خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

وازخدایی که غافل بودم| هدیه زندگی کاربر انجمن رمان تک

ساعت تک رمان

هدیه زندگی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-13
نوشته‌ها
30
کیف پول من
5,618
Points
26
به نام خدایی که زندگی می بخشد؛
نام دلنوشته: و از خدايی که غافل بودم!
نام دلنویس: هديه قلی زاده اميری کاربر انجمن تک رمان


مقدمه: در جهنايی پا نهادم و قدم برداشتم که ميلياردها انسان در آن قبل و بعد از من اقامت دارند، جهان، جهانی که وسعت و بزرگی زيادی دارد.جهانی که از وسعت خودش هيچگاه مغرور
نشد وبا استقبال گرمی همه ی ما را در اغوشش پذيرفت،آغوشی گرم تر از افتاب سوزان!
اما،چرا وسعتی از ما گرمی آن را احساس نکرديم!آيا گرمی جهان ،همان خوشبختی ما در
دنياست! نمی دانم .سرگردانم ،به راستی دنيا و جهانی عجيبی است . آری گاهی جهان اندازه
کوچک است و ما گاهی آنقدر در نزديک هم هستيم که وسعت و بزرگی خدا مهمتر از آن
جهان را به سادگی زير سوال می بريم.هزاران بار پشت سر هم نفرت ديديم،عشق ديديم،خيانت
ديديم، اعتمادوقعی ديديم و صد ها هزاران بار هم درد کشيديم،تحقير کشيديم .اما!به دليل آنکه...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

هدیه زندگی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-13
نوشته‌ها
30
کیف پول من
5,618
Points
26
مدت زيادی بود که دلم از زمان و زمين گرفته بود. هربار با بغض‌های پی در پی‌ام، قلبم درون سينه‌ام باعث سنگينی نفسم می‌شد. دليل چه بود؟ نمی‌دانم. دنبال راه نجاتی برای اين مخمصه بودم؛ روز و ‌شب، شب و روز به دنبال چيز ندانسته می‌گشتم؛ اما هدفم چه بود؟ همان چيزی که دنبالش می‌گشتم با من بود و من با او؛ اما هرچه‌‌ که بود، من از او دور بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

هدیه زندگی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-13
نوشته‌ها
30
کیف پول من
5,618
Points
26
هر بار با بی‌توجهی به زندگی افراد رنج کشيده يا نکشيده، رد می‌شدم و به آسانی می‌گذشتم؛ چرا که ارزشی برايم نداشتند.
زندگی‌ که سراسر وجود آن در دو حرف خلاصه می‌شود؛ ترديد و شک؛ اما برای رسيدن به يقين، راهِ چاره چيست؟
با زندگی‌ که وجود آن از دو کلمه بی‌اعتمادی و دروغ صحبت می‌کند شروع کرديم؛ با ترديد، با وسوسه‌ی خواستن يا نخواستن و آن‌گاه که خواستن را با دستان‌‌مان برگزيديم، به آسانی، خودمان را از حقيقت فاصله داديم و هم‌چون آبی که از شير ‌بر پايين‌ سقوط می‌کند، ‌پايين آمديم و خود را به پايين رسانديم و مدتی بعد طلب بالی کرديم که با آن هم‌چون‌ پروانه‌ای خود را به بالا برسانيم؛ اما برایمان رويايی دست نيافتنی و غريب و غريب‌تری شد.
با ترديد، بی‌يقين، هم‌چون‌ شعمی سوختيم و خاکستر شديم. هر چه تلاش و فکر می‌کرديم، نه خبری از بال بود و نه شمعی نو!
اما چرا؟
چرا؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

هدیه زندگی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-13
نوشته‌ها
30
کیف پول من
5,618
Points
26
قدم بر می‌داشتيم بر جاده‌ای تاريک که از انتهايش، از آن‌که سرانجامِ اين راه سرد که بی‌هدف قدم برمی‌داشتيم، خبر نداشتيم!
رفتيم برای رسيدن! با ترديدی آشکار سلام کردیم؛ عاشق شديم؛ با ترديد و ترس غصه خورديم؛ با ترديد و اشک و ناله و در آخر چشم بستيم با ترديد!
آری! حال، يقين، تو کجايی؟! ای کاش می‌توانستم جوری داد بزنم و سخن بگويم که آری! من مطمئنم، مطمئنم تو هستی و تو را با تک‌تک سلول‌های وجودم درک اين را می‌کنم که تو هستی و به خود بفهمانم تو نيز هستی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

هدیه زندگی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-13
نوشته‌ها
30
کیف پول من
5,618
Points
26
با نگاهی سرد به صبح‌ها، که ظهر به ظهرها، که شب و به شب‌ها که صبح می‌شدند، می‌نگريستم و بلند می‌شدم. روزهايم را بی‌تو شروع کردم و پشت سر گذاشته‌ام. می‌گفتند بچه‌های کوچک، روح پاک دارند و همچنين به خدا نيز نزديک‌تر هستند؛ حال به اين حرف پی بردم و توانستم آن را درک کنم. به راستی من در کوچکی، اندازه‌ای دلم پاک و صاف بود که تو را هميشه همراه خود می‌ديدم؛ تو را عشقم می‌خواندم و هر روز با عشق تو از خواب بر‌می‌خواستم و من بودم که هميشه از تو غافل می‌ماندم. اين تو بودی که در همه‌ی لحظات با من بودی و اين من بودم که هميشه تو را فراموش و از تو غافل می‌ماندم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

هدیه زندگی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-13
نوشته‌ها
30
کیف پول من
5,618
Points
26
پر از مهربانی بودی، پر از عشق بودی و در آخر هميشه به ياد من بودی من غافل از تو!
فاصله‌ای ميان من و تو ساختند!
نمی‌دانم در چه زمانی اين فاصله شکل گرفت؛ ‌اما بين من و تو چنان فاصله افتاد که ديگر حتی با اسمت غريب و خودت برايم گم‌نام بودی!
مسبب اين همه فاصله چه کسی بود؟ گويی حرف‌های ديگران!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

هدیه زندگی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-13
نوشته‌ها
30
کیف پول من
5,618
Points
26
تلاش، تلاشی که اولين وظيفه انسان است.
خدا، لکه‌هايی در زندگيم رنگ گرفت که رنگش را دير ديدم. رنگی که بعد از ديدن آن وحشت کردم.
مشکی! رنگی که تنها تاريکی در آن به من چشمک می‌زد.
خدايا! مسببش من بودم؟ خدايا! سخت است هدفت گناه نکردن باشد؛ اما اعمالت گناه‌کار جلوه بدهند.
سخت است نخواهی گناه کنی؛ اما اتفاقاتی در زندگيت بيفتند که تو را وادار کنند.
سخت است صدایت بزنم؛ ولی جوابم را ندهی.
مگر وقتی با ‌گِل ما را آفريدی، قلب‌مان سفيدِ سفيد نبود؟ چرا لکه‌ی مشکین در اين قلب سفيد ايجاد شد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

هدیه زندگی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-13
نوشته‌ها
30
کیف پول من
5,618
Points
26
خدايا! هميشه و هروقت می‌شود روی تو حساب باز کرد. کمکم کن! کمکم کن!
تنها کسی بودی که لحظه‌های تنهايی‌هایم ترکم نکردی؛ پيشم ماندی؛ با همه مهربونی‌هایت که حد و حساب ندارد کمکم کن!
کمکم کن وقتی که درکم بيشتر شد، شعورم بيشتر شد، بيشتر به تو نزديک شوم. کمکم کن عاشقانه و خالصانه به سمتت به پرواز و یقین در بيایم.
من را جوری غرق در دريای مهربانی‌هایت کن که شک و ترديد از زندگيم خداحافظی کند.
کمکم کن درک اين را پيدا کنم که برای چه به سمتت می‌آيم و برای چه برايت می‌خوانم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

هدیه زندگی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-13
نوشته‌ها
30
کیف پول من
5,618
Points
26
اندک اندک دانه‌های سياهی بر قلبم نشستند و با هر دانه، حلقه‌ی اشک هم از چشمانم دور می‌شدند و در آن زمانی که وجودم تيره و تار بود و ديگر نوری نمايان نمی‌شد، اشک از چشمانم خداحافظی کرده بود؛ اما بغض نه! بغضی که هربار سنگين‌تر از قبل در گلوی من می‌نشست و گويی قصد خفه کردنم را داشت!
چشم گشودم؛ چيزی نديدم؛ هيچ چيز در آن مشخص نبود؛ هيچ چيز قابل تشخيص و درک نبود و حال، اين من بودم که در ظلمتی گير افتاده بودم که راه فراری نداشتم.
زندان بود؟ نه! زندان نبود! اما چرا آن‌قدر تاريک بود؟ چرا قادر به ديدن چيزی نبودم؟ قدم تند کردم برای يافتن راه‌حلی؛ اما جز تاريکی چيز‌ ديگری نبود و من هم بيشتر و بيشتر در حفره تاريک و ترسناک فرو می‌رفتم.
در حفره‌ای که نفس کشيدن در آن غير ممکن بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

هدیه زندگی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-13
نوشته‌ها
30
کیف پول من
5,618
Points
26
ديگر هيچ هوايی در اعماق تاريکی‌هايی که غرق بودم، وجود نداشت. اشک‌هايم يکی پس از ديگری بر روی گونه‌هایم می‌لغزیدند و پايين می‌آمدند. با آخرين توانم صدا زدم و همان موقع نوری در هاله‌های اشک من پديدار شد. فرياد زدم و موفق شدم. آری! موفق شدم نور را در انعکاس زيبايی‌های پاکی‌های قلبم پيدا کنم و ببينم.
يافتم که همه‌ی سياهی‌هايی که بی‌گمان بودند، بی‌رنگ بودند و اکنون صفحه قلب من سفيد بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا