یك بچّه كلاغ بود كه نمي توانست پرواز كند.
بابا كلاغه و مامان كلاغه، هر كار ميکردند فايده نداشت. بچّه شان پرواز
را ياد نمي گرفت.
آن ها تصميم گرفتند براي او، معلّم پرواز بگيرند.
معلّم پرواز آمد. پريد بالاي درخت و به بچّه كلاغ گفت: سرت را بالا بگير
بال هايت را باز كن. بدنت را كش بده. حالا بپر!
بچّه كلاغ پريد پايين. اتّفاقاً زَير پايش یک بادكنك، توي هوا بود. بچّه
كلاغ با سَر افتاد روي بادكنك. نوكش خورد به بادكنك. بادكنك ترق تر کید.
بچّه كلاغ ترسيد. فرار كرد به آسمان. رفت و رفت. از
ابرها هم بالاتر رفت.
بابا كلاغه و مامان كلاغه، با خوشحالي
داد زدند: آفرين!... آفرين!
معلّم پرواز هم گفت: چه قدر زود ياد گرفت
راستي كه بچّه ي زرنگي داريد!
بابا كلاغه و مامان كلاغه، هر كار ميکردند فايده نداشت. بچّه شان پرواز
را ياد نمي گرفت.
آن ها تصميم گرفتند براي او، معلّم پرواز بگيرند.
معلّم پرواز آمد. پريد بالاي درخت و به بچّه كلاغ گفت: سرت را بالا بگير
بال هايت را باز كن. بدنت را كش بده. حالا بپر!
بچّه كلاغ پريد پايين. اتّفاقاً زَير پايش یک بادكنك، توي هوا بود. بچّه
كلاغ با سَر افتاد روي بادكنك. نوكش خورد به بادكنك. بادكنك ترق تر کید.
بچّه كلاغ ترسيد. فرار كرد به آسمان. رفت و رفت. از
ابرها هم بالاتر رفت.
بابا كلاغه و مامان كلاغه، با خوشحالي
داد زدند: آفرين!... آفرين!
معلّم پرواز هم گفت: چه قدر زود ياد گرفت
راستي كه بچّه ي زرنگي داريد!