روی مبل روبه روی دخترک معصوم روبه روم نشستم، جز به جز سلول هاش رو با چشمام می کاویدم، توی شوک بودم. لباسش رو صاف کرد و سرش رو زیر انداخت:
-راستش هنوز هم برام سخته باور کنم که بعد ۱۱سال دارم پدرم رو می بینم، مامان جسته گریخته از شما برام گفته بود، ولی تا حالا حتی عکستون هم ندیده بودم!
دستم رو...