#پارت۳۴
از اونجایی که مطمئن بودم یه ثانیه غفلت مساویه با زنده زنده دفن شدن، بدون اینکه منتظر اومدن بهزاد بشم، به بحض خوردن زنگ از مدرسه زدم بیرون.
باز خدا رو سپاس که امتحان زنگ پایانی بود؛ وگرنه اگه بِزی منو آزاد و رها و در امنیت کامل میدید، پایان غمانگیزی رو برای این رمان رقم میزد...