#پارت۱۰
خسته از معاشرت بیخود خاله قزیا، با چشم و ابرو به بهزاد اشاره کردم پاشیم بریم یه دوری اطراف بزنیم. بهزاد هم که از خدا خواسته، به نشونهی تایید محکم پلک زد و سریع بلند شد.
دست بِزی رو گرفتم و بیتوجه به اونا با بیتربیتی تمام عین گوسفند رامون رو کشیدیم و رفتیم یه وری. بیچاره وحید؛ بدبخت...