• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده داستان از کودکیت ل*ذت ببر | NIXЖ کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع DARK GIRL
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 360
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

DARK GIRL

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,327
لایک‌ها
45,658
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
10,209
Points
121
نویسنده: NIXЖ کاربر تک رمان
نام داستان کودکانه: از کودکیت ل*ذت ببر

روزی روزگاری، تو یه ده بین کوه‌ها یه پیرزش و نوه‌اش زندگی می‌کردن. روزی پیرزن به نوه‌اش گفت: پسرم! من باید به بازار برم و خرید کنم، تو دیگه پسرِ بزرگی شدی. می‌تونی گله‌ی گوسفند‌ها رو ببری تا چرا کنن؟
پسرک سری تکان داد و گفت: معلومه که می‌تونم مادربزرگ!
پس از خداحافظی گرم مادربزرگ و نوه‌اش، پسرک لباسِ گرمش رو پوشید تا از گرمای تابستون گرمازده نشه و به تویله رفت. چوبی که کنار گذاشته بودن رو برداشت و با گله به سمتِ چمن‌های سرسبز کوه‌ پایه حرکت کرد. گله داشت چرا می‌کرد و پسر از وظیفه‌ای که داشت خوشحال بود و بیشتر از اون از اینکه بزرگ شده بود ذوق زده. با خودش فکر می‌کرد حالا که بزرگ شده به تنهایی هم می‌تونه بالا کوه بره. نگاهی به کوه پایه کرد. برای اون که سنی نداشت کوه پایه هم حتی حکم کوه دماوند رو داشت. پسرک چوب رو زمین گذاشت و با قدم‌های محکم اما کوچولو بالا رفت. چند بار دستش خراش برداشت و پاش لیز خورد اما همه‌اش با خودش تکرار می‌کرد که دیگه بزرگ شده و می‌تونه کارهای بزرگترها رو انجام بده.
پسرک که به بالای کوه رسید از سرِ ذوق جیغی کشید و بالا و پایین پرید. چنان از کارش ذوق‌زده بود که هی با خودش تکرار می‌کرد: من دیگه بزرگ شدم!
پسرک کمی روی کوه بالا و پایین پرید و بازی کرد تا با یادآوری گله هراسون خودش رو به پایین رسوند. هر جا رو نگاه می‌کرد خبری از گله نمی‌شد. کلاغ که این ها رو دید هی بلند بلند تکرار می‌کرد: گله رفت! گله رفت!
پسرک نارلحت از اینکه نتونست وظیفه‌اش رو انجام بده تمامِ کوه پایه‌ها رو گشت اما به نتیجه‌ای نرسید. با اینکه گله، گله‌ی کوچکی بود اما باز هم خرجیه مادربزرگ و نوه از اون‌ها می‌رسید. پسرک آهی کشید و گوشه‌ای نشست و به کارش گریه کرد. بعد از دقایقی با صدای زنگوله‌های گله سرش رو بالا گرفت. مادربزرگ با گله‌اش با لبخند به سمت پسرک اومد. پسر هول از ترس مادربزرگ و ناراحت شروع به تعریف کردن کرد. مادربزرگ دستی روی سرِ نوه‌اش کشید و گفت: پسرم! دنیای آدم بزرگ‌ها هم پر از اشتباست، دنیای آدم بزرگ‌ها تپه‌ها و کوه نداره. پستی و بلندی‌هاش پر از دردِ وقتی رفتی اون بالا زخمی شدی مگه نه؟
مادربزرگِ مهربون دستی روی دستان کوچک بسرک کشید و اون ها رو ب*و*سید. گفت: بزرگتر ها هم وقتی از این پستی و بلندی رد می‌شن زخمی می‌شن! تا بچه‌ای از بچگیت ل*ذت ببر! مطابق سنت رفتار کن. دوست داری بازی کن، بدو، جیغ بزن. وقتی بزرگ شدی هیچ کدوم از اینارو نمی‌تونی انجام بدی.
پسر کنجکاوانه از مادربزرگش پرسید: چرا مادربزرگ؟
مادربزرگ لبخندی زد و گفت: چون هرچقدر سن بیشتر میشه، اتفاق‌ها هم بزرگ و بیشتر میشه.
ب*وسه‌ای روی پیشونی پسرک زد. پسرک گفت: مادربزرگ قول میدم اون‌قدری از بچگیم ل*ذت ببرم که وقتی بزرگ شدم حسرتش رو نخورم.
مادربزرگ همین‌طور که می‌خندید پسرک رو ب*غ*ل کرد و تکرار کرد: خوب کاری می‌کنی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL
بالا