک بود، وارد مذاکره شد و مدعی بود که این اشیاء متعلق به او بوده و ادارة نظمیه اشتباهاً آنها را به وزارت معارف فرستاده است.
چند روز بعد، از طرف دفتر وزارتی مراسله ای رسید و مرا از طرف وزیر مالیه برای ادای توضیحات به وزارت معارف احضار کردند. همان ساعتی که من در اتاق وزیر نشسته بودم و صحبت میکردم، پیشخدمت درِ اتاق را باز کرد و اظهار داشت که مستر چرچیل تشریف آوردند. معلوم شد که وزیر قبلاً وقت تعیین کرده و ضمناً مرا هم احضار نموده است که در آنجا حضور داشته باشم.
آقای ممتازالملک که وزیر معارف بودند، با عجله از صندلی برخاسته، با آقای چرچیل دست داده و تعارف کرد. چرچیل مرا خوب میشناخت و در نظمیه با من آشنایی پیدا کرده بود؛ اما چون مرا مانند سایرین مطیع خود نمیشناخت و به علت معلمی مدرسة آلمانی به من سوءظن داشت، همیشه با برودت با من ملاقات میکرد... خیلی دوستانه آقای ممتازالملک راجع به مسایل مختلف صحبت کرد... وزیر معارف اظهار داشت که مستر چرچیل آمدهاند موزة وزارت معارف را تماشا نمایند. در آن زمان آقای ممتازالملک یک اتاق به اسم موزه تعیین کرده و اشیای مختصری از قبیل جلدهای چرمی معروف به سوخته و یا دو سه عدد قلمدان و دو یا سه پارچه اشیای عتیقة زیرخاکی در آنجا نهاده بودند. ما هر سه از جا برخاسته به طرف اتاق موزة جدیدالتأسیس روان شدیم. توی جعبه، من اشیای زیر خاکی را که از نظمیه فرستاده و تنها شیئ قیمتیِِ آنجا بود، مشاهده کردم. چرچیل یک نظر سطحی به آن اشیاء افکنده و یکسر متوجه جعبه آینه شد و به ممتازالملک گفت که این دو قطعة شکسته (مقصودش کاسه و بشقاب ارسالی بود) مال من است که نظمیه آنها را توقیف کرده و اشتباهاً اینجا فرستاده است.
ممتازالملک گفت: اهمیت ندارد، باز متعلق به خود شماست و ما آنها را ردّ مینماییم.
چرچیل از این حرف خیلی خوشحال شد... و خواهش نمود که امر فرمایند این اشیاء را در همان ساعت، در همان محل به او بدهند. وزیر معارف فوراً بدون گرفتن رسید امر نمود که کاسه و بشقاب را در یک جعبة چوبیِ متعلق به دولت که آن هم به نوبة خود بیقیمت نبود، گذاشته و به آقای مترجم سفارت تسلیم نمایند.
من با کمال تعجب به این وضعیت نگاه میکردم؛ ولی در مقابل یک وزیر مهم دولت نمیتوانستم حرفی بزنم... چرچیل فوری رفت. من نیز اجازة مرخصی طلبیدم. وزیر فرمودند: شما بمانید یک چای دیگر میل کنید...
بعد رو به من کرد و گفت: میفهمم برای چه اوقات شما اینطور تلخ شده... فکر میکنید که من چرا بدون جهت این کاسه و بشقاب قیمتی را به این مرد اجنبی دادم و میدانم که این اشیای قیمتی زیر خاکی متعلق به دولت است و چرچیل هیچگونه سِمتی در این قضیه ندارد و مداخلة او هم مربوط به سفارت نیست؛ اما چه باید کرد؟...»