انجمن و سایت تک رمان؛ پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران میباشد لطفا از ارسال محتوای خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران خودداری کنید در صورت مشاهده بدون اطلاع قبلی ارسال های شما حذف میگردد.
#پارت10
#حقیقت_تلخ_سرمازده
مدتی بعد آرام شدم. یه دریا پر از غم حالا امواجاش بر روی شنهای ساحل آرام گرفت.
از چهره زاون هیچ چیز را نمیشد تشخیص داد.
اینکه در چه فکر و احساسی هست؛ شاد یا غمگین، نمیتوانست متوجه هیچگونه واکنشی از طرف او شد!
زمان زیادی را در ماشین نشسته بودیم. از پشت شیشه های دودی...
#پارت9
#حقیقت_تلخ_سرمازده
نگاه سرخ از خواب زاون به چشمانم دوخته شده بود.
آهسته از روی کاناپه بلند شد و نشست. بر زانو خم شد و ساعد دستانش را روی آنها گذاشت. کلافه نفسی بلند کشید و سرش را در دست گرفت.
-کارم داشتی؟
زبانم کار نمیکرد و قاصر شده بود. رسما تمام بدنم یخ کرده بود!
رادمان آهسته سرش را...
#پارت8
#حقیقت_تلخ_سرمازده
امروز صبح، تصمیم به رفتن کلیسا را داشتم. پس؛ بعد از کارهای صبحگاهی، روبه آیینه ایستادم. پد مخصوص را از جای گردی شکل خود، بیرون آوردم. صورتم را تمیز از مواد ارایشی نمودم. لاکهای بر روی ناخونهایم را پاک کردم.
لباسهای ساده و قهوهای رنگی به تن کردم و در آخر از ویلا...
#پارت6
#حقیقت_تلخ_سرمازده
بلیط در دستانم میلغزید و نگاه از کاغذ سفید رنگی که مهر حکم مدتی دوری خورده بود گرفتم؛ و بعد به سمت هواپیمای عمومی، نشسته بر روی زمین که انتظار مسافرهایش را میکشد، رفتم.
درست است؛ من میروم و باز بر میگردم!
***
با احساس گرمای نور خورشید به پو*ست صورتم و پشت پلکهایم؛...
#پارت5
#حقیقت_تلخ_سرمازده
نیمههای شب از خواب بلند شدم. خبر کابوس نبود! اما خواب نیز ندیدم. ولی باز بیدار شدم! استرس نداشتهام. انگار از یک رویا و یک خلسه، از خوابی عمیق بلند شده و دیگر نمیخواستم ادامهاش را ببینم.
اما هیچ چیز؛ از ان خواب یاد ندارم. درحالی که هنوز روی تخت دراز کشیده بودم، به...
#پارت4
#حقیقت_تلخ_سرمازده
بعد از ظهر آن روز قدم زنان کنار دیوارهای بلند باغ به فکر فرو رفتم. پلیور سبز رنگم را دورم پیچاندم.
سرما تا استخون هم نفوذ میکرد، و من را از پا درمیاورد. برای هزار و یکمین بار به سرمایی بودن خودم لعنت فرستادم.
از ویلا کاملا دور بودم. باغ پر بود از درختهای سرما زده، و...
#پارت3
#حقیقت_تلخ_سرمازده
تأثیرات دو عدد دیازپام از بین رفته بود. خواب من هم عادی نبود!
مانند دختران دیگر با نوازش لطیف نور خورشید بیدار نمیشدم!
چون خود پر*دهها را کشیدم تا رنگ طلوع امید روزها را نبینم.
هرچیز که نشان دهنده امید و خوشبختی برایم بود را از خودم دور میکردم. اگر من اینکار رو...