#PART_۲۱۹
#غوغای_سرنوشت
. . .
کمی که گذشت چشمم به تاریکی عادت کرد و سایهی سیاهتر از تاریکی اتاقش رو دیدم که روبهروم وایساد و توی تاریکی دقیق کارهاش مشخص نبود ولی بعد کمی دست دست کردن اومد، دستش رو دور کمرم چفت کرد و تازه از تماس تنش با تنم فهمیدم که آقا عر*یان تشریف دارن.
سرش رو نزدیک آورد که...