قرنها تاراج مصالح تنها بخشی از دیوارها را دستنخورده باقی گذاشته بودند. حداقل سه ساختمان کنار جاده هستی داشت، هیو در سفرهای پیشین آنها را بررسی کرده و ساختارشان را به خوبی میدانست. دو ساختمان نزدیکتر به جاده تقریبا به طور کامل تاراج شده بودند، و تنها دیوارهایی به ارتفاع زانو از آنها باقی مانده بود. ساختمان پشت آنها ارتفاع خود را حفظ کرده بود، اما سقفش مدتها قبل فرو ریخته بود. ستونها شکسته و به صورت استوانههایی سنگین در کنار ورودی افتاده بودند. عموما فرض میشد که آنجا یک معبد بوده باشد، اما هیو هرگز نفهمیده بود که معبد چه کسی یا چه چیزی.
نگاه خیره هیو از دیوارهای کوتاه گذشت و به سمت معبد رفت، اما نتوانست آن ساختمان را ببیند.
یکی از زنان فریاد زد: «اوه.» و هیو به آن سمت سر برگرداند. بانوان سر خود را از واگن بیرون آورده بودند.
«امیدوارم دزدی که جواهرات رو از لباسم میدزده خوشقیافه باشه.»
صدای خنده آنها به بیرون از واگن میرسید، و هیو قبل از اینکه دوباره به جلو نگرد به خود اجازه لبخند زدن داد. او ضمن جلو راندن اسبش، آخرین نگاه را به ویرانهها انداخت.
پیکری با لباس سرخ از زمین پشت نزدیکترین دیوار برخاست و شتابان به مهی که معبد را احاطه کرده بود وارد شد.
هیو با اطمینان از اینکه مرتکب اشتباه شده و سایهها را با انسان اشتباه گرفته است پلک زد. هیچ موجودی حتی گوزن کوهی یا سگ شکاری قادر به حرکت با چنین سرعتی نبود، اما جیغ تیز بانوان او را متقاعد کرد که تنها کسی نبوده که چنین چیزی دیده است. شمشیرش را کشید و به درون مه خیره شد. آیا یک فرد آنجا بود، یا ویرانهها یک گروه را مخفی کرده بودند؟
با وجود تلاش هیو برای آرام کردن خودش، قلبش به شدت میتپید. از صداهای پشت سر فهمید که سربازان و خدمتکاران دور کجاوه کنتس حلقه دفاعی شکل میدهند. صدای بانو ایزابل زنان دیگر را ساکت کرد و سکوت بر گروه حکمفرما شد، تنها صدای جرنگ جرنگ زره و تپ تپ سمهای جرج دی روئن که اسبش را به کنار هیو میراند میآمد.
هیو با صدای آرامی پرسید: «دیدیش؟»
«یه زن، با لباس اشرافی.» شوالیه کمان زنبوریای که معمولا روی کمرش میگذاشت را برداشت، و یک گوی را در آن گذاشت. «تو این منطقه رو بهتر میشناسی. چی فکر میکنی؟»
یک زن؟ هیو نتوانسته بود پیکر را دقیقا ببیند، اما به تشخیص جرج اعتماد داشت. قوه بینایی او بینظیر بود، در حالی که برای هیو اجسام مبهم بودند تا اینکه به فاصله چهار و نیم تا شش متری او میرسیدند.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان