#پارت۱۲۳
*نقره
ساعت شش صبح بود؛ خواب به چشمهام نمیاومد و روی تختم نشسته بودم و چشم از پنجرهی اتاق بر نمیداشتم. به باغ بزرگ عمارت خیره شده بودم تا ببینم اشکان کی بر میگرده و از در عمارت داخل میاد.
نکنه طوریش شده باشه؟ اون کابوس روانی بلایی سرش نیاورده باشه؟
نهنه! نمیاره، دیدم که همشون...