کامل شده نمایشنامه‌ی خاطرات خیس| نگین کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع نگین ...
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
7,181
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
420
Points
0
7jmp_خا.png

به نام تک نوازنده‌ی هستی
نمایشنامه‌: خاطرات خیس
نویسنده: نگین بای
ژانر: تراژدی، عاشقانه
ویراستار: fzramacani

شخصیت ها:
نرگس، آقا پویا، علیرضا
آرمین، سجاد

خلاصه:
نرگس، دختری که بخاطر اتفاقات گذشته‌ی زندگی خود، دچار افسردگی شده‌ است. او یک‌ماهی است که کنج خانه خودش را در تنهایی اسیر کرده است. اما پویا برای نجات او به واسطه‌ی آرمین، برادر بزرگتر نرگس، نزد او می‌رود...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
7,181
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
420
Points
0
در اتاق تاریک و بی‌روحی نشسته و به دیوار خاکستری خیره شده بود. به گذشته پر می‌کشید و قطرات اشک چهره‌اش را می‌پوشاند. کسی نبود او را نجات بدهد. زانوهای بی‌امانش را ب*غ*ل کرد و گهواره‌وار تکان خورد. از همه چیز دلگیر بود و خسته! نسیم سردی از پنجره به درون اتاق هجوم می‌آورد و در بند بند وجودش رسوخ می‌کرد و باعث می‌شد در خودش جمع تر شود. باور نداشت. نه گذشته‌ی بر باد رفته‌اش، و نه آینده‌ی از دست رفته‌اش را! او تنها دلتنگ یک نفر بود. یک نفر که دیگر نبود! در اتاق به صدا درمی‌آید. نیمه باز می‌شود و آقا پویا قدمی به داخل می‌گذارد.
پویا:
- اجازه هست نرگس خانم؟
نرگس شانه‌ای بالا می‌اندازد و نگاهش هم‌چنان به دیوار اتاق می‌ماند. آقا پویا وارد اتاق می‌شود و در را می‌بندد. کمی آهسته به سمت نرگس قدم برمی دارد و روی صندلی رنگ و رو رفته‌ی اتاق می‌نشیند.
پویا:
- سلام! من باز هم اومدم که بهت کمک کنم. یعنی هر چقدر لازم باشه میام تا بتونم یه کاری واست بکنم. البته به تنهایی نمی‌تونم. توام باهام همکاری کن باشه؟
نرگس فقط او را نگاه می‌کند.
پویا:
- بزار یکم راحت تر باهات حرف بزنم. نرگس تو باید حرف بزنی. درد و دل کنی؛ من این‌جام تا به حرف‌هات گوش کنم. چند جلسه ‌است که میام اینجا اما تو لام تا کام حرف نزدی. این‌جوری بخوای پیش بری نه من می‌تونم کمکت کنم نه خودت. هر چی تو دلته لطفا بهم بگو!
نرگس باز هم حرفی نمی‌زند.
پویا:
- می‌خوای یه کاری کنیم؟ من بهت یه دفتر می‌دم و تو هر چی می‌خوای داخلش بنویس. بعد من اون و ازت می‌گیرم هوم؟ یا یه کار دیگه می‌کنیم. همین الان پاشو با هم بریم بیرون. گرچه سرده ولی حال و هوات عوض میشه. با من احساس راحتی کن نرگس. می‌خوام یه چیزی بگی.
نرگس سکوت می‌کند. قطره اشکی از چشمش جدا می‌شود.
پویا:
- خیلی خب. مثل اینکه باید راه دیگه‌ای رو انتخاب کنم. این‌جوری به هیچ‌جا نمی‌رسیم. من از حضورتون مرخص می‌شم. هر موقع تصمیم گرفتی حرف بزنی در خدمتم. فقط یه چیز، یک دفتر و خودکار می گذارم روی میز. اگه خواستید یادداشت کنی می‌تونی ازش استفاده کنی.
نرگس نگاه ملتمسانه‌ای به پویا می‌کند. پویا، در را باز می‌کند.
نرگس:
- آ... آقا پویا!
پویا سر جایش خشک می‌شود و به طرف نرگس برمی‌گردد. سعی می‌کند خوشحالی‌اش را بروز نکند.
پویا:
- بله؟
نرگس:
- می... می‌شه بمونید؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
7,181
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
420
Points
0
پویا:
- به همین زودی تصمیم گرفتید؟
نرگس حرفی نمی‌زند.
پویا:
- باشه، ولی فقط به یه شرط.که حرف بزنی.
نرگس:
- نمی‌تونم!
پویا: نمی‌تونی نه! نمی‌خوای.
نرگس: ( با بغضی که همچون وبال به گلویش چسبیده بود. )
- شما درکم نمی‌کنید. احساس خفگی می‌کنم.
پویا:
- خب همین، بهم بگو. مطمئن باش من کمکت می‌کنم. بهم اعتماد کن.
نرگس:
- زندگی من... تعریفی نداره!
پویا:
- ناامید شدن هیچی رو بهتر نمی‌کنه. تا همین جا هم که بعد از ده روز بالاخره حرف زدی نظرم رو عوض کرده. درسته گذشته‌ات اونی که می‌خواستی نشده اما اگر آینده‌ات و هم بخوای براساس گذشته و اشتباهات بنا کنی فرقی با یه آدم شکست خورده نداری. چون گذشته و آینده درست دو کلمه‌ی جدا و تضاد از هم هستند.
نرگس: ( به پویا نگاه می‌کند و نگاه خیره‌اش چند دقیقه‌ای طول می‌کشد. )
- م... من ۱۷ سالم بود. برای درس خوندن و تست زدن به کتابخونه می‌رفتم. آ... آخه خانواده‌ی شش نفره بودیم و توی خونه موندن برای منی که به درس و مشقم اهمیت می‌دادم فایده‌ای نداشت. دو تا خواهر کوچیک‌تر از خودم داشتم که، سر و صداهاشون زیاد بود. یک بار که با عجله وارد کتابخونه شدم محکم به پسری خوردم و نزدیک بود بیفتم زمین. ولی اون، مچ دستم رو گرفت و من و کشید سمت خودش. درست اونجا بود که با علیرضا آشنا شدم. یه پسر دل پاک و خوش چهره که هم من تو نگاه اول ازش خوشم اومد و هم علیرضا! ازش معذرت خواستم و اونم کتاب‌هام و از روی زمین برداشت و تحویلم داد. سربه زیر از کنارش رد شدم و روی صندلی نشستم. کتابم و باز کردم و مشغول خوندن شدم. دروغ چرا، اون وسط ها هم نگاه می‌کردم ببینم کجا رفته و خیلی دلم می‌خواست باز هم ببینمش و حرف بزنیم. اون روز بی‌حاشیه گذشت ولی من که برگشتم خونه یه جوری بودم. در حدی که صدای مامانم و نمی‌شنیدم. فردای اون روز، دوباره رفتم کتابخونه. دو سه ساعتی اونجا بودم و داشتم کتاب‌هام و داخل کوله پشتیم می‌ذاشتم که با شنیدن صدایی سرم و بالا گرفتم.
علیرضا:
- معذرت می‌خوام.
نرگس:
- بله؟
علیرضا:(دفترچه‌ای را به سمت نرگس می‌گیرد)
- فکر کنم این مال شماست.
از دستش گرفتم و تشکر کردم. خوشحال بودم که دوباره دیدمش. علیرضا شده بود آرزوی من! خیلی دوستش داشتم. از صمیم قلبم! بار دیگه رفتم کتابخونه؛ انقدر منتظر علیرضا موندم که کلافه و خسته شدم. فکر می‌کردم اون روز قصد اومدن به کتابخونه رو نداره. بیشتر دلم می‌خوای اسمش رو بدونم. انگار خدا صدام و شنید، چون درست همون لحظه علیرضا از راه رسید و مسئول کتابخونه صداش زد. با شنیدن اسم علیرضا، گوشه‌ی دفترم نوشتم:
-" دوست دارم علیرضا"
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
7,181
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
420
Points
0
علیرضا:
- من‌هم همین‌طور!
با شنیدن صدای علیرضا از پشت سرم، نفسم تو س*ی*نه حبس شد. اون لحظه تنها کاری که تونستم بکنم این بود که فقط با دو تا دستم روی نوشته‌ام رو بپوشونم. صدای خنده‌ی نرمش رو شنیدم. با استرس و دستای لرزون از جام پاشدم. کوله پشتیم و گرفتم و سریع از کتابخونه خارج شدم. نمی‌دونم حتی کی به خونه رسیدم. حس عجیبی داشتم. بار دیگه که علیرضا رو دیدم سعی کردم به رو نیارم. اونم اومد روی صندلی کناریم نشست. منم از خجالت نمی‌دونستم چیکار کنم. کتابم و گرفتم جلوی صورتم و مثلا داشتم می‌خوندم.
علیرضا:
- چی می‌خونی؟
به روی خودم نیاوردم که مثلا نشنیدم. کتاب و از جلوی صورتم کنار زد.
نرگس:
- با من بودین؟
علیرضا:
- بله، با شما بودم.
نرگس:
- تاریخ!
علیرضا:
- آهان، خیلی عمیق می‌خونی‌ها. فقط یه چیز، کتاب و برعکس می‌خونی گیج نمی‌شی؟
با حرفش سریع به کتابم نگاه کردم. از خجالت آب شدم رفتم زیر زمین. ولی از اون‌جا که از ز*ب*ون کم نمیام گفتم:
- کلاس میرم.
علیرضا:( می‌خندد. )
- خیلی هم عالی! پس من مزاحمتون نمی‌شم.
می‌خواستم بگم نه بابا مراحمی، ولی خب دیدم ضایعه‌اس. لبخند زدم و علیرضا هم رفت.
پویا: ( لبخند می‌زند. )
- جالبه.
نرگس:( لبخند تلخ می‌زند. )
- شاید...
پویا:
- خب، دیگه چی؟
نرگس:
- از اون‌جا به بعد بیشتر با هم آشنا شدیم. منم متوجه‌ شدم علیرضا تو یه خانواده‌ی متوسط رو به بالا زندگی می‌کنه و مادر و پدرش رو توی آتیش سوزی از دست داده؛ و اینکه دانشجوی مودبیه و دبیرستان خیلی درس می‌خونده. هم رشته‌ی من بود و همین باعث شد بیشتر توی درس‌هام ازش کمک بخوام. اونم گه‌گاهی راهنماییم می‌کرد، ولی گاهی اوقات‌هم باهام شوخی می‌کرد و بحث و عوض می‌کرد. دیگه با هم عادی حرف می‌زدیم. به کتابخونه که رسیدم علیرضا روی صندلی نشسته بود.
نرگس:
- سلام!
علیرضا:
-علیک مادمازل!
نرگس:
- علیرضا!
علیرضا:
- جانم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
7,181
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
420
Points
0
اولین بار بود که این و ازش می‌شنیدم و شوک زده شدم. ولی به روی خودم نیاوردم و به حرفم ادامه دادم.
نرگس:
- ببینم، تو کار و زندگی نداری هر روز اینجا پلاسی؟
علیرضا:
- راستش رو بگم؟
نرگس:( دست به س*ی*نه می‌شود. )
- بله، راستش رو بگو!
علیرضا:
- خب! کار و زندگی من تویی.
شوک دوم بهم وارد شد. سریع تغییر چهره دادم و لبخند زدم.
نرگس:
- دیوونه!
علیرضا هم دستی به موهاش کشید و با لبخندی نگام کرد. حرف های علیرضا به دلم می‌نشست و برام دوست داشتنی بود. یه وقت هایی که خیلی حرف می‌زدیم بهمون تذکر می‌دادن. حق‌هم داشتن، کتابخونه که جای حرف زدن نبود. سکوت مطلق! تضمین گرفتیم بریم کافی‌شاپ و منم از بودن پیش علیرضا خیلی خوشحال بودم. حس اعتمادی که نسبت بهش داشتم این خوشحالی رو چند برابر می‌کرد. با هم رفتیم یه کافی‌شاپ دنج و هر دوتامون از خاطره هامون می‌گفتیم. موقع برگشت یه پسری بهم تیکه پروند. علیرضا هم عصبانی شد و با پسره گلاویز شد. نمی‌دونستم علیرضا تا این حد غیرتی و تعصبی باشه.
نرگس:
- علیرصا ولش کن.
علیرضا:( رو به پسره. )
- چه زری زدی؟
نرگس:
- خواهش می‌کنم علیرضا!
بالاخره التماس کردن من واسطه‌ای شد تا علیرضا بی‌خیال بشه. ولی هنوزم کمی عصبانی بود و ابروهاش تو هم بود. منم برای اینکه سکوت سنگین بین‌مون و بشکنم گفتم:
- این‌جا رو باش! عجب پسر خوشتیپ و اخمویی!
اما علیرضا حرفی نزد. جلوی راهش سبز شدم و اخم بامزه‌ای کردم.
نرگس:
- اخم بهت نمیادها.
لبخند و که روی ل*ب‌هاش دیدم جیغ آرومی کشیدم و به ل*ب‌هاش اشاره کردم.
نرگس:
- بالاخره خندیدی.
علیرضا:
- از دست تو!
روز های خیلی خوبی با هم داشتیم. کتابخونه بهانه‌ای شده بود تا من هر روز علیرضا رو ببینم. یک‌روز برام گل رز قرمز خرید، اما این گل خریدن یک‌روز نبود. بلکه هر روز شد کار علیرضا. منم گل رز ها رو می‌بردم خونه توی گلدون ل*ب پنجره می‌ذاشتم. مامانم به شک افتاده بود که این گل ها رو از کجا میارم و چرا رفتارهام تغییر کرده. یک‌بار قرار شد توی پارک همدیگه رو ببینیم. منم رفتم.
نرگس:
- سلام سلام. من اومدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
7,181
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
420
Points
0
علیرضا:
- کجا اومدی؟
نرگس:( با شیطنت. )
- تو قلبت!
علیرضا: ( می‌خندد. )
- اون رو که خیلی وقته تصاحب کردی خانم خانم‌ها.
نرگس کمی سکوت می‌کند. دیگر توان حرف زدن آن‌هم درباره‌ی علیرضا را نداشت.
پویا:
- خوبی نرگس؟!
نرگس:( با صدای خفه و چشمانی پر از اشک. )
- می‌شه، ادامه ندم؟
پویا:
- خیلی خب، ادامه‌اش باشه برای بعد.
نرگس:
- ممنونم.
پویا:
- خواهش می‌کنم؛ من می‌رم اما هر وقت نیاز داشتی حرف بزنی بهم زنگ بزن._ لبخند کمرنگی می‌زند_ همیشه در دسترسم!
نرگس سرش را تکان می‌دهد. آقا پویا می‌رود و نرگس به دیوار خیره می‌شود.
نرگس: ( زیرلب زمزمه می‌کند. )
- علیرضا...
***
در به صدا در میاید. آقا پویا وارد اتاق می‌شود.
پویا:
- نرگس خانم!
نرگس:
- بفرمائید.
آقا پویا روی صندلی می‌نشیند.
پویا:
- از دیروز تا حالا بهتر شدین؟
نرگس خیلی آرام سر تکان می‌دهد.
پویا:
- می‌خوایین ادامه بدیم؟
نرگس: ( نفس عمیقی می‌کشد و ادامه حرف‌های دیروز را می‌زند. ) راستش! علیرضا حرفی توارک زد که دلم لرزید. اون‌روز هم بهترین روز و هم بدترین روزم بود. موقع برگشت چشمم به آرمین، داداش بزرگترم، افتاد. با عصبانیت به طرف من و علیرضا میومد. سیلی محکمی زیر گوشم زد که جیغی کشیدم و روی زمین پرت شدم. علیرضا یقه‌ی آرمین و گرفت.
علیرضا:
- چه غلطی می‌کنی؟
آرمین:
- خفه شو بابا، تو با خواهرم چه غلطی می‌کنی؟
علیرضا شوکه شد. آرمین، علیرضا رو هول داد.
آرمین:
- ول کن یقه‌ام رو!
من و از روی زمین به شدت بلند کرد.
آرمین:
- پاشو گمشو.
نرگس:(با گریه)
- آرمین...
آرمین:
- ببند دهنت رو تا کار دستت ندادم. پدرت و در میارم نرگس.
علیرضا:
- داری تند می‌ری.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
7,181
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
420
Points
0
آرمین:
- تو خیلی تند رفتی بچه. فکر کردی بی‌صاحابه و گفتی هر غلطی که نباید باهاش بکنم. نرگس هم که احمق، بدون این‌که به من بگه اومده با توی آب‌زیرکاه دست به یکی کرده. ولی من می‌دونم چی‌کارش کنم.
علیرضا:
- دستت بهش بخوره...
آرمین:( نیش خندی می‌زند. )
- مثلا چیکار می‌کنی؟ برو پی کارت.
بازوم رو محکم کشید. اون لحظه خیلی ترسیده بودم.
آرمین:
- مامان بهم گفت توی بی‌پدر یه کارایی داری می‌کنی. من باور نکردم. این‌جوری مچت رو می‌گیرم نرگس؛ یه بلایی سرت بیارم مرغ‌های آسمون به حالت گریه کنن.
علیرضا:
- وایسا یه دقیقه.
آرمین:
- حرف مفت نزن، تو اگه مرد بودی میومدی خواستگاریش.
علیرضا:( جلوی آرمین می‌ایستد. )
- میام، به قرآن میام.
آرمین:
- آهان، اینجا رو اشتباه می‌کنی. خر خودتی! من نرگس نیستم افسارم رو بدم دستت. الانم نرفتم شکایت نکردم برو خدا رو شکر کن.
بدون این‌که به علیرضا توجه کنه برگشتیم خونه. آرمین علاوه بر اینکه ماجرا رو به مامان گفت یه کتک مفصل هم من و زد.
آرمین:
- فکر کردی من بی‌غیرتم حروم‌خور.
نرگس:(با گریه. )
- من دوستش دارم.
آرمین:
تو خیلی بی‌جا می‌کنی. چند وقته باهاشی؟
نرگس:
- داری اشتباه می‌کنی آرمین.
آرمین:(داد می‌زند. )
- بهت می‌گم چند وقته؟
نرگس:ن... نمی‌دونم!
آرمین: شیطونه میگه بزنم...
که مامان واسطه شد و جلوی آرمین رو گرفت. آرمین آخر حرف هاش بهم گفت:
- دیگه حق نداری پات و از خونه بیرون بزاری، وگرنه قلم پات رو خورد می‌کنم.
منم فقط گریه می‌کردم و گریه. چند روز بعدش علیرضا اومد خواستگاریم. ولی آرمین به من خبر نداد و متاسفانه در اتاقم رو قفل کرده بود.
آرمین:
- واسه چی اومدی؟
علیرضا:
- خواستگاری؛ مگه خودت نگفتی؟ منم الان اومدم از نرگس خواستگاری کنم.
آرمین:
- اولا اسم خواهر من رو به دهنت نگیر. دوما همین الان میری پشت سرت هم نگاه نمی‌کنی.
علیرضا:
- یه دقیقه به نرگس بگو بیاد.
آرمین:
- مگه بهت نمی‌گم اسم نرگس رو به دهنت نیار؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
7,181
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
420
Points
0
علیرضا:
- می‌خوام باهاش حرف بزنم.
آرمین:
- هر حرفی داری به من بزن. جوابش منفیه!
علیرضا:
- این رو می‌خوام از ز*ب*ون خودش بشنوم.
آرمین:
- نمی‌ذارم بدبختش کنی فردا پس فردا دوباره برگرده همین‌جا. برو بیرون.
علیرضا:
- نرگس، باهات حرف دارم. نرگس!
آرمین به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شد. سعی داشت علیرضا رو هر طور شده از خونه بندازه بیرون.
علیرضا:
- نرگس من دوست دارم.
اشکام تمومی نداشت. درست زمانی که علیرضا این حرف و زد منم بلند شدم و به در کوبیدم.
نرگس:
- علیرضا، خواهش می‌کنم نرو.
اما رفت؛ آرمین باعث شد بره. دلم می‌سوخت. هم برای خودم، هم برای علیرضا.
نرگس هق‌هق می‌کند. آقا پویا بلند می‌شود و از پارچ یک لیوان آب برای نرگس می‌ریزد.
پویا:(نگران می‌شود. )
- حالتون خوبه؟
نرگس کمی از آب می‌نوشد و حرفی نمی‌زند.
پویا:
- خیله‌خب، می‌خوایید ادامه ندیم؟
نرگس شانه‌ای بالا می‌اندازد.
پویا:
- جسارت نباشه، اما اتاق زیادی تاریکه. شاید بریم بیرون حالتون بهتر هم بشه.
نرگس:(با ترس)
- بیرون؟!
پویا:
- بله، قدم بزنیم.
نرگس:
- ولی اگه آرمین...
پویا:
- نگران نباشید، تا من هستم هیچ آسیبی بهتون نمی‌زنه. درضمن خانوادتون تهران نیستن.
نرگس:
- از کجا میدونید؟ اون من و ببینه زنده‌ام نمی‌ذاره.
پویا:
- راستش رو بخوای، من قبل از شما با آرمین حرف زده بودم.
نرگس:
- می‌شه نریم؟
پویا:
- باشه، هر جور راحتی.
نرگس:
- من، روز های سختی داشتم. مامانم طرف آرمین رو می‌گرفت. درسته که پیش اون ها زندگی می‌کردم اما قلباً با هم نبودیم. آرمین همش بالای سرم بود. انکار که یک‌زندونی بودم. چند روزی گذشت و تو این چند روز علیرضا جلوی درمون نشسته بود. از حرف های مامان شنیدم یک‌بار آرمین، علیرضا رو زده. اون‌روز ها مامان نگرانیش زیاد شده بود و به آرمین می‌گفت که نکنه بره ازت شکایت کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
7,181
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
420
Points
0
ولی نمی‌دونست علیرضا همچین آدمی نیست. آرمین یک‌روز اومد توی اتاقم. با تمسخر نگاهم کرد.
آرمین:
- پاشو خودت رو واسه امشب حاضر کن.
نرگس:(با گریه)
- چی‌ شده؟
آرمین:
- سجاد میاد خواستگاریت.
سجاد پسر خالم بود. همونی که یک‌عمر به چشم برادری می‌دیدمش. با این حرف آرمین، عصبانی شدم. از جام بلند شدم و داد زدم:
- من با اون ازدواج نمی‌کنم.
آرمین:(ریلکس)
- چرا اونوقت؟!
نرگس:
- چون تو می‌خوای. من نمی‌خوام!
آرمین:
- نرگس صدات رو بیار پایین.
نرگس:
- علیرضا کجاست؟
اون‌جا بود که با این حرفم، آرمین عصبانی شد.
آرمین:
- دختره‌ی بی‌همه چیز، دم درآوردی؟
با ترس نگاهش کردم که خدا رو شکر موبایلش زنگ خورد و از اتاق رفت بیرون. آرمین داداشم نبود. فقط اسم داداش رو با خودش به یدک می‌کشید.
نمی‌دونم چرا، ولی آرمین دلش می‌خواست محدود باشم و هر چی بگه نه نیارم. توی زندگیم دخالت کنه و هرکاری که اون دوست داره انجام بدم. باید می‌فهمید من خودم باید برای زندگی کوفتیم تصمیم می‌گرفتم. خودم باشم! دوهفته‌ای می‌شد که هیچ جا نرفته بودم. حتی مدرسه! به خودم تکونی دادم و به سمت حیاط رفتم. کسی خونه نبود جز من! زیر نور آفتاب نشستم تا یکم از این کسلی دربیام. تو فکر فرو رفته بودم که دیدم در حیاط زده شد. با فکر اینکه مامان و آرمین باشن بلند شدم. با خودم گفتم مگه کلید ندارند؟ ولی بازم در رو باز کردم، که با دیدن سجاد شوکه زده شدم. اومد سمتم که سریع چند قدمی ازش فاصله گرفتم.
سجاد:( لبخند می‌زند. )
- چیه؟ از شوهرت فرار می‌کنی؟
نرگس:
- برو بیرون.
سجاد:
- ببینم اون یارو کیه تو همش دنبالشی؟
نرگس:
- به تو هیچ ربطی نداره. بهت گفتم برو.
سجاد:
- کجا برم آخه؟ می‌خوام یکم پیش تو باشم. یکم از تو و اون مر*تیکه‌ بدونم.
نرگس:
- ببین سجاد...
که منو کوبید به دیوار و جلوی دهنم رو گرفت.
سجاد:
- هیچی نگو نرگس! به اندازه‌ی کافی از دستت کلافه شدم. اگه یک‌کلمه دیگه بشنوم بلایی سرت میارم که تا عمر داری بگی اشتباه کردم. حالا عین بچه آدم باهام میای تو خونه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : نگین ...

نگین ...

دلنویس انجمن + شاعر انجمن
شاعر انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-14
نوشته‌ها
580
لایک‌ها
7,181
امتیازها
93
محل سکونت
اهل تابستون کوچه مرداد پلاک 7
کیف پول من
420
Points
0
اشکی گونم رو لمس کرد.
نرگس:
- چی از جونم می‌خوای؟
سجاد:
- راه بیفت.
من رو به زور کشوند داخل خونه. می‌خواست بهم دست بزنه که یکی مانع شد. با دیدن علیرضا انگار دنیا رو بهم دادن.
علیرضا:(رو به سجاد. )
- چه غلطی می‌کردی؟
سجاد:
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟ چه‌جوری اومدی تو؟!
علیرضا:
- فکر کردی به همین راحتیه؟
و مشتی حواله‌ی صورتش کرد. خیلی دلم براش تنگ شده بود.
علیرضا:
- نرگس بیا بریم.
دستم رو گرفت که سجاد از روی زمین بلند شد.
سجاد:
- کجا با این عجله؟ نرگس زن منه، تو چیکارشی؟
علیرضا:
- خفه شو تا نزدم...
جلوی علیرضا رو گرفتم. من و علیرضا فرار کردیم. علیرضا نگران بود ولی من از اینکه دوباره دیده بودمش خوشحال بودم. به چهره‌ی جذاب و خواستنیش خیره بودم که متوجه شد و ازم پرسید:
- چی شده؟
نرگس:
- علیرضا... خیلی دوست دارم!
علیرضا فقط نگاهم کرد. ترس رو توی چشم‌هاش می‌خوندم. من رو کشید سمت خودش و موهام رو نوازش کرد.
علیرضا:
- منم دوست دارم!
ا... اما، یک‌اتفاق بدی افتاد. می‌خواستیم از خیابون رد شیم. اون نامرد، سجاد نامرد... با ماشین زد به علیرضا. با ترس به جسم بی‌جون علیرضا خیره شدم. اشک‌هام راه خودشون رو پیدا کرده بودن و مدام می‌باریدن. رو زانو افتادم و دستم و بالا گرفتم. از بازوی علیرضا گرفتم و تکونش دادم.
نرگس: علیرضا... علیرضا پاشو.
همه دورمون و گرفته بودن.
نرگس:
- علیرضا تو رو خدا پاشو.
نگاهم به سجاد افتاد. خیلی راحت پشت فرمون نشسته بود و تماشام می‌کرد. بیشتر باریدم و سرم و روی س*ی*نه‌ی علیرضا گذاشتم.
نرگس:
- پاشو، علیرضا تو رو جون نرگس پاشو. علیرضا من دوست دارم؛ من دلم برات تنگ می‌شه. نامرد نباش دیگه. تو رو مرگ نرگس چشمات و باز کن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : نگین ...
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا