• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

داستان کودکانه پدربزرگ مهربان

  • نویسنده موضوع DARK GIRL
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 358
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
بابابزرگ مبیناهر شب برای خواندن نماز مغرب به مسجد محله می‌رفت و او هم خیلی دلش می‌خواست همراهش برود. اما بابابزرگ گفته بود اگر خواندن نماز و چندتا از سوره‌های کوچک قرآن را خوب یاد بگیرد او را با خودش می‌برد و قرارهم بر این شده بود که «آقا پرویز» در یاد گرفتن نماز و قرآن به مبینا کمک کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
روزها گذشت و مبیناحسابی تمرین کرد تا این که به نظر خودش همه چیز را به خوبی یاد گرفت و یک روز به خانه بابا بزرگ رفت و به او گفت که آماده است و اگر اجازه بدهد باهم به مسجد بروند و آقاجون هم با خوشحالی و مهربانی قبول کرد و قرار براین شد که فردای آن روز علی نزدیک غروب به خانه بابابزرگ برود و به اتفاق راهی مسجد شوند. روز بعد یکی دوساعتی که به اذان مغرب مانده بود مبیناحاضر شد و به طرف خانه پدر بزرگ به راه افتاد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
با این که همه نماز را خوب یاد گرفته بود اما کمی دلهره داشت و ته دلش یه کمی می‌ترسید و فکر می‌کرد نکند وقتی به آنجا رفتند نتواند خوب بخواند. به ن*زد*یک*ی خانه بابابزرگ که رسید با خودش گفت اگر می‌شد به آقاجون بگویم که اجازه بدهد چند روز دیگر تمرین کنم و بعد به مسجد بروم خیلی خوب می‌شد اما کمی که فکر کرد دید که اگر این حرف را بزند هم بابابزرگ ناراحت می‌شود و هم این که چون خودش پیشنهاد رفتن به مسجد را داده بود خیلی بد می‌شد و شاید هم دیگر آقاجون او را با خودش نمی‌برد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
به خانه بابابزرگ که رسید دید که او با همان لباس همیشگی‌اش و عصا به دست از در بیرون آمد و با دیدن مبینا لبخندی زد و گفت: سلام پسرم، چه بموقع اومدی؛ آفرین.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
مبینا هم سلام کرد و همراه او به طرف مسجد راه افتادند. توی راه یکی دوبار تصمیم گرفت که ماجرا را برای بابابزرگ تعریف کند و بگوید که کمی می‌ترسد اما هربار وقتی به چهره مهربان او نگاه می‌کرد پشیمان می‌شد. ن*زد*یک*ی‌های مسجد که رسیدند مبینا یک لحظه ایستاد و بابابزرگ که تعجب کرده بود پرسید: مبینا جان چرا وایستادی، دیر می‌رسیم؛ الان اذانو میگن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
مبینا حرفی نزد برای همین بابا بزرگ دوباره گفت: چیزی شده؟، اتفاقی افتاده؟
مبینا همین طور که سرش را پایین انداخته بود گفت: نه چیزی نشده، فقط…
پدربزرگ نگاهی به مبینا انداخت و گفت: فقط چی، بگو.
باباجون دلم خیلی شور می‌زنه؛ می‌شه یه شب دیگه بیام؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
بابابزرگ این بار بلند خندید و گفت: نترس
بابا جون، م*حکم باش من باهاتم؛ از خدا کمک بخواه دلت قرص می‌شه.
آخه آقاجون…
دیگه آخه نداره، مگه همه چی رو بلد نیستی.
بلدم، ولی نمی‌دونم چرا این طوری شدم.
نگران نباش، خدا کمکت می‌کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
مبینا به صورت بابابزرگ نگاه کرد و از اوخواست که دستش را بگیرد.
بابابزرگ با لبخند دست مبینا را گرفت و گفت: خب مرد بزرگ، اینم دست من؛ حالا بیا بریم که داره دیرمون می‌شه.
مبینا که حالا دلش گرم شده بود دستش را توی دست آقاجون م*حکم کرد و زیر ل*ب گفت: «خدایا به امید تو».
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : DARK GIRL
بالا