با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
مرگ گاهی زود به سراغ آدم ها میآید،
آنها که عمرشان کوتاه است .
اما بعضی از ما زنده نیستیم!
مرده ایم !
چرا که
نه زندگی را شناختیم!
و نه مرگ را !
چرا که
عشق ،
آزادی،
احساسات،
امید،
و تعلق را ،
هرگز نیافتیم!..
آری!
بسیاری از ما،
مدتهاست ،مردهایم !
پیش از
آن که
زندگی کنیم!
سیلی از رنگها در یک نقطه ،
بنفش مات.
ب*دن بیجان ،
شسته شده و پریده رنگ،
همچون مروارید.
در حفره یک صخره،
گویی موجها با وسواس ،
تمام دریا را در آن گودال
به چرخش وامیدارند.
نقطه کوچکی به اندازه یک حشره،
چون نقطه عذاب
روی دیواره صخره
پایین میخزد .
قلب خاموش میشود .
دریا به عقب میلغزد .
آینهها هزار تکه میشوند .
چشمهایم را میبندم و تمام جهان میمیرد
پلک میگشایم و همه چیز از نو زاده میشود
به گمانم تو را در ذهنم ساختهام
ستارهها رقصان با جامههای آبی و سرخ بیرون میزنند
و سیاهی مطلق چهار نعل درونشان میتازد
چشمهایم را میبندم و تمام جهان میمیرد
خواب دیدم در بستر سحرم میکنی
برایم از ماه میخوانی و مرا دیوانهوار میبوسی
به گمانم تو را در ذهنم ساختهام
آسمان وارو میشود، دیگر شعلههای دوزخ نیست
فرشتهها و شیاطین، خارج شوید!
چشمهایم را میبندم و تمام جهان میمیرد
میبینمات که به راهی برگشتهای که میگفتی
اما من پیر میشوم و نام تو را از یاد میبرم
به گمانم تو را در ذهنم ساختهام
باید به جای تو عاشق پرندهی طوفان میشدم
دست کم وقتی بهار میآید، آنها دوباره میغرند
چشمهایم را میبندم و تمام جهان میمیرد
به گمانم تو را همیشه در ذهنم ساختهام.
نقره ام،دقیقم،بی هیچ نقش پیشین
هرچه میبینم بی درنگ میبلعم
همان گونه که هست ،نیالوده به عشق یا نفرت
بیرحم نیستم ،فقط راستگو هستم
چشمان خدایی کوچک،چهار گوشه
اغلب به دیوار رو به رو میاندیشم
صورتی ست و لکه دار
آنقدر به آن نگاه کردهام که فکر میکنم
پارهی دل من است
ولی پیدا و ناپیدا میشود
صورتها و تاریکی بارها ما را از هم جدا میکنند
حالا دریاچهام
زنی روبروی من خم شده است
برای شناختن خود سرا پای مرا میکاود
آنگاه به شمعها یا ماه ،این دروغگویان،باز میگردد
پشت او را میبینم و همانگونه که هست منعکس میکنم
زن با اشک و تکان دادن دست پاداشم میدهد
برای او اهمیت دارم ،میآید و میرود
این صورت اوست که هر صبح جانشین تاریکی میشود
در من، او ، دختر جوانی را غرق کرده است
در من پیرزنی است
که روز به روز، به سمت او خیز برمی دارد
همچون یک ماهی وحشتناک
این زن کامل شده است
این زن کامل شده است
بر تن بی جانش
لبخند توفیق نقش بسته است
از طومار شب جامه ی بلندش
توهّم تقدیری یونانی جاری است.
پاهای بر*ه*نه ی او گویی می گویند:
تا اینجا آمده ایم دیگر بس است.
هر کودک مرده دور خود پیچیده است
ماری سپید
بر ل*ب تنگی کوچکی از شیر
که اکنون خالی است.
زن آن دو را به درون خود کشید
همانگونه که گلبرگ ها در سیاهی شب بسته می شوند
هنگامی که باغ تیره می شود
و عطر از گلوی ژرف و زیبای گلِ شب جاری می شود
ماه هیچ چیزی برای غمگین شدن ندارد
از سرپوش استخوانی خود خیره نگاه می کند
به این چیزها عادت کرده است.
و سیاهی هایش پر سر و صدا دامن کشان می گذرند.
تب و تاب تولیپها را حدی نیست. زمستان اینجاست
بین چه سپید، چه ساکت، چه برف پوش است همهچیز
دارم آرامش یاد میگیرم، آرام دراز میکشم
مثل نور براین دیوارهای سپید، این دستها، این بستر
هیچام و هیچ کاری با این هیجانها ندارم
اسم و لباسهای روزانهام را به پرستارها
سرگذشتم را به پزشک بیهوشی و تنام را به دست جراحها دادهام
سرم را بین بالش و ملافه نگه داشتهاند،
مثل چشم بین دو پلک سفید که نمیخواهند بسته شود
بیچاره مردمک! چه چیزهایی باید بیند
پرستارها میآیند و میروند، مزاحم نیستند
مثل مرغان ماهیگیر کنار اسکلهها با کلاههای سپیدشان
با دستهاشان کارهایی میکنند، چقدر شبیه هماند!
نمیشود گفت چند نفرند.
تنام برای آنها سنگریزهایست، پرستاریش میکنند
مثل رود برای سنگریزههایی که باید سرازیر شوند،
آرام راه هموار میکنند
با آمپولهای شفافشان بی حسام میکنند ، خوابم میکنند
اکنون خودم را گم کردهام من که بیمار این سفرم
کالبد شبانهام نورناپذیر چون جعبه سیاه قرصهاست
همسر و فرزندم در عکسی خانوادگی لبخند میزنند
خنده هایشان درپوستم فرو میرود
نیزههای ریزه خنده.
گذاشتم چیزها ازدست بروند ، قایق باری سی سالهای
که سرسختانه نام و نشانیام را یدک میکشید
زخمهایم راکه میشستند عشقهایم را پاک کردند و بردند
ترسان وعریان بربالش نرم چسیبده به این تخت روان سبز
فنجانهای چایخوریم، کمد لباسهایم، کتاب هایم را
دیدم که از دیده میروند و آب از سرم گذشت
حالا تارک دنیایم، هرگز چنین ناب نبودهام
چه چیز است در پس این حجاب؟
آیا زشت است؟ آیا زیباست؟
سوسو می زند
روشن وخاموش می شود
آیا س*ی*نه دارد؟ آیا کنار دارد؟
یقین دارم که بی همتاست
یقین دارم همان چیزیست که میخواهم
وقتی که خاموشم در پخت و پز
احساس می کنم نگاه می کند
احساس می کنم فکر می کند
آیا همان چیزیست که مرا بیش از اندازه آماده کرده؟
آیا همان برگزیده است با چشم-حفره های سیاه
که جای زخم بر آن مانده؟
اندازه می گیرد انبوه آرد را و تکه می کند اضافه اش را
در حال چسبیدن به دستورات
دستورات
دستورات
آیا همان است که مسیح را در مریم بشارت داد؟
خدای من چه مسخره!
اما سوسو می زند
روشن و خاموش می شود
صبر نمی کند
و فکر می کنم که مرا می خواهد
چه فرق می کند؟
استخوان باشد یا دکمه ای از مروارید!
به هر حال من امسال چیز زیادی از یک هدیه نمی خواهم
چرا که فکر می کنم به تصادفی زنده ام
چرا که شادمان,خودم را به هر طریق ممکن کشته بودم
حالا این حجابها هستند که مانند پرده سوسو می زنند
روشنایی های اطلسی یک پنجره ی زمستانی
سپید,مثل تختخواب کودکان
و برق از نفس مرده به رنگ دندان فیل
باید یک دندان تیز آنجا باشد,ستونی از اشباح!
نمیتوانید ببینید؟ برایم مهم نیست که چیست
آیا تو می توانی آنرا به من ندهی؟!
خجل نباش, مهم نیست اگر کوچک باشد
بخیل نباش,من برای عظمت آماده ام
بگذلرید بنشینیم
هر یک در سمتی از آن
در شگفت از نورانی بودنش,در شگفت از آینه وار بودنش
بگذارید آخرین شاممان را بر آن بخوریم,
آنچنان که بر یک بشقاب در بیمارستان
می دانم که چرا به من نمی دهیش؟!
تو وحشت کرده ای
حالا که جهان از جیغی بالا می رود به همراه سرت بی آنکه پروایی داشته باشی
به شکل ِ یک سپر باستانی
اعجازی برای نوادگان شما
اما نترسید,این چنین نیست
من تنها می گیرمش و به کناری می گریزم
و تو نه صدای باز کردنش
نه صدای گسستن ربانش
و نه صدای جیغی در انتها خواهی شنید
فکر نمی کنم امتیازی به این احتیاطم بدهی
آه اگر می دانستی چگونه این حجابها روزهای مرا می کشند
در نگاه تو آنها خود وضوح و شفافیتند, به شکل هوایی تمیز
اما خدای من! ابرها این روزها به سان پنبه شده اند
ارتشی از آنها ارتشی از مونوکسید کربن
به شیرینی , مانند شکر به درون نفس می کشم
و رگهایم را از میلیونها پنهانی پر می کنم
غبارهای غریبی که بر سال های عمرم خط می کشند
تو لباس های نقره ایت را برای این مناسبت بپوش
آیا برایتان غیرممکن است چیزی را رها کنید برود؟
آیا باید به هر چیزی مُهری ارغوانی بزنید؟
آیا باید هر چه را که توانید بکُشید؟
آه,من امروز چیزی میخواهم و تو تنها کسی هستی که می توانی آنرا به من دهی
چیزی که پس پنجره ام ایستاده است,به عظمت آسمان
چیزی که میان اوراقم نفس می کشد,
آن مرکز ِ مرده را می گویم
آنجا که زندگیهای شکاف خورده سرد و سخت به تاریخ گره می خورند
نگذار با نامه بیاید,از انگشتی به انگشت دیگر
نگذار با کلمه ای از د*ه*ان برسد
آه,من باید شصت ساله باشم
تا زمانی که این همه تحویل داده شود
تا خالی از هر احساسی شوم
تا از آن استفاده کنم
تنها بگذار از این نقاب پایین بیایم
از این حجاب,حجاب,حجاب
اگر این مرگ می بود
من سنگینی عمیقش را و چشمان بی انتهایش را تحسین می کردم
آنوقت می دانستم تو جدی بودی
سپس می توانست اصالتی
سپس می توانست تولدی در کار باشد
و چاقو,نه برای تکه کردن که برای درون شدن می بود
ژاو و پاکیزه,به شکل گریه ی یک کودک
و جهان از کنار من سرازیر می شد.