خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

اشعار صائب تبریزی

  • نویسنده موضوع A_h
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 210
  • بازدیدها 7K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

A_h

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,156
کیف پول من
1,149
Points
9
ز گل فزود مرا خارخار خندهٔ تو
که نیست خندهٔ گل در شمار خندهٔ تو
مرا ز سیر گلستان نصیب خمیازه است
که نشکند قدح گل، خمار خندهٔ تو
شده است گل عبث از برگ سر بسر ناخن
گرهگشایی دلهاست کار خندهٔ تو
گشود ل*ب به شکر خنده غنچهٔ تصویر
نشد که گل کند از ل*ب، بهار خندهٔ تو
در آی از درم ای صبح آرزومندان
که سوخت شمع من از انتظار خندهٔ تو
د*ه*ان غنچه به ل*ب مهر دارد از شبنم
ز بس خجل شده در روزگار خندهٔ تو
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

A_h

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,156
کیف پول من
1,149
Points
9
زبان چو پسته شود سبز در دهن بی‌تو
گره چو نقطه شود رشتهٔ سخن بی‌تو
نفس گسسته چو تیری که از کمان بجهد
برون ز خانه دود شمع انجمن بی‌تو
صدف ز دوری گوهر، چمن ز رفتن گل
چنان به خاک برابر نشد که من بی‌تو
شود ز شیشهٔ خالی خمار می‌افزون
غبار دیده فزاید ز پیرهن بی‌تو
به چشم شبنم این بوستان گل افتاده است
ز بس گریسته در عرصهٔ چمن بی‌تو
ز ما توقع پیغام و نامه بیخبری است
گره فتاده به سررشتهٔ سخن بی‌تو
تو رفته‌ای به غریبی و از پریشانی
شده است شام غریبان مرا وطن بی‌تو
به روی گرم تو ای نوبهار حسن، قسم
که شد فسرده دل صائب از سخن بی‌تو
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

A_h

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,156
کیف پول من
1,149
Points
9
عقده‌ای نگشود آزادی ز کارم همچو سرو
ز یربار دل سرآمد روزگارم همچو سرو
محو نتوان ساختن از صفحهٔ خاطر مرا
مصرع ب*ر*جستهٔ باغ و بهارم همچو سرو
خاطر آزادهٔ من فارغ است از انقلاب
دربهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو
تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است
گر چه دایم در کنار جویبارم همچو سرو
آن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریان
بر میان صد حلقهٔ زنار دارم همچو سرو
خجلت روی زمین از سنگ طفلان می‌کشم
بس که از بی‌حاصلیها شرمسارم همچو سرو
میوهٔ من جز گزیدنهای پشت دست نیست
منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو
کوه را از پا درآرد تنگدستیها و من
سال‌هاشد خویش را بر پای دارم همچو سرو
نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب
ورنه از دل شیشه‌ها در بارم دارم همچو سرو
بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم
سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو
با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم
صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

A_h

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,156
کیف پول من
1,149
Points
9
به ساغر نقل کرد از خم، ش*ر*اب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته
فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته
ز بس در پردهٔ افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته
سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش
دل بی‌عشق، می‌گردد خ*را*ب آهسته آهسته
به این خرسندم از نسیان روزافزون پیریها
که از دل می‌برد یاد شباب آهسته آهسته
دلی نگذاشت در من وعده‌های پوچ او صائب
شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

A_h

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,156
کیف پول من
1,149
Points
9
یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده
هر سر موی حواس من به راهی می‌رود
این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده
در دل تنگم ز د*اغ عشق شمعی برفروز
خانهٔ تن را چراغی از دل بیدار ده
نشاهٔ پا در رکاب می ندارد اعتبار
مستی دنباله‌داری همچو چشم یار ده
برنمی‌آید به حفظ جام، دست رعشه دار
قوت بازوی توفیقی مرا در کار ده
مدتی گفتار بی‌کردار کردی مرحمت
روزگاری هم به من کردار بی‌گفتار ده
چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟
پایی از آهن به این سرگشته، چون پرگار ده
شیوهٔ ارباب همت نیست جود ناتمام
رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده
بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد
از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

A_h

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,156
کیف پول من
1,149
Points
9
صبح شد برخیز مطرب گوشمال ساز ده
عیشهای شب پریشان گشته را آواز ده
هیچ ساز از دلنوازی نیست سیرآهنگتر
چنگ را بگذار، قانون محبت ساز ده
جام را لبریزتر از دیدهٔ عشاق کن
از صف دریاکشان آنگه مرا آواز ده
کوری بی‌منت از چشم به منت خوشترست
گر توانی بوی پیراهن به یوسف باز ده
شبنم از روشندلی آیینهٔ خورشید شد
ای کم از شبنم، تو هم آیینه را پرداز ده
چون نمودی سیر و دور خویش را صائب تمام
روشنی چون مه به خورشید درخشان باز ده
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

A_h

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,156
کیف پول من
1,149
Points
9
یارب آشفتگی زلف به دستارش ده
چشم بیمار بگیر و دل بیمارش ده
تا به ما خسته دلان بهتر ازین پردازد
دلی از سنگ خدایا به پرستارش ده
چاک چون صبح کن از عشق گریبانش را
سر چو خورشید به هر کوچه و بازارش ده
از تهیدستی حیرت زدگان بی‌خبرست
دستش از کار ببر، راه به گلزارش ده
سرمهٔ خواب ازان چشم سیه م*ست بشو
شمع بالین ز دل و دیدهٔ بیدارش ده
تا مگر با خبر از صورت عالم گردد
به کف آیینه‌ای از حیرت دیدارش ده
نیست از سنگ دلم، ورنه دعا می‌کردم
کز نکویان، به خود ای عشق سر و کارش ده
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
ای خداوند یکی یار جفا کارش ده
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

A_h

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,156
کیف پول من
1,149
Points
9
بهار گشت، ز خود عارفانه بیرون آی
اگر ز خود نتوانی، ز خانه بیرون آی
بود رفیق سبکروح تازیانهٔ شوق
نگشته است صبا تا روانه بیرون آی
اگر به کاهلی طبع برنمی‌آیی
ز خود به زور ش*ر*اب شبانه بیرون آی
براق جاذبهٔ نوبهار آماده است
همین تو سعی کن از آستانه بیرون آی
ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید
چه می‌شود، تو هم از کنج خانه بیرون آی
کنون که کشتی می راست بادبان از ابر
سبک ز بحر غم بیکرانه بیرون آی
درید غنچهٔ مستور پیرهن تا ناف
تو هم ز خرقهٔ خود صوفیانه بیرون آی
ازین قلمرو کثرت، که خاک بر سر آن!
به ذوق صحبت یار یگانه بیرون آی
ترا میان طلبی از کنار دارد دور
کنار اگر طلبی، از میانه بیرون آی
حجاب چهرهٔ جان است زلف طول امل
ازین قلمرو ظلمت چو شانه بیرون آی
ز خاک، یک سرو گر*دن، به ذوق تیر قضا
اگر ز اهل دلی، چون نشانه بیرون آی
کمند عالم بالاست مصرع صائب
به این کمند ز قید زمانه بیرون آی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

A_h

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,156
کیف پول من
1,149
Points
9
در کدامین چمن ای سرو به بار آمده‌ای؟
که رباینده‌تر از خواب بهار آمده‌ای
با گل روی عرقناک، که چشمش مرساد!
خانه‌پردازتر از سیل بهار آمده‌ای
چشم بد دور، که چون جام و صراحی ز ازل
در خور ب*و*س و سزاوار کنار آمده‌ای
آنقدر باش که اشکی بدود بر مژگان
گر به دلجویی دلهای فگار آمده‌ای
بارها کاسهٔ خورشید پر از خون دیدی
تو به این خانه به دریوزه چه کار آمده‌ای؟
نوشداروی امان در گره حنظل نیست
به چه امید به این سبز حصار آمده‌ای؟
تازه کن خاطر ما را به حدیثی صائب
تو که از خامه رگ ابر بهار آمده‌ای
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

A_h

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
3,156
کیف پول من
1,149
Points
9
دلربایانه دگر بر سر ناز آمده‌ای
از دل من چه به جا مانده که باز آمده‌ای
در ب*غ*ل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمده‌ای
بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم
که عجب تنگ در آ*غ*و*ش نیاز آمده‌ای
می بده، می بستان، دست بزن پای بکوب
به خرابات نه از بهر نماز آمده‌ای
آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
چون به غمخانه‌ام ای بنده نواز آمده‌ای
چون نفس سوختگان می‌رسی ای باد صبا
می‌توان یافت کزان زلف دراز آمده‌ای
چون نگردد دل صائب ز تماشای تو آب؟
که به رخسارهٔ آیینه گداز آمده‌ای
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا