#پارت۳
یه روز داشتم کل شهر رو با رفقا زیرورو میکردیم و سخت مشغول بحث کردن و کلکل بودیم که حس کردم، زن زندگیم رو پیدا کردم.
ظاهر به شدت زیبایی داشت. بیشتر از هرچیزی پو*ست سفیدش منو وادار به داشتنش میکرد.
با یه خداحافظی سرسری از رفقا، دست محسن خواهرزادهم رو کشیدم و تا خونشون تعقیبش کردیم. با...