#پارت_۳
نگاه چپکیای تحویلشان میدهم. نفسم را با فشار بیشتری به بیرون میفرستم. بدجور در آمپاس قرار گرفتهام، از کودکی تا به الان نگار همیشه پشت من در آمده بود. هر وقت کودکان زباننفهم، خوراکیهای زنگتفریحم را به زور از من کش میرفتند، با قلدری آنها را برایم پس میآورد یا وقتی کسی من را...