#پارت_پنجاه_پنج
یاشار از ترس به تتهپته افتاد و گفت:
- به... به جانِ زنم من خبر ندارم جناب مهندس! قربون اون کتِ گرون قیمتت بشم من. میشه یقهی من رو ول کنی؟ ما اینجا آبرو داریم.
دیگه داشت با حرفهاش بهجور رو مخم راه میرفت. از سردرد شدیدم سرم رو با دست گرفتم که یکهو بیاراده مشتی به صورتش زدم...