پایان بــیپایانـی
با بغض ورق میزنم. باز هم بغض؛ باز هم فکهای لرزان؛ باز هم چهرهی رنگپریده. نگاه غمآلودم، میافتد به دستخط چندین سال پیش، فرق دارد. دستخط گذشتهام، همانند خودم در گذشته، خام و ساده است؛ اما دستخط اکنونم، زیبا و پیچیده. آهی از دهانم بیرون میپرد و فرمان میدهد تا اشکهایم بر روی گونهی سرخم فرود آید.
سالهاست که به پایان خود میاندیشیدم. یک پایان پر از چلچراغ نه! یک پایان با یک شمع کوچک. میخواستم برای پایان خویش، شمع اشک ریزد؛ ولیکن نشد! میخواستم پایانی سرد و تاریک داشته باشم، زیرا که آتش جهنم روشنایی بیشاز حد و گرمای زیادی داشت. میخواستم پایانم بیفروغ باشد؛ اما نشد.
من، در کوچه پسکوچهها قدم میزدم و به پایان خود میاندیشیدم، غافل از اینکه انسانها در سر، افکار پلیدی را میپرورند.
از گذشتهام با قدمهایی پرشتاب، بیرون میآیم و از روی صندلیِ چوبی بلند میشوم. یک اتاق گرم با روشنایی زیاد. از سرما و تاریکی، هیچ خبری نیست. یک خانه یا بهتر است بگویم یک اتاق کوچک، با قالیهایی قرمز رنگ. درب اتاق، باز است و نورهای زیادی به چشمهای سبزم برخورد میکند. پایان من، سرد و تاریک نیست، گرم و آتشین است. دوست دارم نام پایانم را آتش سرد بگذارم؛ اما نه! آتشی در کار نیست. من همیشه رویای پایان خود را در سر میپروراندم. همیشه هزاران افکار مختلف در مغزم رشد میکرد و غنچهای شکفته میشد؛ اما اکنون... اکنون تمام افکار سر بهفلک کشیدهام، پر زدند. آری، حق هم دارند. من جنون گرفتهام آن ها چگونه میتوانند در کنار یک مجنون باشند؟! عشق نیز از من روی برگردانده؛ آنوقت... . پوزخندی بر ل*بهای بیرنگ و لعابم مینشانم و چشمهایم را میبندم. زهر وارد قلبم میشود. دستهایم را در کنارم آزاد میکنم و سرخوشانه میخندم.
- پایانت اینه چکاوک! پایانی که فکر میکردی وجود نداره... .
یافتم! نامش را میگذارم «پایان بیپایانی»! دیگر خبری از هیچ بیپایانیای نیست. دیگر خبری از هیچ فریب و نیرنگی نیست. قلبم پمپاژ نمیکند و اکسیژنی نمیماند تا ببلعمش! .
شاید آن پایانی که نمیخواستم باشد؛ اما پایان پایان است دیگر.
پــــــایـــــان=*)
25 اردیبهشت 1399
4:36 دقیقه
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان