نام نویسنده: deimos
نام رمان: دلتنگی چوبی
ژانر: اجتماعی، تراژدی.
ناظر: گلبرگ
امروز رفتم بازار؛ از این بازارای صنایع دستی. گلیم، سفال، زیور آلات و لوازم تزیینی؛ همه چی توش پیدا می شد. همهمه ی مردم نمی ذاشت چیزی جز خود مردم رو بشنوم. تا چشم کار می کرد، همه ی چشم ها بی قرار و پر ذوق روی دکه های رنگ و وارنگ می گشت. انگار هیچ کس نمی دونست دقیقا چی می خواد بخره؟ همه محو تماشا بودن. من اما با همه فرق داشتم. دست هامو توی جیبم کرده بودم و از بین ازدحام مردم، روی یه خط صاف راه می رفتم. گه گاهی بهم تنه می زدن. بعضیا سریع عذر خواهی می کردن و بعضیا منتظر عذر خواهی می موندن. من اما هر دو رو بی جواب می ذاشتم و مستقیم راه کج خودمو می رفتم!
با دیدن دکه ی آشنا سرجام ایستادم. از بین تمام چیزای ریز و درشتی که روی زیراندازی قدیمی، روی زمین پهن شده بود، بی تعلل جا کلیدی چوبی ای که حرف اول اسمت روش حک شده بود رو برداشتم. بی عجله حساب کردم و بی حرف، راه اومده رو برگشتم.
توی راهروی باریک خونه ام ایستادم و مشتم رو باز کردم. به دهمین جا کلیدی ای که قرار بود جای خالی تورو برام پر کنه، خیره شدم. اشکی که از چشمم چکید رو پاک کردم و گذاشتمش کنار 9 تا جا کلیدی دیگه. بالاخره یه روزی، اینارو بهت نشون می دم. 10 تاشون رو برات ردیف می کنم و می گم: ببین! دلتنگیم رو ببین! اشکا و دلخوریامو ببین! ده سال نبودی، یه بار منو ببین!
من برای روزی که هیچ وقت نمیاد، رویا می بافم:)
نام رمان: دلتنگی چوبی
ژانر: اجتماعی، تراژدی.
ناظر: گلبرگ
امروز رفتم بازار؛ از این بازارای صنایع دستی. گلیم، سفال، زیور آلات و لوازم تزیینی؛ همه چی توش پیدا می شد. همهمه ی مردم نمی ذاشت چیزی جز خود مردم رو بشنوم. تا چشم کار می کرد، همه ی چشم ها بی قرار و پر ذوق روی دکه های رنگ و وارنگ می گشت. انگار هیچ کس نمی دونست دقیقا چی می خواد بخره؟ همه محو تماشا بودن. من اما با همه فرق داشتم. دست هامو توی جیبم کرده بودم و از بین ازدحام مردم، روی یه خط صاف راه می رفتم. گه گاهی بهم تنه می زدن. بعضیا سریع عذر خواهی می کردن و بعضیا منتظر عذر خواهی می موندن. من اما هر دو رو بی جواب می ذاشتم و مستقیم راه کج خودمو می رفتم!
با دیدن دکه ی آشنا سرجام ایستادم. از بین تمام چیزای ریز و درشتی که روی زیراندازی قدیمی، روی زمین پهن شده بود، بی تعلل جا کلیدی چوبی ای که حرف اول اسمت روش حک شده بود رو برداشتم. بی عجله حساب کردم و بی حرف، راه اومده رو برگشتم.
توی راهروی باریک خونه ام ایستادم و مشتم رو باز کردم. به دهمین جا کلیدی ای که قرار بود جای خالی تورو برام پر کنه، خیره شدم. اشکی که از چشمم چکید رو پاک کردم و گذاشتمش کنار 9 تا جا کلیدی دیگه. بالاخره یه روزی، اینارو بهت نشون می دم. 10 تاشون رو برات ردیف می کنم و می گم: ببین! دلتنگیم رو ببین! اشکا و دلخوریامو ببین! ده سال نبودی، یه بار منو ببین!
من برای روزی که هیچ وقت نمیاد، رویا می بافم:)
آخرین ویرایش توسط مدیر: