#پارت_دویست_سی_دو
من از ترس و استرس، توی صورتم محکم میزدم و گریه میکردم که ناگهان یاد تلفن امیرحسین افتادم. خدای من! الان آدمهای امیرحسین سر میرسیدن، اون وقت که سیاوش رو دیگه زنده رها نمیکردن.
با ترس به سمت سیاوش رفتم و کتفش رو گرفتم. با گریه گفتم:
- سیاوش، تو رو خدا فرار کن. الان آدمهاش...