مینی، پسر کوچولوی خیالپرداز، یک روز مثل همیشه، روی تختش دراز کشیده بود و فکرهای جورواجور میکرد تا خوابش برد. در خواب، وارد جنگل سرسبزی شد که در آن، همه حیوانات، با هم دوست بودند و بازی میکردند.
برای مینی عجیب بود؛ چون او، همیشه فکر میکرد جنگل، جای خطرناکی است و هیچوقت ندیده بود که حیوانات، با هم بازی کنند و حرف بزنند! در همین فکرها بود که یک شتر کوچولو به او نزدیک شد.
مینی خیلی تعجب کرد و از او پرسید:
"تو، اینجا چی کار میکنی؟ مگه شترها، توی صحرا زندگی نمیکنن؟!"
شتر کوچولو خندید و گفت:
"درسته؛ ما توی صحرا زندگی میکنیم، اما اینجا، جنگل رویاست و همه حیوانات میتونن به اینجا بیان. ما، اینجا، همه با هم، دوست هستیم و بازی میکنیم." مینی هم مشغول بازی شد.
پس از مدتی، حیوانات، از مینی و شتر کوچولو جدا شدند و رفتند خانه، اما مینی و شتر کوچولو، هنوز، از بازی کردن، خسته نشده بودند. وقتی همه رفتند، شتر کوچولو، به مینی پیشنهاد داد با هم، به رستوران آقای جغد بروند؛ چون بسیار مهربان و دستپختاش، عالی است و همه حیوانات، برای غذا خوردن و گذراندن بعدازظهر، به آنجا میروند.
مینی هم تصمیم گرفت به رستوران جغد مهربان برود و دستپخت او را امتحان کند.
وقتی آنها به رستوران جغد مهربان رسیدند، مینی از تعجب، دهانش باز ماند. دوستان مینی، همه، در رستوران نشسته بودند. وقتی دوستانش، او را دیدند، با خوشحالی صدایش کردند. دوستان مینی برایش تعریف کردند که چگونه، از طریق رویا، وارد جنگل شدند. جغد مهربان، آبمیوه خوشمزهای را برای مینی تازهوارد آورد که ناگهان، با صدای زنگ در، مینی از خواب پرید.
فکر میکنی در رستوران حیوانات، چه غذاهایی را درست میکنند و میخورند؟
برای مینی عجیب بود؛ چون او، همیشه فکر میکرد جنگل، جای خطرناکی است و هیچوقت ندیده بود که حیوانات، با هم بازی کنند و حرف بزنند! در همین فکرها بود که یک شتر کوچولو به او نزدیک شد.
مینی خیلی تعجب کرد و از او پرسید:
"تو، اینجا چی کار میکنی؟ مگه شترها، توی صحرا زندگی نمیکنن؟!"
شتر کوچولو خندید و گفت:
"درسته؛ ما توی صحرا زندگی میکنیم، اما اینجا، جنگل رویاست و همه حیوانات میتونن به اینجا بیان. ما، اینجا، همه با هم، دوست هستیم و بازی میکنیم." مینی هم مشغول بازی شد.
پس از مدتی، حیوانات، از مینی و شتر کوچولو جدا شدند و رفتند خانه، اما مینی و شتر کوچولو، هنوز، از بازی کردن، خسته نشده بودند. وقتی همه رفتند، شتر کوچولو، به مینی پیشنهاد داد با هم، به رستوران آقای جغد بروند؛ چون بسیار مهربان و دستپختاش، عالی است و همه حیوانات، برای غذا خوردن و گذراندن بعدازظهر، به آنجا میروند.
مینی هم تصمیم گرفت به رستوران جغد مهربان برود و دستپخت او را امتحان کند.
وقتی آنها به رستوران جغد مهربان رسیدند، مینی از تعجب، دهانش باز ماند. دوستان مینی، همه، در رستوران نشسته بودند. وقتی دوستانش، او را دیدند، با خوشحالی صدایش کردند. دوستان مینی برایش تعریف کردند که چگونه، از طریق رویا، وارد جنگل شدند. جغد مهربان، آبمیوه خوشمزهای را برای مینی تازهوارد آورد که ناگهان، با صدای زنگ در، مینی از خواب پرید.
فکر میکنی در رستوران حیوانات، چه غذاهایی را درست میکنند و میخورند؟