#پارت_۳۹
زمان را از دست داده بود. حساب دقیقه و ساعت از دستش رفته بود. صدای قدمهای آرامی از پشت سرش از خلسه و آرامش بیرونش میکشد. نگاهی به پشت سرش میاندازد، در کمال بهت و ناباوری لیلا را با یک سینی در دستش میبیند.
- ببخشید نمیخواستم مزاحمتون بشم، دیدم یکی دو ساعته اینجا نشستید، فکر کردم...