#پارت_دویست_سی_چهار
امیرحسین با حرفم، عصبیتر شد. موهام رو محکمتر از قبل کشید که من آخی بلند گفتم و چشمهام رو تا آخرین ممکن باز کردم که با دیدن سیاوش با صورتی پر از خون و بیحال روی زمین افتاد بود، با چشمهای اشکی بهش خیره شدم و با دلتنگی، آروم صداش زدم:
- سیاوش.
بعد از این حرف، بیاراده مُهر...