آب دهانش به شکل چندش آوری ازگوشه ل*بش جاری شد.باصدای گوشخراش گفت: «سراشپز این کاررا به من بده » سراشپزباتردیدگفت:«تواینجاتازه واردی بنظرم که مهارت وتجربه لازم را نداری». جان غریدوهمان جمله را پشت سرهم با صدای زنگدارش تکرارکرد. سرآشپز گفت :« بسیار خب,حالا که اصرارمیکنی برای امتحان کردنت;مشکلی نیست انجامش بده ».یکی از کمک آشپزها قد بسیار کوتاهی داشت گفت« اما سرآشپز…» سرآشپز اجازه حرف زدن به اورا نداد.
جان پشت میز اشپزخانه رفت .بطورغریزی میدانست چطوربرش بزند وخرد کندیاموادغذایی درچه دمایی بهترین مزه هنگام سرخ کردن یا کباب کردن خواهد داشت.بعد ازمدتی مدیررستوران همراه حسابدار وارداشپزخانه شد. حسابداربسیارآرام صحبت میکرد.ولی گوشهایجان صدایشان را واضح میشندید.
- قربان, باور کنیداگرتجهیزات ودستگاههای پختغذارا نصبکنید فقط به دونفر نیرویکارنیازخواهیم داشت.هزینه های رستوران دربلندمدت نصف خواهد شد.
مدیررستوران گفت: «بسیار خب, فعلابروباید درموردش فکر کنم»
سراشپزوکارکنان آشپزخانه درحال خوردن غذاهای پخته شده توسط جان بودند.جان ازکنارمیز آشپزخانه غیبش زدوکنج دیوارمثل یک سایه کنارمدیرایستادوبرای مدتی به مدیر زل زد مدیربرگشت از طرز نگاه کردنش خوشش نیامد .یک نفر با یک دست لباسِ عروسکی آدم پوش وارد آشپزخانه شد, رو مدیرگفت:
-قربان,بیچارهای که این لباس میپوشید دم دراینجا;هلش دادند با ماشین تصادف کرده;بردنش بیمارستان حالا چی کار کنیم؟
-مدیرگفت:«همه کارها من باید حل کنم! یکی از کارگرها را برای انجامش پیداکن»مردگفت: «قربان, کسی نیست,همه کارگرها مشغول بکار هستند!».
مدیر,جان را دید گفت :«هی ,تو; بیا اینجا ;بنظرم هیج کاری برای انجام دادن نداری ;این لباس را بپوش برای رستوران تبلیغ کن»
سرآشپزوچند نفردیگر غذای پخته شده جان راچشیدند. لذتسیریناپذیر دربافت وطعم هرکدام ازاجزای غذا حس میشد,آنها برای بدستاوردن سهم بیشتری ازآن غذاهمدیگرراهل میدادند وکتک میزدند.حرص وطمع آنهاتمامی نداشت.تاحد مرگ وخفگی;غذامیخوردند.شکمهایشان از فرط خوردن مثل یک بشکه بزرگ بادکرده بود. ولی آنقدر به بلعیدن غذا ادامه دادند تا اینکه بیهوش شدند برروی زمین افتادند.
یکی ازگارسونها,هنگام ورود به اشپزخانه محکم با شخصیکه پوشش آدمکِ عروسکی برتن داشت برخورد کردچشمهای عروسک کنده شده بودوازدهان عروسک زبانی بیرون زده بودومیخندید مرد عروسک پوش ازدرآشپزخانه خارج شد.
گارسون دادزدوگفت:«دراینجا کسی رابه اسم جان میشناسید؟الان خانوادش زنگ زدندونگرانش هستند». بویدیوانه کننده غذای جان,درآشپزخانه پیچیدمدیربه دنبال بوی غذابا ولع خاصی شروع به خوردن ازآن کرد وگفت:«زودترحرفت را بزن».
-قربان,جان; یک بیمار روانی تازه مرخص شده از بیمارستان روانی هست,گفتند بخاطر مصرف نکردن قرصهایش; مراقب باشید.!
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان