مطالب آموزنده ?داستان های کوتاه ?

  • نویسنده موضوع hasti
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 952
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

hasti

مدیر بازنشسته دین و مذهب
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-24
نوشته‌ها
1,991
لایک‌ها
2,978
امتیازها
93
سن
27
کیف پول من
458
Points
7
✨✨

⚜ حکایتهای پندآموز ⚜
♨️بدخلقى فشارقبرمی‌آورد! ♨️

✍ به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر دادند كه سعد بن معاذ فوت كرده . پيغمبر صلى الله عليه و آله با اصحابشان از جاى برخاسته ، حركت كردند. با دستور حضرت - در حالى كه خود نظارت مى فرمودند - سعد را غسل دادند. پس از انجام مراسم غسل و كفن ، او را در تابوت گذاشته و براى دفن حركت دادند. در تشييع جنازه او، پيغمبر صلى الله عليه و آله پابرهنه و بدون عبا حركت مى كرد. گاهى طرف چپ و گاهى طرف راست تابوت را مى گرفت ، تا نزديكى قبر سعد رسيدند. حضرت خود داخل قبر شدند و او را در لحد گذاشتند و دستور دادند سنگ و آجر و وسايل ديگر را بياورند! سپس با دست مبارك خود، لحد را ساختند و خاك بر او ريختند و در آن خللى ديدند آنرا بر طرف كردند و پس از آن فرمودند:- من مى دانم اين قبر به زودى كهنه و فرسوده خواهد شد، لكن خداوند دوست دارد هر كارى كه بنده اش انجام مى دهد محكم باشد. در اين هنگام ، مادر سعد كنار قبر آمد و گفت : سعد! بهشت بر تو گوارا باد!

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مادر سعد! ساكت باش ! با اين جزم و يقين از جانب خداوند حرف نزن ! اكنون سعد گرفتار فشار قبر است و از اين امر آزرده مى باشد. آن گاه از قبرستان برگشتند. مردم كه همراه پيغمبر صلى الله عليه و آله بودند، عرض كردند: يا رسول الله ! كارهايى كه براى سعد انجام داديد نسبت به هيچ كس ديگرى تاكنون انجام نداده بوديد: شما با پاى بر*ه*نه و بدون عبا جنازه او را تشييع فرموديد. رسول خدا فرمود:ملائكه نيز بدون عبا و كفش بودند. از آنان پيروى كردم .عرض كردند: گاهى طرف راست و گاهى طرف چپ تابوت را مى گرفتيد!

?حضرت فرمود:چون دستم در دست جبرئيل بود، هر طرف را او مى گرفت من هم مى گرفتم !عرض كردند: يا رسول الله صلى الله عليه و آله بر جنازه سعد نماز خوانديد و با دست مباركتان او را در قبر گذاشتيد و قبرش را با دست خود درست كرديد، باز مى فرماييد سعد را فشار قبر گرفت ؟ حضرت فرمود: آرى ، سعد در خانه بداخلاق بود، فشار قبر به خاطر همين است !

?داستانهاى بحارالانوار
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

hasti

مدیر بازنشسته دین و مذهب
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-24
نوشته‌ها
1,991
لایک‌ها
2,978
امتیازها
93
سن
27
کیف پول من
458
Points
7
مردى برخواست ، عرض كرد:
يا اميرالمؤ منين ! خداوند در قرآن مى فرمايد: ((ادعونى استجب لكم ))
مرا بخوانيد، دعا كنيد، تا دعايتان را مستجاب كنم .
اما دعاى ما مستجاب نمى شود؟
حضرت فرمود: علتش آن است كه دلهاى شما در هشت مورد :
يك : اين كه خدا را شناختيد، ولى حقش را آن طور كه بر شما واجب بود بجا نياورديد، از اين رو آن شناخت به درد شما نخورد.
دو: به پيغمبر خدا ايمان آوريد ولى با دستورات او مخالفت كرديد و شريعت او را از بين برديد! پس نتيجه ايمان شما چه شد؟
سه : قرآن را خوانديد ولى به آن عمل نكرديد و گفتيد:
قرآن را به گوش و دل مى پذيريم اما به آن به مخالفت برخواستيد.
چهار: گفتيد ما از آتش جهنم مى ترسيم در عين حال با گناهان و معاصى به سوى جهنم مى رويد.
پنج : گفتيد به بهشت علاقه منديم اما در تمام حالات كارهايى انجام مى دهيد كه شما را از بهشت دور مى سازد. پس علاقه و شوق شما نسبت به بهشت كجاست ؟
شش : نعمت خدا را خورديد، ولى سپاسگزارى نكرديد.
هفت : خداوند شما را به دشمنى با شيطان دستور داد و فرمود: ((ان شيطان لكم عدو فاتخذوه عدوا)): شيطان دشمن شماست ، پس ‍ شما او را دشمن بداريد! به زبان با او دشمنى كرديد ولى در عمل به دوستى با او برخاستيد.
هشت : عيبهاى مردم را در برابر ديدگانتان قرار داديد و از عيوب خود بى خبر مانديد (ناديده گرفتيد) و در نتيجه كسى را سرزنش مى كنيد كه خود به سرزنش سزاوارتر از او هستيد.
با اين وضع چه دعايى از شما مستجاب مى شود؟ در صورتى كه شما درهاى دعا و راه هاى آن را بسته ايد پس از خدا بترسيد و عملهايتان را اصلاح كنيد و امر به معروف كنيد و نهى از منكر نماييد تا خداوند دعاهايتان را مستجاب كند
منبع: داستانهاى بحارالانوار جلد 4،محمود ناصرى
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

hasti

مدیر بازنشسته دین و مذهب
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-24
نوشته‌ها
1,991
لایک‌ها
2,978
امتیازها
93
سن
27
کیف پول من
458
Points
7
داستان کوتاه معجون آرامش


کسری انوشیروان از بزرگمهر خشمگین شد و دستور داد در سیاهچال به زنجیرش کنند
چند روزی از این ماجرا گذشت ، کسری افرادی را فرستاد تا از حال بزرگمهر برایش خبر ببرند.
آنان دیدن بزرگمهر قوی و شادمان است و از او سوال پرشیدند که چرا در این حال اینچنین آسوده هستی
بزرگمهر گفت : معجونی ساخته ام ار 6 جزء و بکار می برم به این دلیل است که مرا اینگونه نیکو می بینید
گفتند : آن معجون را به ما هم بگو تا در زمان گرفتاری استفاده کنیم
بزرگمهر گفت :
1 . اعتماد به خدای عزوجل است
2 . آنچه مقدر است بودنی است
3 . شکیبایی برای گرفتار بهترین چیز است
4 . صبر نکنم چه کنم
5 . شاید حالتی سخت تر از این رخ دهد
6 . از این ساعت تا ساعت بعد امید گشایش است
زمانی که سخنان بزرگمهر را به کسری رساندند بزرگمهر را آزاد کرد و او را گرامی داشت

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

hasti

مدیر بازنشسته دین و مذهب
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-24
نوشته‌ها
1,991
لایک‌ها
2,978
امتیازها
93
سن
27
کیف پول من
458
Points
7
❤️ اثر یاد کردن از امام زمان ❤️


روزى #امام_حسین علیه السلام با ياران خود به طرف باغشان رفتند .

در باغ غلامى به نام #صافى مشغول به کار بود .

وقتی امام حسين عليه السلام به نزديكى آنجا رسيد ، ديد كه غلام ، نشسته و نان مى خورَد .

به او نگريست و پشتِ درخت خرمايى پنهان شد تا او را نبيند .

غلام ، هر تکه نانى را كه بر مى داشت ، نيمى از آن را براى سگ مى انداخت و نيم ديگر را مى خورد .

حضرت از كار غلام ، شگفت زده شد .

وقتی [غلام] غذايش را خورد ، گفت :

« الحَمدُ لله ِِ رَبِّ العالَمينَ ، اللّهُمَّ اغفِر لي ، وَاغفِر لِسَيِّدي وبارِك لَهُ كَما بارَكتَ عَلى أبَوَيهِ ، بِرَحمَتِكَ يا أرحَمَ الرّاحِمينَ .

ستايش ، خداى را ، پروردگار جهانيان ! خداوندا! مرا بيامرز و سَرورم را بيامرز و برايش بركت بياور ، همان گونه كه براى پدر و مادرش مبارك كردى ، به رحمتت ، اى مهربان ترينِ مهربانان! »

حضرت بلند شدند و فرمودند :

اى صافى !

غلام ، ترسان برخاست و گفت : اى سَرور من و سَرور مؤمنان ! شما را نديدم . مرا ببخش .

امام حسين عليه السلام فرمود :
اى صافى ! تو مرا حلال كن كه بدون اجازه ات وارد بوستانت شده ام !

صافى گفت : به فضل و كَرَم و سَرورى ات چنين مى گويى ، اى سَرور من !

حضرت فرمودند : تو را ديدم كه نيمى از نان را براى سگ مى اندازى و نيم ديگر را مى خورى . معناى آن چه بود؟

غلام گفت : اى سَرور من ! هنگامى كه نان مى خوردم ، اين سگ به من نگاه مى كرد و من ، از نگاهش به من ، خجالت مى كشيدم و اين ، سگِ توست كه بوستانت را از دشمنان ، حراست مى كند .
من ، بنده ی توام و اين ، سگِ توست . پس روزى ات را با هم خورديم .

امام حسين عليه السلام گريست و فرمود : تو را در راه خدا آزاد كردم و با طيبِ خاطر ، دو هزار دينار به تو مى بخشم .

غلام گفت : اگر چه آزادم كردى ؛ امّا كارهاى بوستانت را انجام مى دهم .

حسين عليه السلام فرمود : مرد ، اگر سخنى مى گويد ، سزاست كه با كارش آن را تصديق كند ؛ من گفتم : بدون اجازه ات به بوستانت وارد شده ام و گفته ام را تصديق مى كنم . بوستان و هر چه را در آن است ، به تو بخشيدم ، جز آن كه اين يارانم براى ميوه و خرما خوردن آمده اند . آنان را #ميهمان كن و به خاطر من ، بزرگشان دار . خداوند ، تو را روز قيامت ، بزرگ بدارد و بر #خوش_خلقی و #ادب تو بيفزايد !

غلام گفت : اگر بوستانت را به من بخشيدى ، من هم آن را براى ياران و پيروانت وقف كردم .


?منبع :
مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي ،ج ۱ ، ص ۱۵۳
مستدرك الوسائل ، ج ۷ ، ص ۱۹۲
✨✨✨
?جهت سلامتی وظهور آقا صاحب الزمان (عج)صلوات?
تک رمان - دانلود رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

hasti

مدیر بازنشسته دین و مذهب
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-24
نوشته‌ها
1,991
لایک‌ها
2,978
امتیازها
93
سن
27
کیف پول من
458
Points
7
?روایتی بسیار تامل برانگیز!!!!!

?یه بنده خدایی پیش امام رضا علیه السلام
آمدند و گفتند :
آقا من فقیرم .
اگر می شود به من کمک کنید .
امام رضا علیه السلام یک سینی انگور
پیش او گذاشت . ?
یک شاخه انگور برداشت و به او داد
گفت آقا انگور چه به کار من می آید
شکم زن و بچه ام گرسنه هستند
انگور را گذاشت توی سینی .
چند لحظه گذشت یک بنده خدای دیگری
وارد اتاق شد.
به امام رضا علیه السلام سلام کرد .
حضرت یک دانه انگور به او داد . ?
برق خوشحالی در چشمش جهید.
گفت آقا ممنونم.
من دلم تنگ شده بود آمدم شما را ببینم
شما چقدر کریم هستید.
حضرت یک شاخه انگور به او داد گفت :
آقا همان دانه بس است
این را داخل یک ظرف آب می چکانم
تا همه فامیل و اطرافیانم از آن بخورند
و متبرک شوند
شما چقدر بزرگوارید .
حضرت سینی انگور را به او داد
گفت آقا من زبان تشکر ندارم ،
زبانم لال من فقط آمدم شما را ببینم
شما اینقدر کرامت دارید .
حضرت فرمودند چیزی بیاورید
می خواهم بنویسم.
حضرت فرمودند باغ انگورم را
به او دادم .
گفت آقا من زبانم لال است
نمی توانم تشکر کنم .
حضرت فرمودند زمین های اطرافش را
که مال من است به تو می دهم.
آن بنده خدا که اول آمده بود
یک مرتبه برآشفته شد گفت :
من فقیر بودم او فقط دلش برای شما
تنگ شده بود آمده بود تا شما را ببیند
شما به او این همه مال دادید
حضرت زیر آن نوشته ای که باغ را
بخشیده بود نوشت

?« لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ
لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ»?

? همانا اگر شكر كنيد،
قطعاً (نعمت‌هاى) شما را
مى‌افزايم، و اگر كفران كنيد
البتّه عذاب من سخت است ?

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تک رمان - دانلود رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

hasti

مدیر بازنشسته دین و مذهب
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-24
نوشته‌ها
1,991
لایک‌ها
2,978
امتیازها
93
سن
27
کیف پول من
458
Points
7
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و برروی یک صندلی نشست و درآرامش شروع به خواندن کتاب کرد...

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.

وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به د*ه*ان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.

وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.

این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!

او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که : جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود،

بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...

در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود.

و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود...

چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند :

1. سنگ ... پس از رها کردن!

2. حرف ... پس از گفتن!

3. موقعیت... پس از پایان یافتن!

4. و زمان ... پس از گذشتن!

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

hasti

مدیر بازنشسته دین و مذهب
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-24
نوشته‌ها
1,991
لایک‌ها
2,978
امتیازها
93
سن
27
کیف پول من
458
Points
7
✨✨

?بخاطر باطل، دست از حق نكشيد!

✍زرارة بن اعين گويد: ابو جعفر امام باقر (ع) در تشييع جنازه‏اى از قريش حاضر شدند، من نيز در خدمتش بودم، عطاء بن ابى رباح از جمله حاضران بود، زنى در پشت جنازه ضجه مى‏ كشيد و ناله مى‏ كرد، عطاء به آن زن گفت: ساكت شو و صدايت بلند نشود وگرنه من بر مى‏ گردم، زن ساكت نشده، عطا برگشت.من به امام باقر (ع) گفتم: عطاء برگشت. فرمود: چرا؟

گفتم: زن ساكت نشد او نيز برگشت. حضرت فرمود: به تشييع جنازه ادامه بده، ما اگر باطلى را با حق ديديم و بخاطر باطل، دست از حق بركشيديم حق مسلمان را ادا نكرده‏ ايم.

چون نماز ميت خوانده شد، ولىّ ميت به امام عرض كرد: برگرديد خدا شما را رحمت كند، كه آمدن، شمارا ناراحت مى‏ كند، امام برگشت، من به او گفتم: صاحب جنازه اجازه دادند برگرديد، من هم با شما كار خصوصى دارم، فرمود: به راهت ادامه‏ بده ما با اجازه او نيامده‏ ايم تا با اجازه او برگرديم. بلكه از اين عمل خواسته‏ ايم به اجر و فضل خدا برسيم، انسان هر قدر پشت سر جنازه باشد همان قدر اجر مى‏ برد.

?الامام الصادق و المذاهب الاربعه: ج 2 ص 555
______________________
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

hasti

مدیر بازنشسته دین و مذهب
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-24
نوشته‌ها
1,991
لایک‌ها
2,978
امتیازها
93
سن
27
کیف پول من
458
Points
7
✨✨

⚜حکایت‌های پندآموز⚜
?نماز بی‌وضو?

✍فردی تعریف می کرد که در وضو خانه مسجد شاهد بودم امام جماعت از دستشویی بیرون آمد و یکراست به محراب مسجد رفت و بدون وضو نماز خواند!! از آن مسجد بیرون رفتم و جای دیگری نماز خواندم! از آن به بعد به همه دوستان و آشنایان گفتم که در فلان مسجد نماز نخوانید چون امام جماعت آن آلزایمر گرفته!! و نماز بی وضو می خواند!!

این رویداد گذشت تا یک زمان به علت بیماری؛ آمپولی تزریق کردم و هنگام نماز با خود گفتم یکبار دیگر محل تزریق را در دستشویی ببینم تا از طهارت لباس و ب*دن اطمینان داشته باشم. وقتی از دستشویی بیرون آمدم و آماده نماز شدم؛ گویی به من الهام شد:

شاید آن روز هم امام جماعت مسجد؛ مشابه من به قصد دیگری وارد دستشویی شده است. از خودش این را پرسیدم. حرفم را تایید کرد.

?اما چه فایده من آبروی او را پیش افراد زیادی برده بودم!

?مجموعه شهرحکایات

انجمن رمان نویسی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

hasti

مدیر بازنشسته دین و مذهب
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-24
نوشته‌ها
1,991
لایک‌ها
2,978
امتیازها
93
سن
27
کیف پول من
458
Points
7
✨✨

#داستان_زیبا

✍ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود.

ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ.ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯﻧﺪﻧﺪ. ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ ﻭﻣﯽ‌ﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ.

ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.»

?ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.
انجمن رمان نویسی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

hasti

مدیر بازنشسته دین و مذهب
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-24
نوشته‌ها
1,991
لایک‌ها
2,978
امتیازها
93
سن
27
کیف پول من
458
Points
7
✨✨

✅عدالت

✍روزی حضرت موسی(علیه السلام) از محلی عبور می کرد. بر سر چشمه ای در کنار کوهی رسید. با آب چشمه وضو گرفت و بالای کوه رفت تا نماز بخواند. در این موقع اسب سواری به آنجا رسید و برای آشامیدن آب از اسب فرود آمد. در موقع رفتن، کیسه ی پول خود را فراموش نمود و رفت. بعد از او چوپانی رسید. کیسه را مشاهده کرد و برداشت.

بعد از چوپان، پیرمردی بر سر چشمه آمد. آثار فقر و تنگدستی از ظاهرش آشکار بود. دسته هیزمی بر روی سر داشت. هیزم را یک طرف نهاد و برای استراحت کنار چشمه خوابید. چیزی نگذشت که اسب سوار برگشت و اطراف چشمه را برای پیدا کردن کیسه جستجو نمود، ولی پیدا نکرد. به پیرمرد مراجعه نمود. او هم اظهار بی اطلاعی کرد. بین آن دو سخنانی رد و بدل شد که منجر به زد و خورد گردید. بالاخره اسب سوار آنقدر هیزم شکن را زد که جان داد. حضرت موسی(علیه السلام) عرض کرد: پروردگارا ! این چه پیشامدی بود؟ عدل در این قضیه چگونه است؟ پول را چوپان برداشت ولی پیرمرد مورد ستم واقع شد!

خطاب رسید: ای موسی! همین پیرمرد، پدر آن اسب سوار را کشته بود و بین این دو قصاص انجام شد. در ضمن، پدر اسب سوار به پدر چوپان به اندازه ی پول همان کیسه مقروض بود. از این رو چوپان هم به حق خود رسید. من از روی عدل و دادگری حکومت می کنم.

? سفینة البحار، ج٢، ص۴٣٣
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا