#پارت_دویست_سی_یک
امیرحسین با عصبانیت به سمت جادهی خاکی رفت. کم کم هوا تاریک شد و این برای من اصلاً خوب نبود. این جاده و این تاریکی مهیب، بهم حس خیلی بدی رو وارد میکرد، حسی مثل ترس از دادن عشق زندگیم؛ زندگیای که نفسم به نفس اون فقط بند بود. اگه روزی طناب این نفس بریده بشه، دیگه هیچ اثری از...