بابابزرگ مبیناهر شب برای خواندن نماز مغرب به مسجد محله میرفت و او هم خیلی دلش میخواست همراهش برود. اما بابابزرگ گفته بود اگر خواندن نماز و چندتا از سورههای کوچک قرآن را خوب یاد بگیرد او را با خودش میبرد و قرارهم بر این شده بود که «آقا پرویز» در یاد گرفتن نماز و قرآن به مبینا کمک کند.