- تاریخ ثبتنام
- 2019-12-22
- نوشتهها
- 503
- لایکها
- 7,320
- امتیازها
- 110
- محل سکونت
- گورستان قلبها
- کیف پول من
- -271
- Points
- 0
داستان كوتاه: به تماشای ماه
ژانر: تراژدی
سبك: رئال
ژانر: تراژدی
سبك: رئال
- محسن... محسن مادر...
یعنی صبح شد؟ چه زود!
- ده دیقه دیگه حاجمحمود میرسه ها.
یه روز كاری دیگه، اونم تو گرمای طاقت فرسای پنجاه درجه جنوب
باز صدای مادر را میشنوم.
-بیدارم مامان، بیدارم.
از فرط خستگی چشمانم باز نمیشد، مینشینم و به دیوار سیمانی اتاق تكیه میزنم. لگد آرامی به ساق پایم میخورد و صدای مهرداد به گوشم میرسد:
- خواببهخواب رفتی...
با پشت دست چشمانم را میمالم و به سختی لای یه چشمم را باز میكنم.
- خب، خوابم میاد هنوز.
مهرداد كنار مادر پای سفر مینشیند و تكه كوچكی از نان بیات شده لای سفره را در دهانش میگذارد، نجویده به زور آب جوشیده ولرم قورتش میدهد.
مادر با شرمندگی میگوید:
- پاشو مادر، پاشو یه آبی به دست و روت بزن بیا یه لقمه نون بذار دهنت تا ظهر ضعف نكنی. هرچی بیشتر به اون رختخواب بچسبی دلكندن ازش سختتر... یاعلی پسرم.
حرف مادر را گوش میدهم. یاعلی گویان از جا بلند میشوم و با گامی بلند از روی نازنین كه هنوز در خواب شیرین و خوش تعطیلات تابستونی بهسر میبرد، با احتیاط رد میشوم.
***
صدای فریاد حاجمحمود كه از انتهای باغ مهرداد را صدا میزد به گوشم رسید.
سرم را بالا گرفتم، جوری كه گردنم از پشت به وسط كتفم چسبیدهبود.
رو به بردار بیست و دوسالهام كه بیترس و لرز بالای درخت مُغ* رفتهبود و ثمر گل آذینهایی* كه چند ماه پیش ایوار* دادهبود را برداشت میكرد. از آن فاصله نُهمتری یا شاید هم بیشتر اندازه اِستك* ناچیز دیده میشد.
با صدای بلند چند بارصدایش زدم تا متوجه شد. با زور و زحمت از لابهلای پیش* های خشن و زبر خودش را بیرون كشید، گفت:
- چیه! چی شده؟
- حاجمحمود صدات میزنه، فكر كنم كارت داره.
مهرداد بلندتر فریاد میزند:
- نمیشنوم! چی؟
دستهایم را دو طرف دهانم گذاشتم و بلند از قبل حرفم را تكرار كردم:
- حاجمحمود كارت داره.
سر تكان داد، گفت:
- خیلخب، الان میام پایین.
پَری*پر از خرما را با طناب پایین فرستاد و خودش آرام آرام از درخت پایین آمد و اشارهای به خرماها كرد و گفت:
- خرماها رو ببر مشتاب*تا خانومها پاك كنند.
چشم میگویم و پری سنگین را روی سرم میگذارم و به طرف مشتاب راه افتادم.
وارد مشتاب میشوم، عدهای زن با لباس محلی و برقعه* زده دور هم نشستهاند و خرما پاك میكنند. زهراخانوم، زنی كه فقط از روی صدا میشناختماش پری را ازم گرفت و اشارهای به خرماهای پاك شده كرد و گفت:
- دستت طلا پسرم، زحمت این خرماها رو هم بكش و ببر تحویل رسول بده.
چشم میگویم و پری خرماهای تمیز شده را روی سرم میگذارم و به طرف زمین بالا، جایی كه محل شستوشوی خرما بود میروم. بعد از رساندن خرماها به جای اولم برمیگردم؛ اما هنوز مهرداد نیامدهبود. پای درخت منتظر مینشینم كه بعد از چند دقیقه سروكلهاش پیدا میشود.
- حاجی چی میگفت؟
نفس عمیقی میكشد و با كلمه" هیچی " مرا از سرش باز میكند. طناب را دور كمرش میاندازد كه جلوش میایستم و میگویم:
- قرارت یادت رفت!
با تعجب خیره میشود به لبانم كه ادامه میدهم:
- نوبتی هم باشه، نوبت منه برم بالا.
مثل هرروز منتظر بهانههایش برای دست به سر كردنم بودم كه در كمال ناباوری طناب را از دورش بازكرد و به دور كمرم انداخت.
معلوم نیست حاجی چی بهش گفتهبود كه اینطور بههمریخته و دمق شدهبود و حوصله كلكل كردن با من را نداشت و بالاخره بعد كلی امروز و فردا كردن، راضی به بالا رفتنم شدهبود.
خوشحال از موقعیت پیش آمده، طبق چیزهایی كه از مهرداد یاد گرفته بودم، از درخت بالا رفتم.
وقتی به بالاترین نقطه مغ رسیدم، با غرور دستی برای مهرداد تكان دادم، او هم برایم دستی تكان داد و فریاد زد:
- مراقب زیر پات باش، به طناب محكم تكیه بده و بعد دستهات رو آزاد كن.
حرفش را گوش دادم و كاری كه گفت را انجامدادم و با احتیاط مشغول بریدن گل آذین شدم...
سوار نیسان آبی حاجمحمود، كنار باقی كارگرها شدم. مهرداد كنارم سر به زیر ایستاده بود. با شنیدن صدای ارغوان دختری كه میدانستم ازدواج با او و داشتنش آرزوی چندین ساله برادرم است، سربلند كردم؛ درست روبهروی ما كنار خواهرش نشسته بود. نگاهی به مهرداد كه كنارم ایستاده بود انداختم، سرش تا گر*دن در یقه فرو رفتهبود، از این همه شرم خندیدم و به غروب خورشید چشم دوختم.
چهار نفرمان، دور سفره جمع بودیم و شام، تخممرغ و سیب زمینی آبپز میخوردیم. مادر در حال لقمه گرفتن برای نازنین بود كه مهرداد بالاخره بعد چند ساعت روزه سكوتاش را شكست، رو به من كرد و گفت:
- از فردا دیگه، باید خودت تنها از درخت خرما بچینی.
جویدن لقمه رو متوقف كردم و بیحرف به مهرداد زل زدم. مادر با نگرانی پرسید:
- تنهایی؟ اونوقت به سلامتی، شما كجا تشریف داری؟
- باغ كربلاییحسین.
مادر با اخم ادامه داد:
- باغ كربلایی چهخبره؟
- دو روزه با كارگرش بحثش شده، كارگرهم دست كربلایی رو گذاشته تو پو*ست گردو و كار نصفه ول كرده رفته. كربلایی هم از حاجی كمك خواسته، اونم گفته تا وقتی كارگر جدید بیاد من و میفرسته اونجا.
- نگفتی این بچه هنوز نمیتونه و كار بلد نیست؟!
باز به من گفت بچه! من كه تا اون لحظه نظارهگر بحث بودم، با شنیدن نمیتونه و بچهست، قاشق رو تو بشقاب رها كردم و از سر سفره بلند شدم و با لحن تند و جدی دهن باز كردم:
- من بچه نیستم؛ در ضمن كارم هم خوب بلدم.
بابا من دیگه هفده سالم شده؛ اصلا مگه به بچه كار میدند؟! اونم كار به این خطرناكی!
دستی روی شونهام مینشیند، سر بلند میكنم و مهرداد خندان را جلو رویم میبینم. كنارم روی سِرگ* مینشیند و میگوید:
- آدم بزرگها لوس نیستند.
- من لوس نیستم؛ فقط اینكه هنوز بچه حسابم میكنید، ناراحتم میكنه همین!
نفس عمیقی میكشد و در سكوت به ماه خیره میشود. نگاهش میكند، ابروهای كلفت و پهن ل*ب و بینی درشت كه به صورتش میآمد، یادم میآید بچگی پو*ست سفید و صافی داشت؛ اما حالا آفتابسوخته به همراه كمی كك و مك.
تقریبا قیافه من هم تقریبا شبیه مهرداد بود بهجز رنگ چشمانمان، رنگ چشمان مهرداد قهوهای روشن و من قهوهای سوخته.
چشم از مهرداد میگیرم و مثل او به ماه خیره میشوم. سوالی كه از ظهر ذهنم را درگیر كردهبود را به زبان میآورم:
- مهرداد!
- هوم!
- احساس میكنم ناراحتی؛ اما از چی، نمیدونم!
- از اینكه دیگه نمیتونم باتو باشم.
- من تو رو خوب میشناسم، دل گندهتر از تو سراغ ندارم؛ پس یا حقیقت رو بگو یا لاف نزن.
میخندد و میگوید:
- تو كه ادعا میكنی من رو میشناسی؛ پس باید دلیل ناراحتیم رو بدونی.
تودارتر از این حرفها بود كه خودش اعتراف كند. با تردید، آهسته میگویم:
- حدس میزنم دلیل این همه ناراحتی، دور شدن از ارغوانه.
سكوتش شكام را به یقین تبدیل میكند و مطمئن میشوم كه دلیلش همین است.
***
چند روزیست از رفتن مهرداد به باغ كربلایی میگذرد و من به تنهایی كار خرما چینی را انجام میدهم.
سوار بر نیسان حاجمحمود میشوم و مهرداد هم سوار پیكان كربلاییحسین، ماشینها هركدام به جهت مخالف حركت میكنند. خیره میشوم به مهرداد كه به اتاقك ماشین تكیه دادهبود و با آن لبخند عمیق از من دور میشد.
از صبح كه بیدار شدم عین مرغ سر كنده، آرام و قرار نداشتم و این بیقراری باعث كندی در كارم شده بود و صدای حاجی را در آورده بود.
سر ظهر بود كه از شدت دلشوره دل از كار كندم و قصد مرخصی و رفتن به خونه كردم. با احوال پریشون از درخت پایین میآمدم؛ یك متری مانده بود به سطح زمین برسم كه پایم سر خورد و از زیر طناب سرخوردم و با كمر روی زمین افتادم، از درد فریاد كشیدم؛ اما خیلی سریع قبل از اینكه كسی مرا ببیند بلند شدم و لباسهای خاكیام را تكان دادم. از دور تورج را دیدم كه به طرفم میدوید و صدایم میزد. خدای من چه كسی هم افتادنم را دیده بود، دهنلقتر از او كسی را سراغ نداشتم.
- محسن... محسن
- چیه چه خبرته! من خوبم، ببین!
چرخی زدم و به تورج كه با دهنی باز و متعجب به من زل زده بود، خیره شدم:
- ها! چرا اینجوری نگام میكنی، اتفاقیه كه واسه همه میافته!
- یعنی تو خبرداری؟كی بهت گفت؟
انگار چیز دیگری میگفت و حواسش به كل به من نبود. متعجب پرسیدم:
- خبر چی دارم؟
- خبر افتادن برادرت از مغ.
- چی؟ مهرداد افتاده؟
دهن باز كرد حرفی بزند؛ اما منتظر نماندم و با تمام سرعت به طرف باغ كربلایی دویدم.
وسط جاده خاكی میدویدم كه لحظهای ماشین كربلایی را دیدم كه وارد خیابان اصلی شد و به سرعت از دیدههایم محو شد. نفس زنان دو زانو روی زمین افتادم كه صدای بوق موتور سجاد رو پشت سرم شنیدم.
- سوار شو محسن.
حرفش را گوش كردم و پشت سرش نشستم. با سرعت حركت میكرد و من از ترس محكم كمرش را چسبیده بودم. جلوی بیمارستان ترمز كرد و زودتر از من از روی موتور پیاده شد. به طرف اورژانس دویدیم؛ قبل از اینكه وارد اورژانس شویم كربلایی از در بیرون آمد و پشت سرش علی كه با دیدنم به گریه افتاد. هر دویشان را كنار زدم و در سالن اورژانس مهرداد را صدا می زدم و به همه تخت ها سرك میكشیدم كه كربلایی بازویم را گرفت و بالاسر تختی برد كه مهرداد رویش دراز خوابیده بود.
بازویم را از بین دستان كربلایی بیرون كشیدم و با قدمهایی لرزان خودم را بالاسرش رساندم، دور سرش را باند پیچی كردهبودند، ابروی خوش فرم و پهنش شكسته بود. چندین بار صدایش زدم؛ اما جوابم را نداد. مهرداد خواب سبك بود و این خواب عمیق بیسابقه بود. ترسیدم دستش را گرفتم، تو این گرما بدنش یخ بسته بود. بیشتر ترسیدم و بدنش را تكان دادم و صدایش زدم. دریغ از یك صدا... مرگ تنها كلمهای بود كه آن لحظه باورش نداشتم.
سجاد بازویم را گرفت و به عقب كشید، كربلایی ملافه را تا روی صورت مهرداد بالا كشید و من فریاد زدم:
- اون خوابش سنگینه، الان بیدار میشه.... ولم كن سجاد... اون زندست...
صدای قرآن در شیونهای مادر و عمه و خالههایم گم شدهبود. بوی حلوا و گلاب زیر دلم میزد. روی تپهای از شن نشسته بودم و به تن برادرم كه كمكم زیر خروارها خاك دفن میشد نگاه میكردم. دستی دور بازویم پیچید و از زمین بلندم كرد. عمو رضا؛ درحالی كه مرا به سمت ماشیناش میبرد،سعی میكرد با حرفهایش قوت قلب به من ببخشد؛ اما دروغ چرا انقدر غرق در خودم بودم كه حتی یك كلمه هم از حرفهایش را نشنیدم.
دو هفته از آسمانی شدن مهرداد میگذشت. كه بالاخره مادر دست از شیون و زاری برداشت و آرام و بیحرف به گوشهای خیره میشد و بیصدا اشك میریخت.
شب بود و روی سِرگ نشسته بودم. به هالهای از ماه، كه مثل من در تاریكی غرق ماتم و عزا بود خیره شدم.
حیف شد برادرم، برادری كه با كلی آرزو الان زیر خروارها خاك خوابید، با رفتنش حالا بار سنگین این زندگی روی دوش منه، منی كه به خودم شك دارم.
به مرد شدنم...
با بالا پایین شدن چوبهای زیر پایم چشم از ماه آسمانی گرفتم و به ماه زمینیام دوختم. صورت گرد و سفیدش، استخوانی و تیره شدهبود و موهای جلوی پیشانیاش یكدست سفید؛ حتی دیگر چشمهای درشت و عسلیاش هم مات و بیرنگ بودند.
اینهمه تغییر در دو هفته! مگر ممكن بود؟
آری؛ ممكن جلو رویم نشسته بود. لبان مادر تكانخورد و صدای ضعیف و گرفتهاش به گوشم رسید:
- با امشب؛ چهارده شبه كه میای و جای برادرت میشینی و مثل اون غرق تماشای ماه میشی.
اشك در چشمانم حلقه بست، سرم رو پایین انداختم و بغضم را قورت دادم.
تك خندهای میكند؛ در حالی كه به ماه زل زده، ادامه میدهد:
- میدونستی این عادت ارثیه؟ وقتی باباتون زیر آوار معدن سنگ دفن شد، تو و نازنین خیلی بچه بودین و مهرداد دوازده سالش بود. شبها قبل از خواب مثل باباتون میاومد رو این سرگ میشِست و ساعتها زل میزد به ماه، مهرداد بیشتر از همتون وابسته باباتون بود و از دست دادنش خیلی براش سخت بود؛ اما خودش رو نباخت و سعی كرد قوی باشه و بشه نونآور خونه. اولش مخالف بودم درس و بذاره كنار و بره زیر دست این و اون بشه؛ اما یه شب روی همین سرگ یه حرفی زد كه، فرداش راضی شدم بره سركار.
مادر نگام میكنه و ازم میپرسه:
- میدونی چی گفت؟
به نشانه منفی سرتكان میدهم.
- گفت؛ یه شب از بابا میپرسه، چرا هرشب میاد و اینجا خیره ماه میشه. بابا هم درجواب فقط یه جمله روگفت ؛ وقتی مرد شدی میفهمی.
ازش پرسیدم؛ خب، مگه حالا فهمیدی؟
سرتكون داد و بهم گفت؛ اولش فكر كردم از سر بازكنی یه جوابی داده؛ اما حالا فهمیدم جواب خود مرد بودنه. دیدن ماه بهونه بود، بلكه بابا هرشب اینجا مینشست تا تو خلوت شب خودش رو پیدا كنه.
مرد شدن به ریش و سبیل نیست، مسئولیت پذیرفتن و از خود گذشتن برای خانوادهست.
مادر بغضاش را پشت نفسهای عمیقاش قایم میكند و ادامه میدهد:
- اگه دیروز میگفتم بچهای و بهت بر میخورد؛ چون هنوز به چشمم بچه بودی؛ اما حالا میگم، تو تنها مرد این خونهایی.
پایان _مرداد ماه1398/5/12_ 20:09
---------------------------------------------------------------------------
*مغ: درخت خرما
*گل آذین: خوشه خرما
*ایوار: بارور كردن خرما
*اِستَك: هسته خرما
*پیش: برگ خرما
*پَری: سبدی كه با برگ های خرما بافته شده است.
*مشتاب: مكانی كه خرما را نگهداری میكنند.
*سِرگ: تختی كه از برگهای درخت خرما ساخته شده است.
*سیس: موهای چسبیده به تنه درخت خرما
آخرین ویرایش توسط مدیر: