Usage for hash tag: پارت21

ساعت تک رمان

  1. .zeynab.

    حرفه‌ای رمان میقات | zeynab کاربر انجمن تک رمان

     #پارت21 دم و باز دم عمیقی می‌کشم که ریه ام به جای اکسیژن، پر می‌شود از عطر دارک وانی که با فاصله بسیار کم از من، روی مبل لَم داده و پا روی پا انداخته! دستش که از پشت کمرم روی مبل رد شده، نفس لامصبم را بریده. مرد های مسلح با لباس بلوچی سفیدشان، در سر تا سر خانه دیده می‌شدند... . سرم را چنان...
  2. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت21 نفس نفس می‌زنم و اهسته به تَنم قوص می‌دهم. دست هایش روی تَنم می‌نشیند و گرمای لَب هایش، عمیق و ارام گردنم را می‌بوسد. همه چیز و همه کس و تمام روابط را، به پشت در بسته ی اتاق سپرده ایم. صدای بم و گیرایش، در گوشم می‌نشیند و تَنم را به اتش وجودش دعوت می‌کند. گونه هایم سرخ می‌شود و تا...
  3. Negin_SH

    در حال ویرایش رمان ناطور نبات | Negin_SH کاربر انجمن تک رمان

    ...با لورا بود. سرگرمِ گفتنِ چه‌گونگی آغازِ طراحی و پیدا کردنِ ابزار و وسایل طراحی آن شد. دیوید نیز که ناخواسته گفت‌وگوی آن دو را شنید از آنا پرسید که چه‌گونه توانسته هر چه که خواسته بود را پیدا کند. https://imgurl.ir/uploads/m128793_Mountaintops.mp3 #پارت21 #ناطور_نبات #نگین_شرافت #انجمن_تک_رمان
  4. .zeynab.

    کامل شده رمان کوتاه سناريوی جایگزین | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت21 #سناریوی_جایگزین #امیروالا #انجمن_تک_رمان
  5. .zeynab.

    کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

    #پارت21 "یاس" باورم نمی‌شود! مرا دید، مرا دید...حالا چگونه می‌توانم با او چشم در چشم شوم؟ با چه امیدی نفس بکشم؟ چند تقه که به در می‌خورد از رژه رفتن می‌ایستم، تکیه بدنم را به عصا می‌دهم و به در خیره می‌شوم. ضربان قلبم ناخواسته بالا می‌رود، اگر حامی باشد چه؟ با احتیاط و ارام خم می‌شوم، دستم را...
  6. .zeynab.

    کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

    عصبانیت سرتاپام روگرفته بود،مر*تیکه پست توی خودش جمع شد و دستاش رو به دنبال پناهگاه به این طرف و اون طرف می کشید، با تمام توانم فریاد کشیدم: -داشتی چه غلطی میکردی مر*تیکه پست؟ پسر احمد دست و پاش می لرزید همون جور که خودش رو توی کنج دیوار جمع می کرد با التماس ل*ب باز کرد: -خانم بخدا منظوری نداشتم،...
  7. miladsardari

    کامل شده داستان کوتاه زندگی تا اطلاع ثانوی قطع می‌باشد|میلادسرداری کاربر تک رمان

    #پارت21 روی تخت اورژانس با سردرد و سرگیجه‌ی شدید در حالی که چشم چپم اصلا نمی‌دید به هوش آمدم. هیچ کس دور و اطرافم نبود و بعد از کلی عجز و لابه بلاخره یکی از پرستارها بالای سرم آمد. -عه به هوش اومدی؟ حالت خوبه؟ جاییت درد می‌کنه؟ کلمات فوق را با صدای بلند و شمرده شمرده ادا کرد. خب مگر با عقب...
بالا