• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

قصه کودکانه یکی مثل دامپی میمونه

  • نویسنده موضوع ZaHrA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 202
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ZaHrA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-27
نوشته‌ها
279
لایک‌ها
117
امتیازها
43
سن
21
کیف پول من
51
Points
0
یکی بود یکی نبود ، توی یک شهر زیبا و قشنگ الی فیله ی قصه ی ما گلفروش بود و یک مغازه ی کوچیک گلفروشی داشت.الی فیله خیلی خوش اخلاق و خوش برخورد بود و همیشه حواسش به مشتریاش بود و خواسته هاشون رو به خوبی انجام می داد.اون یک تابلوی چوبی خیلی زیبا و قشنگ بیرون از مغازه ش آویزون کرده بود.روی اون تابلو با حروف درشت نوشته شده بود :” گلفروشی الی ، گلهای من رو بخرید ، اونا بسیار زیبا و خوشبو هستن ،اونا تازه هستن و باعث میشن که شما در تمام طول روز سرحال و شاداب باشین”

الی فیله با تمام مشتریاش بسیار خوش رفتار و مودب بود. مشتری هایی الی معمولا می گفتن:” اون همیشه لبخند می زنه و می خنده ، درست مثل گل هاش ” .

اما بچه ها الی فیله یک قانونی داشت که خیلی سفت و سخت اون رو اجرا می کرد و ازش پیروی می کرد ، و اون قانون این بود که الی فیله فقط گلهاش رو به حیوانات و پرنده هایی می فروخت که همون موقع پولش رو پرداخت می کردن.اون به هیچکس قسطی و به طور نسیه گل نمی فروخت.هیچکدوم از مشتریای الی فیله هم ازش نمی خواستن که پول گلی که می خرن رو بعدا پرداخت کنن، چون اونا خوب می دونستن که این فیل جوان چقدر زحمتکش و درستکاره و سخت کار میکنه،پس به همین خاطر شایسته و سزاوار اینه که پول گل هایی که میفروشه روهمون موقع دریافت کنه و بگیره.

علاوه بر این، مغازه ی گل فروشی الی فیله یک کالای ویژه و خیلی خاصی داشت ، و اون هم گل های تازه و شاداب نیلوفر آبی اون بود .چه هوا بارونی بود چه آفتابی ، الی فیله هر روز صبح زود بیدار می شد.بعد اون توی آب دریاچه می رفت و از اونجا گل های تازه ی نیلوفر آبی رو به مغازه ش میورد.

الی فیله بعضی از این گل های نیلوفر آبی رو توی مغازه ش می فروخت.اون خودش گل ها رو به خونه یا مغازه ی مشتری هایی که وقت نداشتن به مغازه ی اون بیان، می برد و تحویل می داد .الی فیله بابت این کارش هیچ پول اضافه ای از مشتری هاش در یافت نمی کرد بچه ها.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

امضا : ZaHrA

ZaHrA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-27
نوشته‌ها
279
لایک‌ها
117
امتیازها
43
سن
21
کیف پول من
51
Points
0
همه مشتری هاش از زحمتی که الی فیله می کشید تا گل هاروبه دستشون برسونه تحت تاثیر قرارمی گرفتن و شگفت زده میشدن.این باعث شده بود که کار و کاسبی خیلی خوبی برای مغازه ی الی فیله اتفاق بیفته.

یکی از حیوانات اون شهر بچه ها دامپی میمونه بود. دامپی علاقه ی زیادی به گل های نیلوفر آبی داشت.اون خیاط بود و یک مغازه ی کوچیک خیاطی توی شهر حیوانات داشت.دامپی میمونه دوست داشت گل های نیلوفر آبی رو توی گلدونی که روی میز کارش قرار داشت بذاره.اون از عطر و بوی خوب گل های نیلوفر آبی خیلی ل*ذت می برد و کیف می کرد.

درست مثل الی فیله ، دامپی میمونه هم توی کار خودش خیلی ماهر و متخصص بود و کارش رو به خوبی انجام می داد.همه ی حیوانات لباس هایی که اون می دوخت رو خیلی دوست داشتن.اون لباس ها خیلی زیبا و تمیز دوخته می شدن و کاملا هم اندازه و مناسب بودن ، به خاطر همین مغازه ی خیاطی دامپی میمونه همیشه شلوغ بود.

اما بچه ها اخلاق و رفتار دامپی میمونه کاملا برعکس الی فیله بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZaHrA

ZaHrA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-27
نوشته‌ها
279
لایک‌ها
117
امتیازها
43
سن
21
کیف پول من
51
Points
0
دامپی میمونه حیوون بداخلاق و ترش رو و اخمویی بود.اون به سرعت خشمگین می شد و کنترل خودش رو از دست می داد. اون خیلی بی حوصله و بی طاقت بود.حتی کوچکترین و جزئی ترین مسائل و موضوعات هم باعث میشد که اون به شدت عصبانی و خشمگین بشه .دامپی میمونه عینک می زد و هر وقت که عصبانی میشد و بلند بلند فریاد می کشید ،

عینکش روی صورتش شروع می کرد به لرزیدن و تکون خوردن.

هیچکس دامپی میمونه رو به خاطر اخلاق بد و رفتار نامناسبش دوست نداشت و از اون خوششون نمیومد، اما خیاطی بهتر از اون هم توی شهر حیوانات وجود نداشت بچه ها، به خاطر همین هم حیانات جنگل چاره ای نداشتن جز اینکه از دامپی میمونه بخوان که لبساشون رو براشون بدوزه.

جونم براتون بگه الی فیله هر روز گل های تازه وشاداب نیلوفر آبی رو به مغازه ی خیاطی دامپی میمونه می برد. اون بعد از اینکه گل ها رو روی میز کار ، کنار گلدون می ذاشت ، خیلی مودبانه و خوش برخورد ازدامپی می خواست تا پول گل ها رو بهش بده.وقتی که دامپی میمونه پول گل ها رو به الی فیله پرداخت می کرد ، اون خیلی آروم و بی صدا از در مغازه ی خیاطی بیرون می رفت و برمیگشت سر کارش.

یک روز صبح الی فیله به مغازه ی خیاطی دامپی میمونه رفت تا مثل همیشه یک دسته از گل های نیلوفر آبی رو بهش تحویل بده. الی فیله وقتی به مغازه ی خیاطی رسید دامپی میمونه رو دید که داشت با یک مشتری دعوا و جر و بحث می کرد.

الی فیله با صبر و حوصله یک گوشه منتظر موند تا مشتری بره و بعد گل ها رو روی میز کار دامپی گذاشت. الی فیله مودبانه گفت :” دامپی عزیز ، بفرمایید این هم گل های نیلوفر آبی شما ، گذاشتمشون روی میز ،لطفا الان پول من رو بدین چون بیشتر از این دیگه نمیتونم منتظر بمونم و باید هر چه سریع تر به مغازه م برگردم ، مشتری هام منتظرم هستن ”

دامپی میمونه حال خیلی بد و وحشتناکی داشت.اون اخم کرد و با ترش رویی گفت :” گل هارو بذار تو گلدون ، پولت رو هم فردا بهت می دم”

الی فیله مودبانه گفت :” شما که میدونید من به کسی نسیه نمی دم ، همش چند ثانیه طول میکشه تا دست توی جیبتون کنین و پول من رو بهم بدین”

در کمال تعجب و ناباوری الی فیله ،دامپی میمونه عصبانی وخشمگین شد.اون با صدای بلند فریاد زد :” ساکت شو ، من قبلا هم بهت گفتم که پولت رو فردا بهت می دم،حالا دیگه بیشتر از این منو اذیت نکن ووقت من رو هم نگیر ، برو از مغازه ی من بیرون”

الی فیله هم در همون لحظه کنترل خودش رو از دست داد.اون دوست نداشت انقدر بی ادب و زشت با هاش صحبت کنن و بهش توهین و بی احترامی کنن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZaHrA

ZaHrA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-27
نوشته‌ها
279
لایک‌ها
117
امتیازها
43
سن
21
کیف پول من
51
Points
0
الی فیله با دلخوری و ناراحتی زیاد گفت :” خب دامپی ، من الان پولم رو می خوام،اگر پول من رو همین الان ندی من هم گل ها رو با خودم از اینجا میبرم”

این اوضاع رو بدتر کرد.دامپی میمونه انگار از عصبانیت و خشم دیوانه شده بود.اون بدون اینکه حتی لحظه ای فکر کنه قیچی رو برداشت و اونو محکم به خرطوم الی فیله زد.دامپی میمونه در حالی که عینکش داشت روی صورتش میلرزید با عصبانیت فریاد زد :” تو پولت رو میخواستی الی فیله؟ خب بیا اینم پولت”

الی فیله که ازدرد داشت فریاد می زد به سرعت از مغازه ی خیاطی بیرون رفت و شروع به دویدن کرد.

دامپی میمونه با دیدن الی فیله که خرطومش رو گرفته بود و تو خیابون می دوید، خندید.اون همونطور که داشت میخندید به خودش گفت :” من الی فیله رو ترسوندم” و بعد شروع به بریدن یک تکه پارچه کرد.

الی فیله به مغازه ش برگشت ، اون خیلی رنجیده بود و احساس می کرد که اذیت و آزار شده.الی با خودش فکر کرد :” من به این میمون ترسناک و بی ادب یه درس درست و حسابی می دم ، اون دیگه هرگز جرات نمی کنه که با کسی اینطوری رفتار کنه و بی احترامی کنه”

بعدا همون روز ،دامپی میمونه لباس هایی که تازه دوخته بود رو داشت اتو می کرد که ناگهان الی فیله وارد مغازه ش شد.دامپی میمونه از دیدن الی تعجب کرد و غافلگیر شد.

اما قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه ، الی فیله مقداری آب گل آلود رو که توی خرطومش نگه داشته بود به همه جای مغازه ی دامپی میمونه پرتاب کرد و پاشید.همه ی لباس های جدیدی که دامپی میمونه دوخته بود گلی شدن و تکه های کوچک گل همه جای مغازه رو کثیف کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZaHrA

ZaHrA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-27
نوشته‌ها
279
لایک‌ها
117
امتیازها
43
سن
21
کیف پول من
51
Points
0
دامپی میمونه مات و مبهوت شده بود ، اون داد زد :” وای نه ، الی فیله لباس جدید مشتریامو خ*را*ب کرد،من برای دوختن اونا کلی زحمت کشیده بودم ،وقتی مشتریام برای گرفتن لباسای جدیدشون بیان من چی بهشون بگم ؟”
هرگز تا قبل از این یه همچین اتفاقی برای دامپی میمونه نیفتاده بود بچه ها.هیچکس تا به حال جرات نکرده بود که در مقابل دامپی بایسته و یه همچین درسی بهش بده.

دامپی میمونه با پشیمونی و شرمندگی زیاد گفت :” من نباید اون کار زشت روانجام میدادم و به خرطوم الی فیله ضربه می زدم”

وقتی مشتری های دامپی میمونه برای گرفتن لباس های جدیدشون اومدن، دامپی چاره ای نداشت جز اینکه به مشتری هاش توضیح بده که چه اتفاقی افتاده بود.

تمام مشتری های دامپی میمونه بهش گفتن :” دامپی میمونه،تو همیشه در مقابل دیگران کنترل خودت رو از دست میدادی و باهاشون بدرفتاری می کردی، شما همیشه با بقیه بی ادب و گستاخ بودی ،تو امروز یکی مثل خودت رو دیدی و کسی رو دیدی که عین خودت رفتار می کرد ”

دامپی میمونه خیلی احساس خجالت و شرمندگی کرد.اون تصمیم گرفت که دیگه هیچوقت کنترل و حوصله ی خودش رو از دست نده و به دیگران آسیب نرسونه و باهاشون بدرفتاری و بی احترامی نکنه.دامپی حتی از الی فیله هم به خاطر آسیب زدن به خرطومش معذرت خواهی کرد و دیگه هیچوقت با اون بی ادب و گستاخانه و خشن رفتار نکرد.

دامپی میمونه یاد گرفت که هر کس به خشم و عصبانیتش غالب بشه و بر اون پیروز بشه انگار که در مقابل دشمنش پیروز شده و اونو شکست داده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZaHrA
بالا