...چیزی نمیخوای برات بیارم؟
اومد جلوتر و سرِ خم شدم رو ب*و*سید.
- نه مادر فدات بشه. مواظب خودت باش!
دستاش رو ب*و*سیدم و ازش خداحافظی کردم. وقتی مسیر حیاط رو با مهشید طی میکردم تا سوار موتورِ محسن بشم، دا با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- محمد! زود بیا خونه.
#چَشم_زخم_خورده
#فاطمه_واحدی
#انجمن_تک_رمان