نبات كوچولو به همراه مادر و 4 برادرش در خانه كوچك و زيبايي كنار درياچه جنگل قصهها با خوبي و خوشي زندگي ميكردند. برادرهاي نبات همگي از او بزرگتر و قويتر بودند. آنها از مادرشان خانم اردك مهربان شنا كردن را ياد گرفته بودند و بيشتر روز را در حال شنا و بازي توي درياچه بودند.
اما بچهها، نبات قصه ما، از آب ميترسيد و دوست نداشت در آب درياچه شنا كند. به خاطر همين برادرانش او را مسخره ميكردند و به او ميخنديدند. هر چقدر مادر با او صحبت ميكرد هم فايدهاي نداشت. مادر به او ميگفت: نبات كوچولو، بيا پشت من سوار شو تا با هم توي آب برويم، اما باز هم اردك كوچولو قبول نميكرد. برادران نبات به او ميگفتند: تو ترسويي و جرات هيچكاري را نداري. ما با تو بازي نميكنيم.
نبات قصه ما خيلي تنها بود بچهها و تنها دوست او كرم كوچولويي بود كه هر روز كنار درياچه ميآمد و با او بازي ميكرد. كرم كوچولو، نبات را خيلي دوست داشت و دلش ميخواست او هر چه زودتر شنا كردن را ياد بگيرد و از آب نترسد. يك روز خوب و آفتابي مثل هميشه كرم كوچولو و نبات كنار درياچه مشغول بازي و خنده بودند. مادر نبات و برادرانش هم توي آب مشغول شنا كردن، مادر به نبات گفت: عزيزم. من و برادرانت ميخواهيم براي پيدا كردن غذا به آن طرف رودخانه برويم تو و كرم كوچولو مواظب خودتان باشيد تا ما برگرديم. نبات گفت: باشه. مامان جون. شما برويد، خيالتان راحت باشد. مادر و برادران نبات از آنها دور شدند و نبات و كرم كوچولو هم مشغول بازي شدند كه يكدفعه سايه بزرگي را روي زمين ديدند. آنها وقتي به بالاي سرشان نگاه كردند، پرنده بزرگي را ديدند كه با سرعت داشت به طرف آنها ميآمد. نبات و كرم كوچولو زود فرار كردند، اما فايدهاي نداشت. پرنده پايين آمد و كرم كوچولو را ميان چنگالهايش گرفت و پرواز كرد و رفت. نبات هر چه داد و فرياد كرد، كسي صداي او را نشنيد و به كمك آنها نيامد. نبات در حالي كه ترسيده بود و اشك ميريخت داد زد: كرم كوچولو پايش را گ*از بگير. كرم كوچولو با تمام قدرت پاي پرنده را گ*از گرفت و پرنده بزرگ از درد پايش را باز كرد و كرم كوچولو رها شد و افتاد، اما بچهها كرم كوچولو توي آب درياچه افتاده بود. او شنا بلد نبود. نبات هر چه مادر و برادرانش را صدا زد تا او را نجات بدهند فايدهاي نداشت. آنها صداي او را نميشنيدند. نبات شاخه درختي را برداشت و خواست با آن كرم كوچولو را نجات بدهد، اما شاخه به كرم كوچولو نرسيد و توي آب افتاد. كرم كوچولو خسته شده بود و فرياد ميزد و كمك ميخواست. او كمكم داشت غرق ميشد و كسي هم نبود كه او را نجات بدهد.
نبات مهربون كه ديد چارهاي ندارد سريع توي آب پريد. او شروع كرد به شنا كردن تا اين كه رسيد به كرم كوچولو و او را برداشت و روي پشت خودش گذاشت. نبات نفس راحتي كشيد و گفت:
حالت خوب است كرم كوچولو، سالم هستي؟
كرم كوچولو از نبات تشكر كرد و گفت: ممنونم نبات مهربان، تو واقعا جوجه اردك شجاعي هستي. نبات همين طور كه آرام، آرام داشت شنا ميكرد و به طرف خانه ميرفت صداي مادر و برادرانش را شنيد. آنها داشتند او را تشويق ميكردند و به او آفرين ميگفتند. نبات كوچولو تازه فهميده بود كه دارد توي آب شنا ميكند و وقتي خوب دقت كرد ديد آب اصلا ترس ندارد و شنا كردن هم خيلي خوب است.
برادران نبات سريع كنار او آمدند و گفتند: ما اشتباه ميكرديم، تو جوجه اردك شجاعي هستي ما به تو افتخار ميكنيم. از آن روز به بعد، هميشه كرم كوچولو روي پشت نبات سوار ميشد و با هم ميرفتند توي آب و شاد بودند و ميخنديدند. ديگر هيچ وقت نبات كوچولو از هيچ چيز نميترسيد آخه او يك جوجه اردك شجاع بود.
اما بچهها، نبات قصه ما، از آب ميترسيد و دوست نداشت در آب درياچه شنا كند. به خاطر همين برادرانش او را مسخره ميكردند و به او ميخنديدند. هر چقدر مادر با او صحبت ميكرد هم فايدهاي نداشت. مادر به او ميگفت: نبات كوچولو، بيا پشت من سوار شو تا با هم توي آب برويم، اما باز هم اردك كوچولو قبول نميكرد. برادران نبات به او ميگفتند: تو ترسويي و جرات هيچكاري را نداري. ما با تو بازي نميكنيم.
نبات قصه ما خيلي تنها بود بچهها و تنها دوست او كرم كوچولويي بود كه هر روز كنار درياچه ميآمد و با او بازي ميكرد. كرم كوچولو، نبات را خيلي دوست داشت و دلش ميخواست او هر چه زودتر شنا كردن را ياد بگيرد و از آب نترسد. يك روز خوب و آفتابي مثل هميشه كرم كوچولو و نبات كنار درياچه مشغول بازي و خنده بودند. مادر نبات و برادرانش هم توي آب مشغول شنا كردن، مادر به نبات گفت: عزيزم. من و برادرانت ميخواهيم براي پيدا كردن غذا به آن طرف رودخانه برويم تو و كرم كوچولو مواظب خودتان باشيد تا ما برگرديم. نبات گفت: باشه. مامان جون. شما برويد، خيالتان راحت باشد. مادر و برادران نبات از آنها دور شدند و نبات و كرم كوچولو هم مشغول بازي شدند كه يكدفعه سايه بزرگي را روي زمين ديدند. آنها وقتي به بالاي سرشان نگاه كردند، پرنده بزرگي را ديدند كه با سرعت داشت به طرف آنها ميآمد. نبات و كرم كوچولو زود فرار كردند، اما فايدهاي نداشت. پرنده پايين آمد و كرم كوچولو را ميان چنگالهايش گرفت و پرواز كرد و رفت. نبات هر چه داد و فرياد كرد، كسي صداي او را نشنيد و به كمك آنها نيامد. نبات در حالي كه ترسيده بود و اشك ميريخت داد زد: كرم كوچولو پايش را گ*از بگير. كرم كوچولو با تمام قدرت پاي پرنده را گ*از گرفت و پرنده بزرگ از درد پايش را باز كرد و كرم كوچولو رها شد و افتاد، اما بچهها كرم كوچولو توي آب درياچه افتاده بود. او شنا بلد نبود. نبات هر چه مادر و برادرانش را صدا زد تا او را نجات بدهند فايدهاي نداشت. آنها صداي او را نميشنيدند. نبات شاخه درختي را برداشت و خواست با آن كرم كوچولو را نجات بدهد، اما شاخه به كرم كوچولو نرسيد و توي آب افتاد. كرم كوچولو خسته شده بود و فرياد ميزد و كمك ميخواست. او كمكم داشت غرق ميشد و كسي هم نبود كه او را نجات بدهد.
نبات مهربون كه ديد چارهاي ندارد سريع توي آب پريد. او شروع كرد به شنا كردن تا اين كه رسيد به كرم كوچولو و او را برداشت و روي پشت خودش گذاشت. نبات نفس راحتي كشيد و گفت:
حالت خوب است كرم كوچولو، سالم هستي؟
كرم كوچولو از نبات تشكر كرد و گفت: ممنونم نبات مهربان، تو واقعا جوجه اردك شجاعي هستي. نبات همين طور كه آرام، آرام داشت شنا ميكرد و به طرف خانه ميرفت صداي مادر و برادرانش را شنيد. آنها داشتند او را تشويق ميكردند و به او آفرين ميگفتند. نبات كوچولو تازه فهميده بود كه دارد توي آب شنا ميكند و وقتي خوب دقت كرد ديد آب اصلا ترس ندارد و شنا كردن هم خيلي خوب است.
برادران نبات سريع كنار او آمدند و گفتند: ما اشتباه ميكرديم، تو جوجه اردك شجاعي هستي ما به تو افتخار ميكنيم. از آن روز به بعد، هميشه كرم كوچولو روي پشت نبات سوار ميشد و با هم ميرفتند توي آب و شاد بودند و ميخنديدند. ديگر هيچ وقت نبات كوچولو از هيچ چيز نميترسيد آخه او يك جوجه اردك شجاع بود.