{داستان کودکانه دختر پادشاه}

  • نویسنده موضوع 'mobin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 258
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

'mobin

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,491
لایک‌ها
20,986
امتیازها
138
کیف پول من
-440
Points
0


در زمان قدیم پادشاهی بود که هفت پسر داشت و از دختر بدش می آمد. زنش حامله بود و پادشاه قصد سفر داشت. مسافرت‌های قدیم هم خیلی طول می کشید. پادشاه پسرانش را صدا زد و گفت: «من به سفر می روم اگر مادرتان پسر زایید تاج مرا سر او بگذارید و در کالسکه‌ی زرین بنشانیدش و روزی که از سفر پرگشتم به پیشواز من بیاوریدش، اما اگر دختر بود بکشیدش و خونش را در شیشه‌ای بریزید و موقع بازگشت من بالای دروازه آویزان کنید تا من آن را سر بکشم.»

چند ماهی از سفر پادشاه گذشت. زن پادشاه یک دختر زایید. پسرها بنا به دستور پادشاه آمدند تا خواهرشان را ببرند تا بکشند. اما هر کدام که می آمدند دخترک لبخند می‌زد و آن‌ها هم دلشان نمی‌آمد او را بکشند. برادرها سردابی در زیر زمین کندند و خواهرشان را با دایه به سرداب فرستادند. آنوقت کبوتری را کشتند و خونش را در شیشه ریختند و بالای دروازه آویزان کردند. شاه هم از سفر آمد و شیشه‌ی خون را سر کشید. هفت سال از این ماجرا گذشت. دخترک بزرگ شده بود. روزی اشعه‌ی خورشید از سوراخی به سرداب تابیده بود. دخترک فکر کرد که یک سکه‌ای روی زمین افتاده. دست دراز کرد که آن را بردارد ولی نتوانست. از دایه‌اش پرسید دایه گفت: «دخترم ما بیرون از این سرداب آفتابی داریم، مهتابی داریم، سایه ای داریم» خلاصه برای او از دنیای خارج حرف زد.

دخترک پس از شنیدن حرف‌های دایه اش گفت:‌ «من می‌خواهم دنیای خارج و آفتاب و مهتاب را ببینم» دایه گفت: «دخترم! تو باید صبر کنی تا برادرهایت بیایند برایت کالسکه‌ی زرین و کفش طلا بیاورند و تو را به گردش ببرند» دخترک قبول کرد. برادرها آمدند و کفش طلا و کالسکه‌ی زرین آوردند و دخترک را به گردش بردند. وقتی در باغ مشغول گردش بودند یک مرتبه پادشه از دور نمایان شد و برادرها از ترس شان دخترک را بـ*غـل کردند و بردند توی سرداب.

پادشاه که از دور شاهد این قضیه بود فهمید که آن‌ها چیزی را از او پنهان می‌کنند. آن وقت همه‌شان را احضار کرد و گفت: «اگر راستش را نگویید که چه چیزی را از من پنهان کردید همه‌تان را می‌دهم دست جلاد. اما اگر راست بگویید از سر تقصیرتان می‌گذرم» برادرها شروع کردند زیر لــ*ب چیزی گفتن و من من کردن. ولی زن پادشاه که طاقت شکنجه و درد و رنج را نداشت حقیقت را مو به مو تعریف کرد.

پادشاه غضبناک شد و گفت:‌ «جلاد فوری زن و دختر و پسرهای من را ببر به بیابان و ولشان کن تا از گرسنگی بمیرند و طعمه‌ی گرگان شوند» جلاد هم فوری دستور شاه را اطاعت کرد. مدت‌ها گذشت. شاه از این موضوع خیلی رنج می‌برد و از کار خود پشیمان بود.

روزی برای شکار به بیابان رفت. یک مرتبه چشمش به یک گل بزرگ افتاد که در میان هشت گل دیگر بود. خواست گل را بچیند که یک دفعه این صدا به گوشش رسید که می‌گفت:‌ «بابا که مرا اخراج کرد به نیمه نان محتاج کرد. گل ندهی گل ندهی» پادشاه متحیر شد و خواست دوباره آن را بچیند ولی باز هم شنید که گل می‌خواند: «بابا که مرا اخراج کرد به نیمه نان محتاج کرد» پادشاه فهمید که این گل بزرگ زنش و گل‌های دیگر بچه‌هایش هستند که به شکل گل درآمده‌اند. خیلی گریه زاری کرد ولی فایده‌ای نداشت. آن وقت به خاک افتاد و خدا را سجده کرد و از خدا طب بخشایش کرد و به قدرت پروردگار یک مرتبه گل‌ها به شکل زن و بچه‌اش درآمدند و دورش حلقه زدند. پادشاه خیلی خوشحال شد و همه با هم به سمت قصر پادشاهی حرکت کردند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin
بالا