خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

?English Story?

  • نویسنده موضوع SHAGHAYEGH
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 19
  • بازدیدها 901
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,381
کیف پول من
20,046
Points
1
cowboy

A cowboy rode into town and stopped at a saloon for a drink. Unfortunately, the locals always had a habit of picking on strangers. When he finished his drink, he found his horse had been stolenHe went back into the bar, handily flipped his gun into the air, caught it above his head without even looking and fired a shot into the ceiling. “Which one of you sidewinders stole my horse?!?!? ” he yelled with surprising forcefulness. No one answered. “Alright, I’m gonna have another beer, and if my horse ain’t back outside by the time I finish, I’m gonna do what I done in Texas! And I don’t like to have to do what I done in Texas! “. Some of the locals shifted restlessly. The man, true to his word, had another beer, walked outside, and his horse had been returned to the post. He saddled up and started to ride out of town. The bartender wandered out of the bar and asked, “Say partner, before you go… what happened in Texas?” The cowboy turned back and said, “I had to walk home



گاوچران

گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی ، کنار یک مهمان‌خانه ایستاد . بدبختانه ، کسانی که در آن شهر زندگی می‌کردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبه‌ها می‌گذاشتند . وقتی او (گاوچران ) نو*شی*دنی‌اش را تمام کرد ، متوجه شد که اسبش دزدیده شده استاو به کافه برگشت ، و ماهرانه اسلحه‌ اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیک کرد . او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد : « کدام یک از شما آدم‌های بد اسب منو دزدیده؟!؟! » کسی پاسخی نداد . « بسیار خوب ، من یک آب جو دیگه میخورم ، و تا وقتی آن را تمام می‌کنم اسبم برنگردد ، کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام می‌دهم ! و دوست ندارم آن کاری رو که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم! » بعضی از افراد خودشون جمع و جور کردن . آن مرد ، بر طبق حرفش ، آب جو دیگری نوشید، بیرون رفت ، و اسبش به سرجایش برگشته بود . اسبش رو زین کرد و به سمت خارج از شهر رفت . کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید : هی رفیق قبل از اینکه بری بگو ، در تگزاس چه اتفاقی افتاد ؟ گاوچران برگشت و گفت : مجبور شدم پیاده برم خونه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,381
کیف پول من
20,046
Points
1
The lump of gold

Paul was a very rich man, but he never spent any of his money.

He was scared that someone would steal it.

He pretended to be poor and wore dirty old clothes.

People laughed at him, but he didn’t care.

He only cared about his money.

One day, he bought a big lump of gold.

He hid it in a hole by a tree.

Every night, he went to the hole to look at his treasure.

He sat and he looked.

‘No one will ever find my gold!’ he said.

But one night, a thief saw Paul looking at his gold.

And when Paul went home, the thief picked up the lump of gold, slipped it into his bag and ran

away!

The next day, Paul went to look at his gold, but it wasn’t there.

It had disappeared!

Paul cried and cried!

He cried so loud that a wise old man heard him.

He came to help.

Paul told him the sad tale of the stolen lump of gold.

‘Don’t worry,’ he said.

‘Get a big stone and put it in the hole by the tree.’

‘What?’ said Paul.

‘Why?’

‘What did you do with your lump of gold?’

‘I sat and looked at it every day,’ said Paul.

‘Exactly,’ said the wise old man.

‘You can do exactly the same with a stone.’

Paul listened, thought for a moment and then said, ‘Yes, you’re right. I’ve been very silly. I

don’t need a lump of gold to be happy!’



تکه ی طلا

پاول مرد بسیار ثروتمندی بود اما هیچ وقت از پولهایش خرج نمی کرد.

او می ترسید که کسی آن را بدزدد.

وانمود می کرد فقیر است و لباسهای کثیف و کهنه می پوشید.

مردم به او می خندیدند ولی او اهمیتی نمی داد.

او فقط به پولهایش اهمیت می داد.

روزی یک تکه بزرگ طلا خرید.

آن را در چاله ای نزدیک یک درخت مخفی کرد.

هر شب کنار چاله می رفت تا به گنجش نگاه کند.

می نشست و نگاه می کرد.

می گفت: «هیچکس نمی تونه طلای منو پیدا کنه!»

اما یک شب دزدی پاول را هنگام نگاه به طلایش دید.

و وقتی پاول به خانه رفت دزد تکه ی طلا را برداشت، آن را درون کیسه اش انداخت و فرار کرد!

روز بعد، پاول رفت تا طلایش را نگاه کند اما طلا آنجا نبود.

ناپدید شده بود!

پاول شروع به داد و بیداد و گریه و زاری کرد!

صدایش آنقدر بلند بود که پیرمرد دانایی آن را شنید.

او برای کمک آمد.

پاول ماجرای غم انگیز تکه طلای به سرقت رفته را برایش تعریف کرد.

او گفت: «نگران نباش.»

«سنگ بزرگی بیار و توی چاله ی نزدیک درخت بذار.»

پاول گفت: «چی؟»

«چرا؟»

«با تیکه طلات چیکار می کردی؟»

پاول گفت: «هر روز میشستم و نیگاش می کردم.»

پیرمرد دانا گفت: «دقیقا».

«می تونی دقیقا همین کارو با یه سنگ هم بکنی.»

پاول گوش داد و کمی فکر کرد و بعد گفت: «آره راست میگی. چقدر نادون بودم. من واسه خوشحال بودن نیازی به تیکه طلا ندارم که!»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,381
کیف پول من
20,046
Points
1
Mr. robinson never Went to a dentist

Mr. robinson never Went to a dentist, because he Was afraid.
but he did not ask him for the money.

After a month Mir Robinson phoned the dentist and said: “You haven’t asked me for any money for

your Work last month.”

“Oh,” the dentist answered, “I never ask a gentleman for money.”

“Then how do you live?”Mr Robinson asked.

“Most gentlemen pay me quickly,” the dentist said, “but Some don’t.

I wait for my money for two months, and then I say, “That man isn’t a gentleman,” and then I ask

him for my money”



آقای رابینسون به دلیل ترس، تا به حال پیش دندان پزشک نرفته بود.

اما روزی دندانش به شدت درد گرفت و او پیش یک دندان پزشک رفت.

برای مدت زیادی دندان پزشک روی دندانش کار کرد.

روز آخر، آقای رابینسون به دندان پزشک گفت: “دستمزد تمامی این کارهای شما چقدر است؟”

دندان پزشک گفت: “۲۵ پوند می شود.”

اما او از آقای رابینسون تقاضای پول نکرد.

یک ماه بعد، آقای رابینسون با دندان پزشک تماس گرفت و گفت: “شما دستمزد ماه گذشته ی خود را نگرفته اید.”

دندان پزشک پاسخ داد: “آه، من هرگز از انسانهای نجیب دستمزد نمی گیرم.”

آقای رابینسون پرسید: “پس چطور زندگی خود را اداره می کنید؟”

دندان پزشک گفت: “بیشتر انسانهای شریف پول من را به سرعت پرداخت می کنند، اما برخی نه.

من دو ماه برای دریافت پولم صبر می کنم و بعد از آن می گویم: “آن مرد نجیب نیست و از او درخواست پول می کنم.”
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,381
کیف پول من
20,046
Points
1
Harry's Feet

One of Harry’s feet was bigger than the other. “I can never find boots and shoes for my feet,”

he said to his friend Dick.

“Why don’t you go to a shoemaker?” Dick said. “A good one can make you the right shoes.”

“I’ve never been to a shoemaker,” Harry said. “Aren’t they very expensive?”

“No,” Dick said, “some of them aren’t. There’s a good one in our village, and he’s quite cheap.
Here’s his address.” He wrote something on a piece of paper and gave it to Harry.

Harry went to the shoemaker in Dick’s village a few days later, and the shoemaker made him some

shoes.

Harry went to the shop again a week later and looked at the shoes. Then he said to the shoemaker

angrily, “You’re a silly man! I said, “Make one shoe bigger than the other,” but you’ve made one

smaller than the other!”



پاهای هری

یکی از پاهای هری از آن یکی بزرگتر بود. او به یکی از دوستانش به نام دیک گفت : من اصلا نمی توانم کفش و پوتینی اندازه پایم پیدا کنم.

دیک گفت : چرا پیش یک کفش‌دوز نمی‌روی؟ یک کفش دوز خوب کفشی اندازه پاهایت می دوزد.

هری گفت : من تا به حال به کفش دوز مراجعه نکرده‌ام. خیلی گران نمی شود؟

دیک گفت : نه. بعضی از آنها گران نیستند. یک کفش دوز خوب و نسبتا ارزان در روستای ما هست. این هم آدرس اوست. دیک یک چیزهایی روی کاغذ نوشت و به هری داد. چند روز بعد هری به کفش دوزی روستای دیک رفت و کفشی برای او دوخت.

هفته بعد هری دوباره به مغازه رفت و به کفشهایش نگاه کرد. بعد با عصبانیت به کفش دوز گفت : تو احمقی! من گفتم : کفشی بدوز که یک لنگه‌اش بزرگتر از دیگری باشد اما تو یکی را کوچکتر از دیگری دوختی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,381
کیف پول من
20,046
Points
1
Frogs

A group of frogs were traveling through the Woods.

Two of them fell into a deep pit.

When the other frogs saw how deep the pit Was, they told the two frogs that they Were as good as

dead.

The two frogs ignored the comments and tried to jump up out of the pit with all their migh.

Finally, one of the frogs took heed to what the other frogs Were Saying and gave up.

He fell down and died.

The other frog continued to jump as hard as he could.

Once again, the crowd of frogs yelled at him to stop the pain and just die.

He jumped even harder and finally made it out.

When he got out, the other frogs said: “Did you not hear us?”

The frog explained to them that he was deaf.

He thought they were encouraging him the entire time.

This Story teaches two lessons.

There is power of life and death in the tongue.

encouraging word to someone Who is down can lift them up and help them make it through the day.

A destructive Word to Someone who is down can be What it takes to kill them.

So, be careful of What you say.



گروهی از قورباغه ها، در حال عبور از جنگل بودند.

دو تا از قورباغه ها، داخل گودال بزرگی افتادند.

هنگامی که قورباغه های دیگر متوجه شدند که گودال چقدر عمیق است، به دو قورباغه ی دیگر گفتند که آنها دیگر می میرند.

آن دو قورباغه، توجهی به صحبتهای آنها نکردند و تلاش نمودند تا با همه ی توانشان از گودال به بیرون بپرند.

سرانجام، یکی از آن دو قورباغه به آنچه دیگر قورباغه ها می گفتند عمل کرد و دست از تلاش برداشت.

او به زمین افتاد و مرد.

قورباغه ی دیگر تا جایی که توان داشت برای بیرون پریدن، به تلاش خود ادامه داد.

بار دیگر، بسیاری از قورباغه های دیگر با فریاد کشیدن از او خواستند که دست از رنج کشیدن بردارد و بمیرد.

او حتی با شدت بیشتری پرید و سر انجام بیرون آمد.

وقتی بیرون آمد، قورباغه های دیگر گفتند: “آیا صدای ما را نمی شنیدی؟”

قورباغه به آنها توضیح داد که وی ناشنوا بوده است.

او فکر می کرد، در تمام این مدت آنها او را تشویق می کردند.

این داستان، دو درس را می آموزد.

قدرت مرگ و زندگی در زبان است.

استفاده از یک واژه ی دلگرم کننده در مورد کسی که غمگین است می تواند باعث پیشرفت وی شود و کمک کند که فرد در طول روز سرزنده بماند.

استفاده از یک واژه ی مخرب در مورد کسی که غمگین است می تواند موجب مرگ وی شود.

بنابراین، مواظب آنچه می گویید باشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,381
کیف پول من
20,046
Points
1
Pete the cat I love my white shoes

Pete the cat was walking down the street in his brand-new white shoes. He loved his white shoes so much he sang this song.

I love my white shoes! I love my white shoes! I love my white shoes! I love my white shoes!

Oh no! Pete stepped in a large pile of strawberries! What color did it turn his shoes? Red! Did Pete cry? goodness no! he kept walking along and singing his song.

I love my red shoes! I love my red shoes! I love my red shoes! I love my red shoes!

Oh no! Pete stepped in a large pile of blueberries! what color did it turn his shoes? blue! Did Pete cry? goodness no! he kept walking along and singing his song.

I love my blue shoes! I love my blue shoes! I love my blue shoes! I love my blue shoes!

Oh no! Pete stepped in a large puddle of mud! what color did it turn his shoes? brown! did Pete cry? goodness no he kept walking along and singing his song.

I love my brown shoes! I love my brown shoes! I love my brown shoes! I love my brown shoes!

oh no! Pete stepped in a bucket of water. and all the brown and all the blue and all the red were washed away. what color were his shoes again? white! but now they were wet. did Pete cry? goodness no! he kept walking along and singing his song.

I love my wet shoes! I love my wet shoes! I love my wet shoes! I love my wet shoes!

the moral of each story is no matter what you step in, keep walking along and singing your song because it’s all good.

من کفش های سفیدم رو خیلی دوست دارم
پیت گربه هه داشت با کفش های سفید و نوش قدم می زد. پیت اونقدر کفشای سفیدش رو دوست داشت که این آواز رو می خوند

من کفش های سفیدم رو خیلی دوست دارم، من کفش های سفیدم رو خیلی دوست دارم، من کفش های سفیدم رو خیلی دوست دارم…

وای، نه! پای پیت رفت توی یه کپه ی بزرگ توت فرنگی. حالا کفش هاش چه رنگی شدن؟ قرمز. پیت گریه کرد؟ به هیچ وجه! به راه رفتن ادامه داد و باز هم آوازش رو خوند.

من کفش های قرمزم رو خیلی دوست دارم، من کفش های قرمزم رو خیلی دوست دارم، من کفش های قرمزم رو…

وای، نه! پای پیت رفت توی یه کپه ی بزرگ بلوبری. حالا کفش هاش چه رنگی شدن؟ آبی. پیت گریه کرد؟ به هیچ وجه! به راه رفتن ادامه داد و باز هم آوازش رو خوند.

من کفش های آبیم رو خیلی دوست دارم، من کفش های آبیم رو خیلی دوست دارم، من کفش های…

وای، نه! پای پیت رفت توی یه گودال پر از گل. حالا کفش هاش چه رنگی شدن؟ قهوه ای. پیت گریه کرد؟ به هیچ وجه! به راه رفتن ادامه داد و باز هم آوازش رو خوند.

من کفش های قهوه ایم رو خیلی دوست دارم، من کفش های قهوه ایم رو خیلی دوست دارم، من کفش های قهوه ایم رو…

وای! پای پیت رفت تو یه سطل پر از آب… و تمام رنگ های قهوه ای و آبی و قرمز همه شون شسته شدن و پاک شدن. حالا کفش هاش دوباره چه رنگی شدن؟ سفید، اما خیس بودن! پیت گریه کرد؟ به هیچ وجه! به راه رفتن ادامه داد و باز هم آوازش رو خوند.

من کفش های خیسم رو خیلی دوست دارم، من کفش های خیسم رو خیلی دوست دارم، من کفش های خیسم رو خیلی دوست دارم.

نکته ی اخلاقی داستان اینه که: پاتون توی هرچیزی هم که رفت، بازم به راه رفتن ادامه بدین و آوازتون رو بخونین… چون هیچ مشکلی نیست!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,381
کیف پول من
20,046
Points
1
The magic paintbrush
Rose loved drawing. She was very poor and didn’t have pens or pencils.

She drew pictures in the sand with sticks.

One day, an old woman saw Rose and said, ‘Hello! Here’s a paintbrush and some paper for you.’

‘Thank you!’ smiled Rose.

She was so happy.

‘Hmmm, what can I paint?’ she thought.

She looked around and saw a duck on the pond.

‘I know! I’ll paint a duck!’

So she did. Suddenly, the duck flew off the paper and onto the pond.

‘Wow!’ she said. ‘A magic paintbrush!’

Rose was a very kind girl and she painted pictures for everyone in her village.

She painted a cow for the farmer, pencils for the teacher and toys for all the children.

The king heard about the magic paintbrush and sent a soldier to find Rose.

‘Come with me,’ said the soldier. ‘The king wants you to paint some money for him.’

‘But he’s already rich,’ said Rose.

‘I only paint to help poor people.’

But the nasty soldier took Rose to the king.

‘Paint me a tree with lots of money on it,’ he shouted.

Rose was brave and said, ‘No!’

So the king sent her to prison.

But Rose painted a key for the door and a horse to help her escape.

The king chased after her.

So she painted a big hole, and splat!

The king fell in.

Today, Rose only uses her magic paintbrush to help people who really, really need help.

قلم موی سحرآمیز
رز عاشق نقاشی بود. او خیلی فقیر بود و هیچ خودکار و مدادی نداشت.

او با چوب روی ماسه نقاشی می کشید.

روزی از روزها پیرزنی رز را دید و گفت: «سلام! بیا این قلم مو و کاغذها رو بگیر. مال تو.»

رز با لبخندی گفت: «خیلی ممنون!»

رز خیلی خوشحال بود.

با خود فکر کرد: «بذار ببینم، چی بکشم؟»

اطراف را نگاه کرد و اردکی را در برکه دید.

«فهمیدم! یه اردک می کشم!»

همین کار را کرد. ناگهان اردک از کاغذ به بیرون پرید و به سمت برکه پرواز کرد.

او گفت: «وای! این قلم مو سحرآمیزه!»

رز دختر خیلی مهربانی بود و برای همهی اهالی روستایش نقاشی کشید.

او برای کشاورز گاوی نقاشی کرد و برای معلم مداد و برای همه بچه ها اسباب بازی کشید.

پادشاه از قلم موی سحرآمیز با خبر شد و سربازی فرستاد تا رز را پیدا کند.

سرباز گفت: «با من بیا. پادشاه می خواد براش مقداری پول نقاشی کنی.»

رز گفت: «ولی اون که ثروتمنده.»

«من فقط واسه آدمای فقیر نقاشی می کشم.»

اما سرباز بدجنس رز را پیش پادشاه برد.

او داد زد: «برای من درختی بکش که رو شاخه هاش پر از پول باشه.»

رز شجاع بود و گفت: «نه!»

به همین خاطر پادشاه او را زندانی کرد.

اما رز یک کلید برای باز کردن در و یک اسب برای فرار کردن از آنجا نقاشی کرد.

پاشاه او را تعقیب کرد.

رز هم چاله بزرگی کشید و تالاپ!

پادشاه در چاله افتاد.

حالا رز فقط از قلم موی سحرآمیز برای کمک به آدمهایی استفاده می کند که خیلی خیلی به کمک نیاز دارند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,381
کیف پول من
20,046
Points
1
Mountain Story

"A son and his father were walking on the mountains.

Suddenly, his son falls, hurts himself and screams: "AAAhhhhhhhhhhh!!!"

To his surprise, he hears the voice repeating, somewhere in the mountain: "AAAhhhhhhhhhhh!!!"

Curious, he yells: "Who are you?"

He receives the answer: "Who are you?"

And then he screams to the mountain: "I admire you!"

The voice answers: "I admire you!"

Angered at the response, he screams: "Coward!"

He receives the answer: "Coward!"

He looks to his father and asks: "What's going on?"

The father smiles and says: "My son, pay attention."

Again the man screams: "You are a champion!"

The voice answers: "You are a champion!"

The boy is surprised, but does not understand.

Then the father explains: "People call this ECHO, but really this is LIFE.

It gives you back everything you say or do.

Our life is simply a reflection of our actions.

If you want more love in the world, create more love in your heart.

If you want more competence in your team, improve your competence.

This relationship applies to everything, in all aspects of life;

Life will give you back everything you have given to it."



YOUR LIFE IS NOT A COINCIDENCE. IT'S A REFLECTION OF YOU!"

-- Unknown Author



داستان كوهستان

پسري همراه با پدرش در كوهستان پياده روي مي كردند كه ناگهان پسر به زمين مي خورد و آسيب مي بيند و نا خود آگاه فرياد مي زند: "آآآه ه ه ه ه"

با تعجب صداي تكرار را از جايي در كوهستان مي شنود. "آآآه ه ه ه ه"

با كنجكاوي، فرياد مي زند:"تو كي هستي؟"

صدا پاسخ می دهد:"تو كي هستي"

سپس با صداي بلند در كوهستان فرياد مي زند:" ستايشت مي كنم"

صدا پاسخ مي دهد:" ستايشت مي كنم"

به خاطر پاسخ عصباني مي شود و فرياد مي زند:"ترسو"

جواب را دريافت مي كند:"ترسو"

به پدرش نگاه مي كند و مي پرسد:" چه اتفاقي افتاده؟ "

پدر خنديد و گفت:" پسرم، گوش بده"

اين بار پدر فرياد مي زند: " تو قهرماني"

صدا پاسخ مي دهد : " تو قهرماني"

پسر شگفت زده مي شود، اما متوجه موضوع نمي شود

سپس پدر توضيح مي دهد: " مردم به اين پژواك مي گويند، اما اين همان زندگيست"

زندگي همان چيزي را كه انجام مي دهي يا مي گويي به تو بر مي گرداند

زندگي ما حقيقا بازتابي از اعمال ماست

اگر در دنيا عشق بيشتري مي خواهي، عشق بيشتري را در قلبت بيافرين

اگربدنبال قابليت بيشتري در گروهت هستي. قابليتت را بهبود ببخش

اين ر*اب*طه شامل همه چيز و همه ی جنبه هاي زندگي مي شود

زندگي هر چيزي را كه به آن داده اي به تو خواهد داد

زندگي تو يك اتفاق نيست، انعكاسي از وجود توست

نويسنده: نامشخص
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,381
کیف پول من
20,046
Points
1
EAGLES IN A STORM

Did you know that an eagle knows when a storm is approaching long before it breaks?

The eagle will fly to some high spot and wait for the winds to come. When the storm hits, it sets its wings so that the wind will pick it up and lift it above the storm. While the storm rages below, the eagle is soaring above it.

The eagle does not escape the storm. It simply uses the storm to lift it higher. It rises on the winds that bring the storm.

When the storms of life come upon us - and all of us will experience them - we can rise above them by setting our minds and our belief toward God. The storms do not have to overcome us. We can allow God's power to lift us above them.

God enables us to ride the winds of the storm that bring sickness, tragedy, failure and disappointment in our lives. We can soar above the storm.

Remember, it is not the burdens of life that weigh us down, it is how we handle them.

عقاب ها در طوفان

آيا مي دانستيد كه عقاب قبل از شروع طوفان متوجه نزديك شدنش مي شود؟

عقاب به نقطه اي بلند پرواز مي كند و منتظر رسيدن باد مي شود

وقتي طوفان از راه مي رسد بال هايش را باز مي كند تا باد بلندش كند و به بالاي طوفان ببردش

در حالي كه طوفان در زير بالهایش در جريان است، عقاب بر روي آن در حال پرواز است

عقاب از طوفان نمي گريزد و از آن براي بلند تر پروزا كردن استفاده مي كند. با باد هايي پرواز مي كند و اوج مي گيرد كه طوفان را به همراه دارند

وقتي طوفان زندگي به سمت ما مي آيد و بی شک همه ما آنها را تجربه خواهیم کرد، مي توانيم با قرار دادن ذهن و اعتقاداتمان به سمت خدا بر آنها چيره شويم. طوفان ها نبايد بر ما غلبه كنند. ما مي توانيم اجازه بدهيم كه قدرت خدا ما را به فراتر از آنها ببرد

خداوند ما را توانا ساخته تا بر فراز باد هاي طوفان هايي كه همراه خود بيماري، مصيبت، شكست و نااميدي در زندگي را به ارمغان مي آورند پرواز كنيم

به ياد آوريد، بار زندگي نيست كه باعث سقوط ما مي شود بلكه علتش نوع عکس العمل ماست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,381
کیف پول من
20,046
Points
1
The purpose of life

A long time ago, there was an Emperor who told his horseman that if he could ride on his horse and cover as much land area as he likes, then the Emperor would give him the area of land he has covered.

Sure enough, the horseman quickly jumped onto his horse and rode as fast as possible to cover as much land area as he could. He kept on riding and riding, whipping the horse to go as fast as possible. When he was hungry or tired, he did not stop because he wanted to cover as much area as possible.

Came to a point when he had covered a substantial area and he was exhausted and was dying. Then he asked himself, "Why did I push myself so hard to cover so much land area? Now I am dying and I only need a very small area to bury myself."

The above story is similar with the journey of our Life. We push very hard everyday to make more money, to gain power and recognition. We neglect our health , time with our family and to appreciate the surrounding beauty and the hobbies we love.

One day when we look back , we will realize that we don't really need that much, but then we cannot turn back time for what we have missed.

Life is not about making money, acquiring power or recognition . Life is definitely not about work! Work is only necessary to keep us living so as to enjoy the beauty and pleasures of life. Life is a balance of Work and Play, Family and Personal time. You have to decide how you want to balance your Life. Define your priorities, realize what you are able to compromise but always let some of your decisions be based on your instincts. Happiness is the meaning and the purpose of Life, the whole aim of human existence. But happiness has a lot of meaning. Which king of definition would you choose? Which kind of happiness would satisfy your high-flyer soul?



مقصد زندگی

سال ها پیش، حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که بتواند با اسبش طی کند را به او خواهد بخشید. همان طور که انتظار می رفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمین ها سوار بر اسبش شد و با سرعت شروع کرد به تاختن. با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت. حتی وقتی گرسنه و خسته بود، متوقف نمی شد چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند. وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود به نقطه ای رسید . خسته بود و داشت می مرد. از خودش پرسید: چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدر زمین بدست بیاروم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم.

داستان بالا شبیه سفر زندگی خودمان است. برای بدست آوردن ثروت، قدرت و شهرت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف کرد، غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم مشغول باشیم.

وقتی به گذشته نگاه می کنیم. متوجه خواهیم شد که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم اما نمی توان آب رفته را به جوی بازگرداند.

زندگی تنها پول در آوردن و قدرتمند شدن و بدست آوردن شهرت نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست ، بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و ل*ذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد. زندگی تعادلی است بین کار و تفریح، خانواده و اوقات شخصی. بایستی تصمیم بگیری که چه طور زندگیت را متعادل کنی. اولویت هایت را تعریف کن و بدان که چه طور می توانی با دیگران به توافق برسی اما همیشه اجازه بده که بعضی از تصمیماتت بر اساس غریزه درونیت باشد. شادی معنا و هدف زندگی است. هدف اصلی وجود انسان. اما شادی معنا های متعددی دارد. چه نوع شادی را شما انتخاب می کنید؟ چه نوع شادی روح بلند پروازتان را ارضا خواهد کرد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا