کامل شده عروسک آدم پوش| یلدا نامور کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

یلدا نامور

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-08
نوشته‌ها
19
لایک‌ها
77
امتیازها
13
کیف پول من
150
Points
0
نام داستان کوتاه: عروسک ادم پوش
نویسنده: یلدا نامور
ژانر: اجتماعی، تخیلی

خلاصه داستان:
جان استعدادهایی فراتراز یک انسان دارد و بیشتر حیوانیست در پوشش انسان. در بیمارستان روانی تحت درمان قرار می‌گیرد؛ بعد از معالجه اتفاقاتی در زندگیش می‌افتد...
حیوان خفته درون او از کنترل خارج می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یلدا نامور

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-08
نوشته‌ها
19
لایک‌ها
77
امتیازها
13
کیف پول من
150
Points
0
جان کف پیاده رو دنبال چیزی می گشت وعابران بدون توقف از کنارش عبورمی کردند. بعضی از آنها عجله داشتند,به اوتنه می زدند؛ بعضی دیگربخاطررفتارنابهنجارش با نثارکردن یک دشنام بی اعتنا از کنارش ردمیشدند. جان وقتی برای جستجوی بیشترنداشت چون بتازگی دراشپزخانه یک رستوران بسیاربزرگ مشغول بکار شدهبود .اگردیرمیرسید, ممکن بود اخراج شود.

اوباسرعت دوید.دراخرین لحظه حرکت اتوبوس خودراباسماجت وبه سختی میان مسافران جای دادوجمعیت داخل اتوبوس,اورا از هر طرف هل میداد. سنگینی هیکل مردی تنومند درست روی س*ی*نه اش بود؛ هرکسی سعی میکرد جای خود را بازترکند .

فشاری درآستانه انفجاربه مغزش هجومآورد. سابقه چنین دردهایی را داشت .حالت رعشه به او دست داد سعی کرد تا هنگام پیاده شدن از اتوبوس تحمل کند.سرانجام اتوبوس به ایستگاه خیابان دهم رسید.

موبایلِ جان بعد ازپیاده شدن درایستگاه ,زنگ خورد. مادرش میخواست بداندحالش خوب است.جان بصورت مبهمی گفت قرصهایش را گمکردهاست؛ بخاطرعجله ای که داشت جواب درستی به اونداد وگوشی را قطع کرد.

جان به ساعتش نگاه کرد ازشروع ساعتکاریش نه دقیقه میگذشت؛ دانههای درشتِعرق ازصورتش میچکید.

سرآشپزبه چهره برافروخته وحالتهای غیرمعمول او توجهینکرد.درعوض بخاطردیررسیدنش دادکشیدوتحقیرش کرد.جان بصورت غیرعادی دم وبازدم عمیق میکشید؛ بویحیوانیت وگوشت آدمهای دور برش را بخوبی حس میکرد.

اوج ساعتِ شلوغی رستوران بود .گارسون سفارش مخصوص میزِهشت را به سراشپزتحویل داد. جان به هفت چاقوی ردیف چیده شده روی میز آشپزخانه نگاه کردوازتیزی وصیقلی بودن لبه چاقوها خوشش آمد بزرگترین آنرا انتخاب کردو دسته اش را فشرد. سراشپز یک گونی سیب زمینی اشاره کرد وگفت:«بجنب, یک خروار کارداریم این ها را پو*ست بگیرویک اندازه خرد کن; یکی ازکارگرها اخراج شده ;بجایش تو باید ظرفها بشوری وزمین را تی بکشی شنیدی چی گفتم؟»

جان بجای گفتن کلمه بله سرآشپزباچیزی شبیه خرناس پاسخداد.قدرت بینایی وسرعت عمل جان چندین برابر حالت عادی شده بود مثل یک ماشین طبق دستورات سرآشپز بدون عیب ونقص کارمیکرد.

افراد حاضردراشپزخانه با دیدن حرکات عجیب جان خشکشان زد. سر اشپز با فریاد گفت:«چراگیج ومنگ شدید؟به چی نگاه میکنید حواستان کجاست؟ » یک نفر با دست به جان اشاره کرد. سراشپز به سمت جان رفت .شامه جان مثل یک جانور وحشی پرازبوهای مختلف شده بود. بوی عطر زنانه از شش ساعت قبل روی لباس سرآشپز تشخیص داد.هیچ فکری بجزارضای حواسِ پنج گانه اش درسر نداشت. چیزی مابین حالتِ نیم خیزووچهارردست پا راه رفتن یک حیوان روی زمین قرارگرفت.

سراشپزدستی به شانهاش زد وخندیدگفت :«این کارت ...».ازشدت تعجب جمله اش را تمام نکرد.بعد دوباره با خوشحالی گفت:« واو!اصلا قابل باور نیست! چطوری تو این مدت کم انجامش دادی؟». سه نفرازکمک آشپزها درحال قطعه قطعه کردن گوشت وپختن غذا بودند.جان آنهارا زیر نظر گرفت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

یلدا نامور

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-08
نوشته‌ها
19
لایک‌ها
77
امتیازها
13
کیف پول من
150
Points
0
آب دهانش به شکل چندش آوری ازگوشه ل*بش جاری شد.باصدای گوشخراش گفت: «سراشپز این کاررا به من بده » سراشپزباتردیدگفت:«تواینجاتازه واردی بنظرم که مهارت وتجربه لازم را نداری». جان غریدوهمان جمله را پشت سرهم با صدای زنگدارش تکرارکرد. سرآشپز گفت :« بسیار خب,حالا که اصرارمیکنی برای امتحان کردنت;مشکلی نیست انجامش بده ».یکی از کمک آشپزها قد بسیار کوتاهی داشت گفت« اما سرآشپز…» سرآشپز اجازه حرف زدن به اورا نداد.

جان پشت میز اشپزخانه رفت .بطورغریزی میدانست چطوربرش بزند وخرد کندیاموادغذایی درچه دمایی بهترین مزه هنگام سرخ کردن یا کباب کردن خواهد داشت.بعد ازمدتی مدیررستوران همراه حسابدار وارداشپزخانه شد. حسابداربسیارآرام صحبت میکرد.ولی گوشهایجان صدایشان را واضح میشندید.

- قربان, باور کنیداگرتجهیزات ودستگاههای پختغذارا نصبکنید فقط به دونفر نیرویکارنیازخواهیم داشت.هزینه های رستوران دربلندمدت نصف خواهد شد.

مدیررستوران گفت: «بسیار خب, فعلابروباید درموردش فکر کنم»

سراشپزوکارکنان آشپزخانه درحال خوردن غذاهای پخته شده توسط جان بودند.جان ازکنارمیز آشپزخانه غیبش زدوکنج دیوارمثل یک سایه کنارمدیرایستادوبرای مدتی به مدیر زل زد مدیربرگشت از طرز نگاه کردنش خوشش نیامد .یک نفر با یک دست لباسِ عروسکی آدم پوش وارد آشپزخانه شد, رو مدیرگفت:

-قربان,بیچارهای که این لباس میپوشید دم دراینجا;هلش دادند با ماشین تصادف کرده;بردنش بیمارستان حالا چی کار کنیم؟

-مدیرگفت:«همه کارها من باید حل کنم! یکی از کارگرها را برای انجامش پیداکن»مردگفت: «قربان, کسی نیست,همه کارگرها مشغول بکار هستند!».

مدیر,جان را دید گفت :«هی ,تو; بیا اینجا ;بنظرم هیج کاری برای انجام دادن نداری ;این لباس را بپوش برای رستوران تبلیغ کن»

سرآشپزوچند نفردیگر غذای پخته شده جان راچشیدند. لذتسیریناپذیر دربافت وطعم هرکدام ازاجزای غذا حس میشد,آنها برای بدستاوردن سهم بیشتری ازآن غذاهمدیگرراهل میدادند وکتک میزدند.حرص وطمع آنهاتمامی نداشت.تاحد مرگ وخفگی;غذامیخوردند.شکمهایشان از فرط خوردن مثل یک بشکه بزرگ بادکرده بود. ولی آنقدر به بلعیدن غذا ادامه دادند تا اینکه بیهوش شدند برروی زمین افتادند.

یکی ازگارسونها,هنگام ورود به اشپزخانه محکم با شخصیکه پوشش آدمکِ عروسکی برتن داشت برخورد کردچشمهای عروسک کنده شده بودوازدهان عروسک زبانی بیرون زده بودومیخندید مرد عروسک پوش ازدرآشپزخانه خارج شد.

گارسون دادزدوگفت:«دراینجا کسی رابه اسم جان میشناسید؟الان خانوادش زنگ زدندونگرانش هستند». بویدیوانه کننده غذای جان,درآشپزخانه پیچیدمدیربه دنبال بوی غذابا ولع خاصی شروع به خوردن ازآن کرد وگفت:«زودترحرفت را بزن».

-قربان,جان; یک بیمار روانی تازه مرخص شده از بیمارستان روانی هست,گفتند بخاطر مصرف نکردن قرصهایش; مراقب باشید.!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا