پویا:
- به همین زودی تصمیم گرفتید؟
نرگس حرفی نمیزند.
پویا:
- باشه، ولی فقط به یه شرط.که حرف بزنی.
نرگس:
- نمیتونم!
پویا: نمیتونی نه! نمیخوای.
نرگس: ( با بغضی که همچون وبال به گلویش چسبیده بود. )
- شما درکم نمیکنید. احساس خفگی میکنم.
پویا:
- خب همین، بهم بگو. مطمئن باش من کمکت میکنم. بهم اعتماد کن.
نرگس:
- زندگی من... تعریفی نداره!
پویا:
- ناامید شدن هیچی رو بهتر نمیکنه. تا همین جا هم که بعد از ده روز بالاخره حرف زدی نظرم رو عوض کرده. درسته گذشتهات اونی که میخواستی نشده اما اگر آیندهات و هم بخوای براساس گذشته و اشتباهات بنا کنی فرقی با یه آدم شکست خورده نداری. چون گذشته و آینده درست دو کلمهی جدا و تضاد از هم هستند.
نرگس: ( به پویا نگاه میکند و نگاه خیرهاش چند دقیقهای طول میکشد. )
- م... من ۱۷ سالم بود. برای درس خوندن و تست زدن به کتابخونه میرفتم. آ... آخه خانوادهی شش نفره بودیم و توی خونه موندن برای منی که به درس و مشقم اهمیت میدادم فایدهای نداشت. دو تا خواهر کوچیکتر از خودم داشتم که، سر و صداهاشون زیاد بود. یک بار که با عجله وارد کتابخونه شدم محکم به پسری خوردم و نزدیک بود بیفتم زمین. ولی اون، مچ دستم رو گرفت و من و کشید سمت خودش. درست اونجا بود که با علیرضا آشنا شدم. یه پسر دل پاک و خوش چهره که هم من تو نگاه اول ازش خوشم اومد و هم علیرضا! ازش معذرت خواستم و اونم کتابهام و از روی زمین برداشت و تحویلم داد. سربه زیر از کنارش رد شدم و روی صندلی نشستم. کتابم و باز کردم و مشغول خوندن شدم. دروغ چرا، اون وسط ها هم نگاه میکردم ببینم کجا رفته و خیلی دلم میخواست باز هم ببینمش و حرف بزنیم. اون روز بیحاشیه گذشت ولی من که برگشتم خونه یه جوری بودم. در حدی که صدای مامانم و نمیشنیدم. فردای اون روز، دوباره رفتم کتابخونه. دو سه ساعتی اونجا بودم و داشتم کتابهام و داخل کوله پشتیم میذاشتم که با شنیدن صدایی سرم و بالا گرفتم.
علیرضا:
- معذرت میخوام.
نرگس:
- بله؟
علیرضا:(دفترچهای را به سمت نرگس میگیرد)
- فکر کنم این مال شماست.
از دستش گرفتم و تشکر کردم. خوشحال بودم که دوباره دیدمش. علیرضا شده بود آرزوی من! خیلی دوستش داشتم. از صمیم قلبم! بار دیگه رفتم کتابخونه؛ انقدر منتظر علیرضا موندم که کلافه و خسته شدم. فکر میکردم اون روز قصد اومدن به کتابخونه رو نداره. بیشتر دلم میخوای اسمش رو بدونم. انگار خدا صدام و شنید، چون درست همون لحظه علیرضا از راه رسید و مسئول کتابخونه صداش زد. با شنیدن اسم علیرضا، گوشهی دفترم نوشتم:
-" دوست دارم علیرضا"
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان