#پارت۵۱
دست به کمر زدم و با ریزبینی و هیجان به لباسها خیره شدم. با گذشت زمان و طولانی شدن مدت زمان انتخاب، کفرم دراومد و محکم درِ کمد رو بستم. ای بابا! آقا من که همین دو هفته پیش با بچهها خرید رفته بودم، پس الان چرا خبر مرگم دو تیکه لباس ندارم تنم کنم؟
پوفی کشیدم و با اضطراب نگاهی به ساعت...