#پارت_۳۸
*سیاوش*
با بهت به رفتن جانان خیره شدم. یکهو از حرص دوتا دستهام رو به صورتم مالوندم که یکدفعه صدای بهترین دوستم امیر بلند شد که با خنده گفت:
- اوهاوه داداش! دختره رسماً شُستت و گذاشتت رو بند ها!
با بیحوصلگی نگاهی به امیر کردم و در جواب گفتم:
- جانِ جدت تو یکی دیگه بس کن.
با این حرف...