خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

کتاب در حال تایپ کتاب«تخت خوابت را مرتب کن»|اثر ویلیام اچ.مک ریون

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

ᏋᎷᏒᎥᏕ

تایپیست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-19
نوشته‌ها
75
کیف پول من
13,854
Points
120
بسم الله الرحمن الرحیم

نام کتاب:تخت خوابت را مرتب کن
نویسنده:ویلیام اچ.مک ریون
ژانر:روانشناسی-توسعه فردی

مترجم:نازنین قره گوزلو
تایپیست:ᏋᎷᏒᎥᏕ


مقدمه:

در هفدهم ماه مه2014، مفتخر شدم که در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان دانشگاه تگزاس در آستین سخنرانی کنم. با اینکه در همین دانشگاه تحصیل کرده بودم، نگران این بودم که یک افسر ارتش که شغلش با جنگ عجین بود،ممکن است مورد استقبال دانشجویان دانشکده قرار نگیرد.اما در کمال تعجب، فارغ التحصیلان به خوبی از من استقبال کردند.ده درسی که از آموزش نیرو ی دریایی یاد گرفته بودم،با همه آن نکات ساده ،مبنای اظهارات من بود.به نظر می رسید به خوبی مورد استقبال قرار گرفته است. آن ها درس های ساده ای پیرامون جلسات تمرین ویژه ی
نیروی دریایی بودند، اما این ده درس به میزان یکسانی در برخورد با چالش های زندگی مهم بودند.چرا که اهمیتی ندارد که چه کسی هستید و چه موقعیتی دارید. به هر حال به کارتان می آید.
هر فصل این کتاب، شامل متن کوتاهی در مورد یکی از همین درس ها است و همچنین داستان کوتاهی درباره ی برخی از افرادی که به پاس انضباط، پشت کار، شرف و شجاعت خود الهام بخش من بوده اند،بیان شده است.امیدوارم از این کتاب ل*ذت ببرید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر ارشد + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
ناظر انجمن
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
گوینده انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
869
کیف پول من
132,371
Points
1,137

ᏋᎷᏒᎥᏕ

تایپیست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-19
نوشته‌ها
75
کیف پول من
13,854
Points
120
فصل اول

پارت 1:
سربازخانه ها در دوره آموزشی نیروی دریایی، به شکل ساختمان های ساده و سه طبقه ای در ساحل کورونادوی کالیفرنیا هستند که تنها در فاصلۀ صد متری اقیانوس آرام
قرار گرفته اند. آنجا خبری از کولر نیست و شب ها، اگر پنجره ها را باز بگذارید، می توانید صدای جزر و مد و موج های خروشانی را بشنوید که بر روی شن ها جاری می شوند.
در اتاق سربازخانه هم خبری از تجملات نیست. در اتاق افسران که با سه همکلاسی دیگر در آنجا بودم، تنها چهار ت*خت خو*اب و کمدی برای آویختن یونیفورم ها دیده می شد و
چیز دیگری در آنجا نبود.صبح ها در سربازخانه چنین بود که از ت*خت خو*اب ویژه ی نیروی دریایی بیرون می رفتم و بلافاصله برای مرتب کردن تختم دست به کار می شدم.
این اولین وظیفۀ روز بود. می دانستم هر روز باید با بررسی های یکنواخت، شنا و دویدن طولانی، دوره های موانع و آزار دائمی مربیان نیروی دریایی مواجه بشوم.
پس از اعلام خبردار از سوی دنیل استوارت، ناوبان یکم، مربی وارد اتاق شد.در مجاورت ت*خت خو*اب، پاشنه پاهایم را به هم زدم و با ن*زد*یک*ی افسر ارشد، مستقیم ایستادم.
مربی با چهره ای عبوس و بی حالت، شروع به ورانداز سر تا پایم کرد؛ نگاهش از کلاه یونیفورم سبزم پایین آمد تا مطمئن شود پوشش آن از هر هشت طرف به درستی کیپ شده است.
نگاهش از بالا به پایین حرکت کرد و سراسر یونیفورمم را به دقت وارسی نمود تا مطمئن شود آیا چروکی روی بلوز و شلوارم هست و یا دکمۀ برنجی روی کمربندم مثل آینه می درخشد
و پوتین هایم به حدی برق می زنند که او بتواند انگشتانش را در انعکاس جلای کفش هایم ببیند؟
او خرسند از اینکه استاندارد های بالای کارآموزی نیروی دریایی را رعایت کرده ام، به وارسی تخت پرداخت.
ت*خت خو*اب هم مثل اتاق ساده بود؛ چیزی جز قاب فولادی و یک تشک در آن دیده نمی شد. لایۀ نازکی، تشک را پوشانده بود و بر روی آن، یک ملحفه دیده می شد.
پتوی پشمی تیره ای که زیر تشک جمع شده بود، به درد غروب های خنک شهر سن دیه گو می خورد.پتوی دیگری هم به طرزی ماهرانه، به شکل مستطیلی پایین ت*خت خو*اب
پیچیده شده بود. بالشی که توسط شرکت فانوس دریایی ساخته شده بود، در بالای ت*خت خو*اب قرار داشت و زاویۀ نود درجه ای با پتویی ایجاد می کرد که در انتهای تخت بود.
این یکی هم مطابق با استاندارد بود. هرگونه تخطی از این قوانین باعث می شد برای تنبیه، س*ی*نه خیز بروم و سپس تا زمانی که از سر تا پا غرق شن شوم، در ساحل غلت بزنم.
در حالی که بی حرکت ایستاده بودم، می توانستم مربی را از گوشۀ چشمم ببینم. با خستگی به تخت خوابم نگاه کرد. خم شد و گوشه های آن را بررسی کرد. بعد مشغول ورانداز
پتو شد و اطمینان پیدا کرد که بالش به درستی قرار داده شده است. بعد، دستش را در جیبش فرو برد و تاسی را بیرون کشید تا نشان دهد که وقت آخرین آزمایش تخت رسیده است.
در آخرین پرتاب، تاس در هوا رها شد و به سرعت روی تشک فرود آمد. تاس چند سانتی روی تخت بالا و پایین پرید. ارتفاع پرش تا حدی بود که مربی خم شد و آن را گرفت.
مربی چرخید تا با من رو به رو شود؛ بعد به چشمانم نگاهی انداخت و سرش را تکان داد. او هیچ وقت حتی یک کلمه هم حرفی نمی زد. مرتب کردن تخت، تعریف و تمجیدی
به دنبال نداشت. چون این چیزی بود که از من انتظار می رفت. درواقع، این اولین وظیفۀ من در طول روز بود و باید آن را به بهترین شکل ممکن انجام می دادم؛ چون این کار
نظم و انضباط ما را به نمایش می گذاشت و نشان می داد من به جزئیات توجه داشته ام. در پایان روز نیز یادآور این بود که کاری را به خوبی انجام داده ام و از این رو،
باید به آن افتخار می کردم.مهم هم نبود که این کار چقدر ناچیز باشد.


کد:
پارت 1:

سربازخانه ها در دوره آموزشی نیروی دریایی، به شکل ساختمان های ساده و سه طبقه ای در ساحل کورونادوی کالیفرنیا هستند که تنها در فاصلۀ صد متری اقیانوس آرام

قرار گرفته اند. آنجا خبری از کولر نیست و شب ها، اگر پنجره ها را باز بگذارید، می توانید صدای جزر و مد و موج های خروشانی را بشنوید که بر روی شن ها جاری می شوند.

در اتاق سربازخانه هم خبری از تجملات نیست. در اتاق افسران که با سه همکلاسی دیگر در آنجا بودم، تنها چهار ت*خت خو*اب و کمدی برای آویختن یونیفورم ها دیده می شد و

چیز دیگری در آنجا نبود.صبح ها در سربازخانه چنین بود که از ت*خت خو*اب ویژه ی نیروی دریایی بیرون می رفتم و بلافاصله برای مرتب کردن تختم دست به کار می شدم.

این اولین وظیفۀ روز بود. می دانستم هر روز باید با بررسی های یکنواخت، شنا و دویدن طولانی، دوره های موانع و آزار دائمی مربیان نیروی دریایی مواجه بشوم.

پس از اعلام خبردار از سوی دنیل استوارت، ناوبان یکم، مربی وارد اتاق شد.در مجاورت ت*خت خو*اب، پاشنه پاهایم را به هم زدم و با ن*زد*یک*ی افسر ارشد، مستقیم ایستادم.

مربی با چهره ای عبوس و بی حالت، شروع به ورانداز سر تا پایم کرد؛ نگاهش از کلاه یونیفورم سبزم پایین آمد تا مطمئن شود پوشش آن از هر هشت طرف به درستی کیپ شده است.

نگاهش از بالا به پایین حرکت کرد و سراسر یونیفورمم را به دقت وارسی نمود تا مطمئن شود آیا چروکی روی بلوز و شلوارم هست و یا دکمۀ برنجی روی کمربندم مثل آینه می درخشد

و پوتین هایم به حدی برق می زنند که او بتواند انگشتانش را در انعکاس جلای کفش هایم ببیند؟

او خرسند از اینکه استاندارد های بالای کارآموزی نیروی دریایی را رعایت کرده ام، به وارسی تخت پرداخت.

ت*خت خو*اب هم مثل اتاق ساده بود؛ چیزی جز قاب فولادی و یک تشک در آن دیده نمی شد. لایۀ نازکی، تشک را پوشانده بود و بر روی آن، یک ملحفه دیده می شد.

پتوی پشمی تیره ای که زیر تشک جمع شده بود، به درد غروب های خنک شهر سن دیه گو می خورد.پتوی دیگری هم به طرزی ماهرانه، به شکل مستطیلی پایین ت*خت خو*اب

پیچیده شده بود. بالشی که توسط شرکت فانوس دریایی ساخته شده بود، در بالای ت*خت خو*اب قرار داشت و زاویۀ نود درجه ای با پتویی ایجاد می کرد که در انتهای تخت بود.

این یکی هم مطابق با استاندارد بود. هرگونه تخطی از این قوانین باعث می شد برای تنبیه، س*ی*نه خیز بروم و سپس تا زمانی که از سر تا پا غرق شن شوم، در ساحل غلت بزنم.

در حالی که بی حرکت ایستاده بودم، می توانستم مربی را از گوشۀ چشمم ببینم. با خستگی به تخت خوابم نگاه کرد. خم شد و گوشه های آن را بررسی کرد. بعد مشغول ورانداز

پتو شد و اطمینان پیدا کرد که بالش به درستی قرار داده شده است. بعد، دستش را در جیبش فرو برد و تاسی را بیرون کشید تا نشان دهد که وقت آخرین آزمایش تخت رسیده است.

در آخرین پرتاب، تاس در هوا رها شد و به سرعت روی تشک فرود آمد. تاس چند سانتی روی تخت بالا و پایین پرید. ارتفاع پرش تا حدی بود که مربی خم شد و آن را گرفت.

مربی چرخید تا با من رو به رو شود؛ بعد به چشمانم نگاهی انداخت و سرش را تکان داد. او هیچ وقت حتی یک کلمه هم حرفی نمی زد. مرتب کردن تخت، تعریف و تمجیدی

به دنبال نداشت. چون این چیزی بود که از من انتظار می رفت. درواقع، این اولین وظیفۀ من در طول روز بود و باید آن را به بهترین شکل ممکن انجام می دادم؛ چون این کار

نظم و انضباط ما را به نمایش می گذاشت و نشان می داد من به جزئیات توجه داشته ام. در پایان روز نیز یادآور این بود که کاری را به خوبی انجام داده ام و از این رو،

باید به آن افتخار می کردم.مهم هم نبود که این کار چقدر ناچیز باشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

ᏋᎷᏒᎥᏕ

تایپیست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-19
نوشته‌ها
75
کیف پول من
13,854
Points
120
فصل اول

پارت 2:
در طول زندگی در نیروی دریایی، مرتب کردن تخت خوابم، بخش لاینفکی از وظیفه ام بود که می توانستم روی آن حساب کنم. به عنوان یک ناوبان دوم جوان نیروی دریایی،
وقتی در خوابگاه درمانگاه زیردریایی عملیات ویژۀ یو اس اس گری بک با آن ت*خت خو*اب های چهار طبقه استراحت می کردم، با دکتر خوش مشربی آشنا شدم که اصرار داشت
که هر روز صبح، تختم را مرتب کنم. او غالبا می گفت که اگر ت*خت خو*اب مرتب نشود و اتاق هم تمیز نباشد، دریانوردان چطور می توانند انتظار بهترین مراقبت های پزشکی
را از ما داشته باشند؟ همانطور که بعدها فهمیدم، این احساس نظم و انضباط در تمام جنبه های زندگی نظامی اعمال می شود.
سی سال بعد، برج های دو قلو در شهر نیویورک فرو ریختند. پنتاگون مورد حمله قرار گرفت و آمریکایی ها شجاعانه در یک هواپیما، طی زمان حملات در پنسیلوانیا کشته شدند.
آن موقع، من در منزل خودم، در دوره ی نقاهت بعد از تصادف با چترنجات بودم. یک تخت بیمارستانی را به محل سکونتم آورده بودند و من بیشتر ساعات روز را در حالی که به
پشت روی آن دراز کشیده بودم، می گذراندم و سعی می کردم به حالت عادی برگردم. حتی بیشتر از بهبودی، دلم می خواست از دست آن تخت راحت شوم. من هم مثل هر
دریانوردی آرزو داشتم همراه بقیه در میدان مبارزه دفاع کنم. وقتی بالاخره به اندازه کافی بهبود یافتم که بتوانم بدون کمک بلند شوم و از ت*خت خو*اب بیرون بروم، اولین کاری
که انجام دادم، این بود که ملحفه را محکم بکشم، بالش را مرتب کنم، و مطمئن شوم که تخت بیمارستان برای همه اشخاصی که به منزلم می آیند، مرتب و تمیز است.
این طور نشان می دادم که از پس تصادف برآمده ام و دارم در جریان زندگی به جلو حرکت می کنم.
ظرف چهار هفته پس از 11 سپتامبر، به کاخ سفید منتقل شدم و در آنجا، دو سال را در دفتر تازه تاسیس مبارزه با تروریسم گذراندم. تا اکتبر 2003، در مقر موقت خود
در فرودگاه بغداد ماندم. چند ماه اول، در کیسه خواب های ارتش می خوابیدیم. با وجود این، هر روز صبح که از خواب بیدار می شدم، کیسه خواب را تا می زدم، بالش را
در آن قرار می دادم و برای آغاز روز آماده می شدم.
در دسامبر 2003، نیروهای آمریکایی صدام حسین را دستگیر کردند. او در زندان به سر می برد و ما او را در یک اتاق کوچک نگه داشته بودیم. او هم مثل ما در کیسه خواب
ارتش می خوابید، اما با این تفاوت که ملحفه و پتوی مجللی داشت. یک روز که به دیدار صدام رفتم تا مطمئن شوم که سربازان من به درستی مراقب او هستند، با حس
سردرگمی اندکی متوجه شدم که صدام کیسه خوابش را مرتب نکرده است. پتو در پایین کیسه مچاله شده بود و به نظر می رسید که قصد ندارد آن ها را مرتب کند.
طی ده سال بعد، افتخار کار با برخی از بی نظیرترین مردان و زنانی را داشتم که تا به حال ممکن است دیده باشید؛ از ژنرال ها گرفته تا سرباز، از دریانوردان گرفته تا
سربازان تازه کار، از سفیران عالی رتبه گرفته تا منشی ها. سربازانی که در خارج از کشور در حمایت از جنگ، دل به دریا زده اند، با کمال میل وارد پیکار شدند.
آن ها نیز واقف هستند که زندگی دشوار است و گاهی اوقات، کارهای کمی از دستت برمی آید که بر نتیجۀ روز تاثیری داشته باشد. در زمان جنگ، سربازان می میرند،
خانواده ها به عزا می نشینند، روزهای شما طولانی و مملو از لحظات مشوش می شوند. در این شرایط، به دنبال چیزی هستید که می تواند مایۀ تسکینتان باشد و به شما
انگیزه ای دهد که روز خود را آغاز کنید و در این دنیای کریه، احساس غرور کنید. اما این احساس منحصر به دوران جنگ نیست. زندگی روزمره هم به همین احساس
نیاز دارد. هیچ چیز نمی تواند جای قدرت و ایمان یک شخص را بگیرد؛ اما گاهی اوقات، کارهای ساده ای مثل مرتب کردن یک تخت می تواند به شما کمک کند که
روز خود را آغاز کنید و رضایت خاطر خود را تا پایان روز فراهم سازید. اگر می خواهید زندگی خود و یا شاید دنیا را تغییر دهید، از مرتب کردن تخت خوابتان شروع کنید.


کد:
در طول زندگی در نیروی دریایی، مرتب کردن تخت خوابم، بخش لاینفکی از وظیفه ام بود که می توانستم روی آن حساب کنم. به عنوان یک ناوبان دوم جوان نیروی دریایی،

وقتی در خوابگاه درمانگاه زیردریایی عملیات ویژۀ یو اس اس گری بک با آن ت*خت خو*اب های چهار طبقه استراحت می کردم، با دکتر خوش مشربی آشنا شدم که اصرار داشت

که هر روز صبح، تختم را مرتب کنم. او غالبا می گفت که اگر ت*خت خو*اب مرتب نشود و اتاق هم تمیز نباشد، دریانوردان چطور می توانند انتظار بهترین مراقبت های پزشکی

را از ما داشته باشند؟ همانطور که بعدها فهمیدم، این احساس نظم و انضباط در تمام جنبه های زندگی نظامی اعمال می شود.

سی سال بعد، برج های دو قلو در شهر نیویورک فرو ریختند. پنتاگون مورد حمله قرار گرفت و آمریکایی ها شجاعانه در یک هواپیما، طی زمان حملات در پنسیلوانیا کشته شدند.

آن موقع، من در منزل خودم، در دوره ی نقاهت بعد از تصادف با چترنجات بودم. یک تخت بیمارستانی را به محل سکونتم آورده بودند و من بیشتر ساعات روز را در حالی که به

پشت روی آن دراز کشیده بودم، می گذراندم و سعی می کردم به حالت عادی برگردم. حتی بیشتر از بهبودی، دلم می خواست از دست آن تخت راحت شوم. من هم مثل هر

دریانوردی آرزو داشتم همراه بقیه در میدان مبارزه دفاع کنم. وقتی بالاخره به اندازه کافی بهبود یافتم که بتوانم بدون کمک بلند شوم و از ت*خت خو*اب بیرون بروم، اولین کاری

که انجام دادم، این بود که ملحفه را محکم بکشم، بالش را مرتب کنم، و مطمئن شوم که تخت بیمارستان برای همه اشخاصی که به منزلم می آیند، مرتب و تمیز است.

این طور نشان می دادم که از پس تصادف برآمده ام و دارم در جریان زندگی به جلو حرکت می کنم.

ظرف چهار هفته پس از 11 سپتامبر، به کاخ سفید منتقل شدم و در آنجا، دو سال را در دفتر تازه تاسیس مبارزه با تروریسم گذراندم. تا اکتبر 2003، در مقر موقت خود

در فرودگاه بغداد ماندم. چند ماه اول، در کیسه خواب های ارتش می خوابیدیم. با وجود این، هر روز صبح که از خواب بیدار می شدم، کیسه خواب را تا می زدم، بالش را

در آن قرار می دادم و برای آغاز روز آماده می شدم.

در دسامبر 2003، نیروهای آمریکایی صدام حسین را دستگیر کردند. او در زندان به سر می برد و ما او را در یک اتاق کوچک نگه داشته بودیم. او هم مثل ما در کیسه خواب

ارتش می خوابید، اما با این تفاوت که ملحفه و پتوی مجللی داشت. یک روز که به دیدار صدام رفتم تا مطمئن شوم که سربازان من به درستی مراقب او هستند، با حس

سردرگمی اندکی متوجه شدم که صدام کیسه خوابش را مرتب نکرده است. پتو در پایین کیسه مچاله شده بود و به نظر می رسید که قصد ندارد آن ها را مرتب کند.

طی ده سال بعد، افتخار کار با برخی از بی نظیرترین مردان و زنانی را داشتم که تا به حال ممکن است دیده باشید؛ از ژنرال ها گرفته تا سرباز، از دریانوردان گرفته تا

سربازان تازه کار، از سفیران عالی رتبه گرفته تا منشی ها. سربازانی که در خارج از کشور در حمایت از جنگ، دل به دریا زده اند، با کمال میل وارد پیکار شدند.

آن ها نیز واقف هستند که زندگی دشوار است و گاهی اوقات، کارهای کمی از دستت برمی آید که بر نتیجۀ روز تاثیری داشته باشد. در زمان جنگ، سربازان می میرند،

خانواده ها به عزا می نشینند، روزهای شما طولانی و مملو از لحظات مشوش می شوند. در این شرایط، به دنبال چیزی هستید که می تواند مایۀ تسکینتان باشد و به شما

انگیزه ای دهد که روز خود را آغاز کنید و در این دنیای کریه، احساس غرور کنید. اما این احساس منحصر به دوران جنگ نیست. زندگی روزمره هم به همین احساس

نیاز دارد. هیچ چیز نمی تواند جای قدرت و ایمان یک شخص را بگیرد؛ اما گاهی اوقات، کارهای ساده ای مثل مرتب کردن یک تخت می تواند به شما کمک کند که

روز خود را آغاز کنید و رضایت خاطر خود را تا پایان روز فراهم سازید. اگر می خواهید زندگی خود و یا شاید دنیا را تغییر دهید، از مرتب کردن تخت خوابتان شروع کنید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ᏋᎷᏒᎥᏕ

تایپیست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-19
نوشته‌ها
75
کیف پول من
13,854
Points
120
فصل دوم

« به تنهایی از پس آن برنمی آیی»
اگر می خواهی دنیا را تغییر دهی، کسی را پیدا کن که در پارو زدن بتواند به تو کمک کند.


پارت 1:
من خیلی زود از دوره ی آموزشی نیروی دریایی آموختم که برای حفظ ارزش کار گروهی، نیازمند به شخص دیگری خواهید بود که در انجام وظایف دشوار به شما
کمک کند. برای عده ای از ما "مبتدی ها" که امید داشتیم به افراد زبده ای در نیروی دریایی تبدیل شویم، یک قایق پارویی سه متری برای آموزش این درس حیاتی
استفاده می شد. هر مرتبه که ما در طول مراحل اولیه ی آموزش نیروی دریایی به آنجا می رفتیم، باید قایق پارویی را خودمان حمل می کردیم. هنگامی که از سربازخانه
خارج می شدیم، آن را روی سرمان می گذاشتیم، از بزرگراه عبور کرده و به طرف سالن غذاخوری می رفتیم. در این حین، آن را به حالت س*ی*نه خیز حمل می کردیم تا بتوانیم
از تپه های شنی کورونادو بالا و پایین برویم و در قایق پارو بزنیم.
در امتداد خط ساحلی، به طور پیوسته از شمال تا جنوب در قلب امواج خروشان، هفت نفر از ما، همگی با هم برای اینکه قایق پارویی را به مقصد نهایی اش برسانیم، تلاش
می کردیم. اما در سفر با قایق پارویی، چیز دیگری هم یاد گرفتیم. گاهی اوقات، یکی از خدمه قایق بیمار یا مجروح می شد و قادر به این نبود که از تمام انرژی اش مایه بگذارد.
اغلب به خاطر تمرین های روزانه، انرژی ام ته می کشید یا با سرماخوردگی و یا آنفولانزا برمی گشتم. در چنین شرایطی، از بقیه به عنوان نیروی کمکی استفاده می شد.
آن ها محکم تر پارو می زدند تا عمیق تر پیش برویم. به این ترتیب، توان خود را برای جبران من می گذاشتند. بعدها در طی آموزش، وقتش که می رسید، نوبت من بود
که جبران کنم. قایق پارویی کوچک به ما این درس را گوشزد می کرد تا متوجه شویم که هیچ مردی نمی تواند به تنهایی آن را حین آموزش هدایت کند. هیچکدام
از فرمانده هان نیروی دریایی در میدان جنگ نمی توانند این کار را به تنهایی انجام دهد و اگر واقع بین باشیم، هرکدام از ما در لحظاتی که در تنگنا قرار می گیریم
نیاز به کمک دیگران داریم.
هرگز نیاز به کمک دیگران را به اندازۀ بیست و پنج سال بعد که فرمانده ی کل نیروی دریایی در سواحل غربی بودم، احساس نکردم. من ناخدای افتخاری گروه ویژۀ
جنگ نیروی دریایی در کورونادو بودم. در حال حاضر، چند دهه گذشته را به عنوان فرمانده ی نیروی دریایی در سراسر جهان گذراندم. طبق معمول، برای پرش با
چتر نجات بیرون آمدم که همه چیز به طرز وحشتناکی غلط از آب درآمد.


کد:
فصل دوم



« به تنهایی از پس آن برنمی آیی»

اگر می خواهی دنیا را تغییر دهی، کسی را پیدا کن که در پارو زدن بتواند به تو کمک کند.



پارت 1:

من خیلی زود از دوره ی آموزشی نیروی دریایی آموختم که برای حفظ ارزش کار گروهی، نیازمند به شخص دیگری خواهید بود که در انجام وظایف دشوار به شما

کمک کند. برای عده ای از ما "مبتدی ها" که امید داشتیم به افراد زبده ای در نیروی دریایی تبدیل شویم، یک قایق پارویی سه متری برای آموزش این درس حیاتی

استفاده می شد. هر مرتبه که ما در طول مراحل اولیه ی آموزش نیروی دریایی به آنجا می رفتیم، باید قایق پارویی را خودمان حمل می کردیم. هنگامی که از سربازخانه

خارج می شدیم، آن را روی سرمان می گذاشتیم، از بزرگراه عبور کرده و به طرف سالن غذاخوری می رفتیم. در این حین، آن را به حالت س*ی*نه خیز حمل می کردیم تا بتوانیم

از تپه های شنی کورونادو بالا و پایین برویم و در قایق پارو بزنیم.

در امتداد خط ساحلی، به طور پیوسته از شمال تا جنوب در قلب امواج خروشان، هفت نفر از ما، همگی با هم برای اینکه قایق پارویی را به مقصد نهایی اش برسانیم، تلاش

می کردیم. اما در سفر با قایق پارویی، چیز دیگری هم یاد گرفتیم. گاهی اوقات، یکی از خدمه قایق بیمار یا مجروح می شد و قادر به این نبود که از تمام انرژی اش مایه بگذارد.

اغلب به خاطر تمرین های روزانه، انرژی ام ته می کشید یا با سرماخوردگی و یا آنفولانزا برمی گشتم. در چنین شرایطی، از بقیه به عنوان نیروی کمکی استفاده می شد.

آن ها محکم تر پارو می زدند تا عمیق تر پیش برویم. به این ترتیب، توان خود را برای جبران من می گذاشتند. بعدها در طی آموزش، وقتش که می رسید، نوبت من بود

که جبران کنم. قایق پارویی کوچک به ما این درس را گوشزد می کرد تا متوجه شویم که هیچ مردی نمی تواند به تنهایی آن را حین آموزش هدایت کند. هیچکدام

از فرمانده هان نیروی دریایی در میدان جنگ نمی توانند این کار را به تنهایی انجام دهد و اگر واقع بین باشیم، هرکدام از ما در لحظاتی که در تنگنا قرار می گیریم

نیاز به کمک دیگران داریم.

هرگز نیاز به کمک دیگران را به اندازۀ بیست و پنج سال بعد که فرمانده ی کل نیروی دریایی در سواحل غربی بودم، احساس نکردم. من ناخدای افتخاری گروه ویژۀ

جنگ نیروی دریایی در کورونادو بودم. در حال حاضر، چند دهه گذشته را به عنوان فرمانده ی نیروی دریایی در سراسر جهان گذراندم. طبق معمول، برای پرش با

چتر نجات بیرون آمدم که همه چیز به طرز وحشتناکی غلط از آب درآمد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ᏋᎷᏒᎥᏕ

تایپیست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-19
نوشته‌ها
75
کیف پول من
13,854
Points
120
فصل دوم

پارت 2:
ما در هواپیمای سی _130 بودیم که به ارتفاع دوازده هزار پایی صعود کرده و داشت برای پرش آماده می شد. با نگاه کردن به بیرون از هواپیما، می توانستیم صفحه ی دل انگیز
کالیفرنیا را ببینیم. ابری هم در آسمان نبود. اقیانوس به شدت آروم بود و از این ارتفاع می شد مرز مکزیک را از فاصلۀ چند مایلی ببینید.
فرمانده ی پرش فریاد زد:" حالا آماده پرش باشید!"
روی لبه ی سرازیری که ایستادم، می توانستم مستقیم زمین را ببینم. فرمانده مستقیم به چشمم نگاه کرد، لبخندی زد و فریاد کشید:"برو، برو، برو!"
من از هواپیما بیرون پریدم، بازوهایم را به طور کامل باز کردم و پاهایم نیز اندکی به عقب کشیده شدند. جریان شدید هوا در اطراف هواپیما باعث می شد که به سمت جلو
خم شوم تا اینکه دستانم را با حالت شنا در هوا تکان دادم تا کنترل را به دست بیاورم. به سرعت ارتفاع سنج را چک کردم، مطمئن شدم که نمی چرخم. بعد به اطرافم
نگاه کردم تا مطمئن شوم هیچکس نزدیک من نیست. بیست ثانیه بعد، از ارتفاع 5500 پا عبور کردم. ناگهان، به پایین نگاه کردم. چترباز دیگری زیرپایم لغزید؛ در نتیجه
مسیرم به سمت زمین کج شد. او ضامن خود را کشید. می توانستم خلبان را ببینم که از چتر اصلی کوله پشتی اش استفاده می کرد. فوری دست هایم را به خودم چسباندم و
در حالی که سرم را به سمت زمین فشار می دادم، سعی کردم با حالتی موشک وار از او دور شوم تا با هم برخورد نکنیم، اما افسوس که بی فایده بود.
چتر نجات در جلوی من مثل یک کیسه ی هوا با سرعتی برابر با 120 مایل در ساعت باز شد. به سمت چتر نجات متمایل شدم. کنترل از دستم در رفته بود و حتی داشتم
هوش و حواسم را هم از دست می دادم. برای چند ثانیه سرم را برگرداندم و سعی کردم مجددا اقدام کنم. نمی توانستم ارتفاع سنج را ببینم که بفهمم چقدر سقوط کرده ام.
به طور غریزی، دستم را به سمت ضامن بردم و آن را فشردم. کیسه ی نجات اصلی از کیسه ی کوچک خود در پشت آن بیرون زد، اما وقتی داشتم به سقوط خود ادامه می دادم
به دور پایم پیچید و به سمت زمین غلت خوردم. همچنان که در کشمکش بودم تا خود را رها کنم، وضعیت بدتر شد. چترنجات اصلی تا حدودی باز شده بود، اما در حین این کار
دور پای دیگرم می چرخید.
در حالی که گردنم را به سوی آسمان دراز می کردم، می توانستم پاهایم را ببینم که دو طناب دور آن ها پیچیده بودند. یکی از بندهای طویل نایلونی از سمت چترنجات اصلی به
پشتم بسته شده بود. یکی از آنها هم تقریبا دور یکی از پاهایم پیچیده شده و دیگری هم آن یکی پایم را درگیر کرده بود.
چتر نجات اصلی کاملا از کوله پشتی بیرون زده و روی بدنم آویخته بود. در حالی که سعی می کردم از این مخمصه خلاص شوم، ناگهان حس کردم که چتر کوچک دارد باز می شود
و مرا بالا می برد. وقتی به سمت پاهایم نگاه کردم، متوجه شدم بعد از آن چه خواهد شد.




کد:
پارت 2:
ما در هواپیمای سی _130 بودیم که به ارتفاع دوازده هزار پایی صعود کرده و داشت برای پرش آماده می شد. با نگاه کردن به بیرون از هواپیما، می توانستیم صفحه ی دل انگیز
کالیفرنیا را ببینیم. ابری هم در آسمان نبود. اقیانوس به شدت آروم بود و از این ارتفاع می شد مرز مکزیک را از فاصلۀ چند مایلی ببینید.
فرمانده ی پرش فریاد زد:" حالا آماده پرش باشید!"
روی لبه ی سرازیری که ایستادم، می توانستم مستقیم زمین را ببینم. فرمانده مستقیم به چشمم نگاه کرد، لبخندی زد و فریاد کشید:"برو، برو، برو!"
من از هواپیما بیرون پریدم، بازوهایم را به طور کامل باز کردم و پاهایم نیز اندکی به عقب کشیده شدند. جریان شدید هوا در اطراف هواپیما باعث می شد که به سمت جلو
خم شوم تا اینکه دستانم را با حالت شنا در هوا تکان دادم تا کنترل را به دست بیاورم. به سرعت ارتفاع سنج را چک کردم، مطمئن شدم که نمی چرخم. بعد به اطرافم
نگاه کردم تا مطمئن شوم هیچکس نزدیک من نیست. بیست ثانیه بعد، از ارتفاع 5500 پا عبور کردم. ناگهان، به پایین نگاه کردم. چترباز دیگری زیرپایم لغزید؛ در نتیجه
مسیرم به سمت زمین کج شد. او ضامن خود را کشید. می توانستم خلبان را ببینم که از چتر اصلی کوله پشتی اش استفاده می کرد. فوری دست هایم را به خودم چسباندم و
در حالی که سرم را به سمت زمین فشار می دادم، سعی کردم با حالتی موشک وار از او دور شوم تا با هم برخورد نکنیم، اما افسوس که بی فایده بود.
چتر نجات در جلوی من مثل یک کیسه ی هوا با سرعتی برابر با 120 مایل در ساعت باز شد. به سمت چتر نجات متمایل شدم. کنترل از دستم در رفته بود و حتی داشتم
هوش و حواسم را هم از دست می دادم. برای چند ثانیه سرم را برگرداندم و سعی کردم مجددا اقدام کنم. نمی توانستم ارتفاع سنج را ببینم که بفهمم چقدر سقوط کرده ام.
به طور غریزی، دستم را به سمت ضامن بردم و آن را فشردم. کیسه ی نجات اصلی از کیسه ی کوچک خود در پشت آن بیرون زد، اما وقتی داشتم به سقوط خود ادامه می دادم
به دور پایم پیچید و به سمت زمین غلت خوردم. همچنان که در کشمکش بودم تا خود را رها کنم، وضعیت بدتر شد. چترنجات اصلی تا حدودی باز شده بود، اما در حین این کار
دور پای دیگرم می چرخید.
در حالی که گردنم را به سوی آسمان دراز می کردم، می توانستم پاهایم را ببینم که دو طناب دور آن ها پیچیده بودند. یکی از بندهای طویل نایلونی از سمت چترنجات اصلی به
پشتم بسته شده بود. یکی از آنها هم تقریبا دور یکی از پاهایم پیچیده شده و دیگری هم آن یکی پایم را درگیر کرده بود.
چتر نجات اصلی کاملا از کوله پشتی بیرون زده و روی بدنم آویخته بود. در حالی که سعی می کردم از این مخمصه خلاص شوم، ناگهان حس کردم که چتر کوچک دارد باز می شود
و مرا بالا می برد. وقتی به سمت پاهایم نگاه کردم، متوجه شدم بعد از آن چه خواهد شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

ᏋᎷᏒᎥᏕ

تایپیست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-19
نوشته‌ها
75
کیف پول من
13,854
Points
120
فصل دوم

پارت 3:
در عرض چند ثانیه، چتر کوچک به هوا رفت. دو طنابی که دور پاهایم پیچیده شده بودند، ناگهان به طرزی بی رحمانه از هم جدا شدند و پاهایم نیز با آنها کشیده شد.
بلافاصله به دنبال نیروی حاصل از باز شدن پایین تنه ام، لگنم هم جدا شد. بدین صورت، هزاران ماهیچه ی کوچک که لگن را به ب*دن متصل می کنند، از رباط جدا شدند.
ناگهان دهانم باز شد و چنان فریادی کشیدم که ممکن بود در مکزیک شنیده شود. درد سوزاننده ای بدنم عبور کرد و امواج آن رو به لگن و پایین تنه ام هجوم برد.
تشنجات خشن عضلات به بدنم فشار می آوردند و درد بیشتری در میان بازوان و پاهایم ایجاد می کردند. حالا همچون افرادی که تجربه جدایی تکه ای از ب*دن را دارند،
آگاهانه فریاد می کشیدم و سعی می کردم اوضاع را کنترل کنم، اما درد بی رحمانه شدید بود. سرم را پایین انداختم و خیلی سریع شروع به پایین رفتن کردم. خودم را بالا
کشیدم تا از فشاری که روی لگن و پشتم افتاده بود، خلاص شوم. هنوز هزار و پانصد متر تا زمین مانده بود. قبل از اینکه چتر نجات فرود بیاد، چهار هزار متر سقوط کرده
بودم. خبر خوب این بود که به لطف چتر نجات، سقف کاملی بالای سرم بود. خبر بد هم این بود که به خاطر باز شدن چتر، دچار شکستگی شده بودم.
در دو مایلی منطقه فرود بودم. در عرض چند دقیقه، تیم فرود به همراه آمبولانس رسید. آن ها به سرعت مرا به بیمارستان روانپزشکی در مرکز شهر سن دیه گو منتقل کردند.
روز بعد، از اتاق عمل بیرون آمدم. به خاطر این حادثه، لگنم تقریبا به اندازه سیزده سانتی متر از هم جدا شده و عضلات منقبض شکمم نیز از استخوان لگن جدا شده بوده بود
و عضلات کمرم به شدت آسیب دیده بودند. یک قطعه ی پلاتینی در لگنم و یک پیچ هم در مفصلی قرار دادند که به لگنم وصل می شد. به نظر می رسید این پایان شغلم باشد.
برای اینکه عضو نیروی ویژه باشی، باید از نظر جسمی هم وضعیتت مناسب باشد. ممکن بود توانبخشی من ماه ها و یا شاید سال ها طول بکشد.
نیروی دریایی نیاز به تشخیص ارزیابی پزشکی داشت تا مشخص کند که من مناسب خدمت هستم یا نه. هفت روز بعد، از بیمارستان مرخص شدم، اما بعد از آن، دو ماه در خانه
بستری شدم.تمام عمرم احساس می کردم که شکست ناپذیر هستم؛ ایمان داشتم که توانایی های مردانه ی من می توانند مرا از بدترین شرایط بیرون بیاورند و تا این لحظه
حق با من بود.


کد:
پارت 3:

در عرض چند ثانیه، چتر کوچک به هوا رفت. دو طنابی که دور پاهایم پیچیده شده بودند، ناگهان به طرزی بی رحمانه از هم جدا شدند و پاهایم نیز با آنها کشیده شد.

بلافاصله به دنبال نیروی حاصل از باز شدن پایین تنه ام، لگنم هم جدا شد. بدین صورت، هزاران ماهیچه ی کوچک که لگن را به ب*دن متصل می کنند، از رباط جدا شدند.

ناگهان دهانم باز شد و چنان فریادی کشیدم که ممکن بود در مکزیک شنیده شود. درد سوزاننده ای بدنم عبور کرد و امواج آن رو به لگن و پایین تنه ام هجوم برد.

تشنجات خشن عضلات به بدنم فشار می آوردند و درد بیشتری در میان بازوان و پاهایم ایجاد می کردند. حالا همچون افرادی که تجربه جدایی تکه ای از ب*دن را دارند،

آگاهانه فریاد می کشیدم و سعی می کردم اوضاع را کنترل کنم، اما درد بی رحمانه شدید بود. سرم را پایین انداختم و خیلی سریع شروع به پایین رفتن کردم. خودم را بالا

کشیدم تا از فشاری که روی لگن و پشتم افتاده بود، خلاص شوم. هنوز هزار و پانصد متر تا زمین مانده بود. قبل از اینکه چتر نجات فرود بیاد، چهار هزار متر سقوط کرده

بودم. خبر خوب این بود که به لطف چتر نجات، سقف کاملی بالای سرم بود. خبر بد هم این بود که به خاطر باز شدن چتر، دچار شکستگی شده بودم.

در دو مایلی منطقه فرود بودم. در عرض چند دقیقه، تیم فرود به همراه آمبولانس رسید. آن ها به سرعت مرا به بیمارستان روانپزشکی در مرکز شهر سن دیه گو منتقل کردند.

روز بعد، از اتاق عمل بیرون آمدم. به خاطر این حادثه، لگنم تقریبا به اندازه سیزده سانتی متر از هم جدا شده و عضلات منقبض شکمم نیز از استخوان لگن جدا شده بوده بود

و عضلات کمرم به شدت آسیب دیده بودند. یک قطعه ی پلاتینی در لگنم و یک پیچ هم در مفصلی قرار دادند که به لگنم وصل می شد. به نظر می رسید این پایان شغلم باشد.

برای اینکه عضو نیروی ویژه باشی، باید از نظر جسمی هم وضعیتت مناسب باشد. ممکن بود توانبخشی من ماه ها و یا شاید سال ها طول بکشد.

نیروی دریایی نیاز به تشخیص ارزیابی پزشکی داشت تا مشخص کند که من مناسب خدمت هستم یا نه. هفت روز بعد، از بیمارستان مرخص شدم، اما بعد از آن، دو ماه در خانه

بستری شدم.تمام عمرم احساس می کردم که شکست ناپذیر هستم؛ ایمان داشتم که توانایی های مردانه ی من می توانند مرا از بدترین شرایط بیرون بیاورند و تا این لحظه

حق با من بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ᏋᎷᏒᎥᏕ

تایپیست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-19
نوشته‌ها
75
کیف پول من
13,854
Points
120
فصل دوم

پارت 4:
چندین بار در دوران حرفه ایم با حوادث متعددی مواجه شده بودم؛ از جمله حوادث هوایی هنگام پرش با چترنجات، جلوگیری از سقوط در زیردریایی های جنگی
سقوط از یک دکل نفتی صد متری، گیر افتادن در قایقی در حال غرق شدن و حوادث بی شمار دیگری که پیش از لحظه ی مقرر اتفاق می افتادند و لحظات دیگری
که بین مرگ و زندگی گیر می کردم.
هر بار به طریقی تصمیم درست را می گرفتم و هربار به خوبی از عهده ی غلبه بر شرایط برمی آمدم. اما این بار نشد.
روی تخت دراز کشیده بودم. تنها چیزی که حس می کردم، ترحم به حال خودم بود. اما این اوضاع قرار نبود مدت زیادی طول بکشد. همسرم، جورجیانا، وظایف پرستاری
را به نحو احسن انجام می داد. او زخم هایم را تمیز کرد، پانسمان هایم را روزانه تعویض کرده و داروهایم را تزریق می کرد. اما از همه مهم تر، او به من یادآوری کرد که
چه کسی هستم. هرگز در مقابل هیچ چیز در زندگیم کم نیاورده بودم. او به من اطمینان داد که الان لازم نیست فورا شروع کنم. حاضر نشد به من اجازه دهد که برای خودم
احساس تاسف کنم. این همان عشق شدیدی بود که من به آن نیاز داشتم.
همانطور که روزها می گذشت، بهتر شدم. دوستانم به خانه ام می آمدند و پیوسته با من تماس می گرفتند و هر کاری که از دستشان برمی آمد، انجام می دادند. رئیسم،
ژنرال اریک اولسون، به گونه ای راه حلی برای این موضوع پیدا کرد که به نیروی دریایی برگردم تا یک ارزشیابی پزشکی از توانایی من انجام شود تا به عنوان یک نیروی دریایی
به کار خود ادامه دهم. حمایت او از من به میزان قابل توجهی، شغلم را نجات داد.
در طول زمان، در گروه نیروی دریایی، شکست های زیادی تجربه کردم. در هر مورد، یک نفر لطف می کرد تا به من کمک کند؛ کسی که به توانایی های من ایمان داشت؛
کسی که در من نقاطی می دید که از چشم دیگران پنهان مانده بود؛ کسی که از آبروی خود برای پیشبرد حرفه ی من مایه می گذاشت. من هرگز آن افراد را فراموش نکرده ام
و می دانم که هرچیزی که در زندگی ام به دست آورده ام، نتیجه لطف کسانی بوده است که به من کمک کردند تا در طول لحظات فلاکت بار زندگی مصون باشم.
مثل قایق پارویی کوچکی که در دوره ی آموزشی نیروی دریایی داشتیم، بایستی جمعی از افراد خوب و بد در اطرافتان باشد تا شما را در زندگی به سوی مقصدتان هدایت کنند.
شما نمی توانید در قایق به تنهایی پارو بزنید. بایستی کسی را پیدا کنید که زندگی تان را با او به اشتراک بگذارید. تا جایی که ممکن است دوستان زیادی داشته باشید و هرگز
فراموش نکنید که موفقیت شما به دیگران بستگی دارد.


کد:
پارت 4:

چندین بار در دوران حرفه ایم با حوادث متعددی مواجه شده بودم؛ از جمله حوادث هوایی هنگام پرش با چترنجات، جلوگیری از سقوط در زیردریایی های جنگی

سقوط از یک دکل نفتی صد متری، گیر افتادن در قایقی در حال غرق شدن و حوادث بی شمار دیگری که پیش از لحظه ی مقرر اتفاق می افتادند و لحظات دیگری

که بین مرگ و زندگی گیر می کردم.

هر بار به طریقی تصمیم درست را می گرفتم و هربار به خوبی از عهده ی غلبه بر شرایط برمی آمدم. اما این بار نشد.

روی تخت دراز کشیده بودم. تنها چیزی که حس می کردم، ترحم به حال خودم بود. اما این اوضاع قرار نبود مدت زیادی طول بکشد. همسرم، جورجیانا، وظایف پرستاری

را به نحو احسن انجام می داد. او زخم هایم را تمیز کرد، پانسمان هایم را روزانه تعویض کرده و داروهایم را تزریق می کرد. اما از همه مهم تر، او به من یادآوری کرد که

چه کسی هستم. هرگز در مقابل هیچ چیز در زندگیم کم نیاورده بودم. او به من اطمینان داد که الان لازم نیست فورا شروع کنم. حاضر نشد به من اجازه دهد که برای خودم

احساس تاسف کنم. این همان عشق شدیدی بود که من به آن نیاز داشتم.

همانطور که روزها می گذشت، بهتر شدم. دوستانم به خانه ام می آمدند و پیوسته با من تماس می گرفتند و هر کاری که از دستشان برمی آمد، انجام می دادند. رئیسم،

ژنرال اریک اولسون، به گونه ای راه حلی برای این موضوع پیدا کرد که به نیروی دریایی برگردم تا یک ارزشیابی پزشکی از توانایی من انجام شود تا به عنوان یک نیروی دریایی

به کار خود ادامه دهم. حمایت او از من به میزان قابل توجهی، شغلم را نجات داد.

در طول زمان، در گروه نیروی دریایی، شکست های زیادی تجربه کردم. در هر مورد، یک نفر لطف می کرد تا به من کمک کند؛ کسی که به توانایی های من ایمان داشت؛

کسی که در من نقاطی می دید که از چشم دیگران پنهان مانده بود؛ کسی که از آبروی خود برای پیشبرد حرفه ی من مایه می گذاشت. من هرگز آن افراد را فراموش نکرده ام

و می دانم که هرچیزی که در زندگی ام به دست آورده ام، نتیجه لطف کسانی بوده است که به من کمک کردند تا در طول لحظات فلاکت بار زندگی مصون باشم.

مثل قایق پارویی کوچکی که در دوره ی آموزشی نیروی دریایی داشتیم، بایستی جمعی از افراد خوب و بد در اطرافتان باشد تا شما را در زندگی به سوی مقصدتان هدایت کنند.

شما نمی توانید در قایق به تنهایی پارو بزنید. بایستی کسی را پیدا کنید که زندگی تان را با او به اشتراک بگذارید. تا جایی که ممکن است دوستان زیادی داشته باشید و هرگز

فراموش نکنید که موفقیت شما به دیگران بستگی دارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ᏋᎷᏒᎥᏕ

تایپیست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-19
نوشته‌ها
75
کیف پول من
13,854
Points
120
فصل سوم

وسعت قلب شما مهم است!
اگر می خواهی دنیا را تغییر دهی، وسعت قلب انسان ها را در نظر بگیر!


پارت 1:
در حالی که کفش های مشکی غواصی ام را زیر ب*غ*ل راستم و ماسکم را زیر ب*غ*ل چپم گذاشته بودم، به طرف ساحل دویدم. در حالی که بقیه برای رژه می رفتند، کفش هایم
را روی شن های نرم گذاشتم و آن ها را به هم تکیه دادم تا به شکل چادر در بیایند. در سمت راست و چپم، کارآموزان دیگری بودند. پیراهن سبز، شلوارک های خاکی رنگ،
پوتین های نئوپرین و جلیقه های نجات کوچکی پوشیده بودند. همگی داشتیم برای شنای دو مایلی آماده می شدیم.
جلیقه های نجات، همچون بادکنک کوچکی بودند که فقط وقتی ضامن را می کشیدیم، باد می کردند. در بین کارآموزان، اگر مجبور می شدیم از جلیقه ی نجات خود استفاده
کنیم، شرم آور تلقی می شد. با این حال، مربیان نیروی دریایی، قبل از هربار شنا، نیاز به وارسی دقیق جلیقه ی شنا داشتند.این وارسی همچنین به مربیان فرصت آزار و اذیت
بیشتری می داد. در آن روز، امواج در حدود 2 متر و نیم ارتفاع داشتند. امواج به صورت سه ردیفی بالا می آمدند و بعد با هم به ساحل می خوردند.
صدای غرشی که از آنها برمی خواست، قلب هر کارآموز را وادار می کرد سریعتر بتپد. هنگامی که مربی به آرامی از خط ساحلی پایین رفت، مستقیم به سمت مردی متمایل شد
که در سمت راست من بود. کارآموز که یک ملوان تازه کار و کاملا جدید بود، قدش خیلی کوتاه بود. مربی نیروی دریایی هم که بسیار آراسته بود و تجربه ی جنگ در ویتنام را
نیز داشت، یک سروگردن از بقیه بلندقدتر به نظر می رسید.
پس از وارسی جلیقه ی نجات کارآموزان، مربی از بلندای شانه ی چپ خود به سمت موج های خروشان نگاهی کرد و بعد به پایین خم شد و کفش های غواصی کارآموز را
گرفت. در حالی که آنها را نزدیک صورت ملوان جوان تکان می داد، به آرامی گفت:"آیا واقعا می خوای یک شناگر ماهر باشی؟"
ملوان راست ایستاد و با نگاهی مملو از حس مقاومت، فریاد زد:"بله، مربی، من همین رو می خوام!"
مربی در حالی که باله های کناری را در صورتش تکان می داد، گفت:"تو خیلی کوچیکی. این امواج می تونن تو رو نصف کنن."
او مکثی کرد و به طرف اقیانوس نگاهی انداخت. حتی از گوشه چشم دیدم که کارآموز داشت آرواره هایش را به هم می سایید. محکم گفت:"من کنار نمی کشم!"


کد:
فصل سوم



وسعت قلب شما مهم است!

اگر می خواهی دنیا را تغییر دهی، وسعت قلب انسان ها را در نظر بگیر!



پارت 1:

در حالی که کفش های مشکی غواصی ام را زیر ب*غ*ل راستم و ماسکم را زیر ب*غ*ل چپم گذاشته بودم، به طرف ساحل دویدم. در حالی که بقیه برای رژه می رفتند، کفش هایم

را روی شن های نرم گذاشتم و آن ها را به هم تکیه دادم تا به شکل چادر در بیایند. در سمت راست و چپم، کارآموزان دیگری بودند. پیراهن سبز، شلوارک های خاکی رنگ،

پوتین های نئوپرین و جلیقه های نجات کوچکی پوشیده بودند. همگی داشتیم برای شنای دو مایلی آماده می شدیم.

جلیقه های نجات، همچون بادکنک کوچکی بودند که فقط وقتی ضامن را می کشیدیم، باد می کردند. در بین کارآموزان، اگر مجبور می شدیم از جلیقه ی نجات خود استفاده

کنیم، شرم آور تلقی می شد. با این حال، مربیان نیروی دریایی، قبل از هربار شنا، نیاز به وارسی دقیق جلیقه ی شنا داشتند.این وارسی همچنین به مربیان فرصت آزار و اذیت

بیشتری می داد. در آن روز، امواج در حدود 2 متر و نیم ارتفاع داشتند. امواج به صورت سه ردیفی بالا می آمدند و بعد با هم به ساحل می خوردند.

صدای غرشی که از آنها برمی خواست، قلب هر کارآموز را وادار می کرد سریعتر بتپد. هنگامی که مربی به آرامی از خط ساحلی پایین رفت، مستقیم به سمت مردی متمایل شد

که در سمت راست من بود. کارآموز که یک ملوان تازه کار و کاملا جدید بود، قدش خیلی کوتاه بود. مربی نیروی دریایی هم که بسیار آراسته بود و تجربه ی جنگ در ویتنام را

نیز داشت، یک سروگردن از بقیه بلندقدتر به نظر می رسید.

پس از وارسی جلیقه ی نجات کارآموزان، مربی از بلندای شانه ی چپ خود به سمت موج های خروشان نگاهی کرد و بعد به پایین خم شد و کفش های غواصی کارآموز را

گرفت. در حالی که آنها را نزدیک صورت ملوان جوان تکان می داد، به آرامی گفت:"آیا واقعا می خوای یک شناگر ماهر باشی؟"

ملوان راست ایستاد و با نگاهی مملو از حس مقاومت، فریاد زد:"بله، مربی، من همین رو می خوام!"

مربی در حالی که باله های کناری را در صورتش تکان می داد، گفت:"تو خیلی کوچیکی. این امواج می تونن تو رو نصف کنن."

او مکثی کرد و به طرف اقیانوس نگاهی انداخت. حتی از گوشه چشم دیدم که کارآموز داشت آرواره هایش را به هم می سایید. محکم گفت:"من کنار نمی کشم!"
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ᏋᎷᏒᎥᏕ

تایپیست آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-19
نوشته‌ها
75
کیف پول من
13,854
Points
120
فصل سوم


پارت 2:
سپس مربی به سمت او خم شد و چیزی در گوشش زمزمه کرد. نمی توانستم کلمات را به خاطر صدای درهم کوبیدن امواج تشخیص دهم. پس از آن که همه ی کارآموزان
وارسی شدند، همگی به آب زدیم و شنا را شروع کردیم. یک ساعت بعد، من از منطقه ی موج سواری بیرون خزیدم و در کنار ساحل ایستادم. دریانورد تازه کار هم همانجا
بود. او شنا را قبل از بقیه تمام کرده بود. آن روز، او را کنار کشیدم و پرسیدم مربی چه چیزی به او گفته بود. لبخندی زد و با غرور گفت:" اون بهم گفت که ثابت کن که اشتباه
می کنم!" تمرین نیروی دریایی همیشه در مورد اثبات چیزی بود؛ اثبات این که جثه اهمیتی نداشت؛ اثبات این که رنگ پو*ست شما مهم نیست؛ اثبات این که پول شما را بهتر
جلوه نمی دهد؛ اثبات این که استقامت همیشه مهم تر از استعداد است. من خوش شانس بودم که یک سال قبل از شروع آموزش، این درس را یاد گرفتم.
همانطور که سوار اتوبوس عمومی در مرکز شهر سن دیه گو بودم، داشتم از چشم انداز بازدید از مرکز آموزش نیروی دریایی در خلیج کورونادو ل*ذت می بردم. من به عنوان
کارآموز سال دوم در سفر تابستانی که بخشی از برنامه ی آموزشی افسران ذخیره ی نیروی دریایی بود، شرکت داشتم. به عنوان یک سال دومی، بین سال اولی و سومی های
کالج بودم و اگر همه چیز خوب پیش می رفت، امیدوار بودم که تابستان بعدی، ماموریتی به من بدهند و سر تمرین نیروی دریایی حاضر شوم. این همان چیزی بود که به خاطر
آن، اواسط هفته از مربی ROTC اجازه گرفتم تا از آموزش برنامه ریزی شده در یکی از کشتی های منحرف شده در بندر معاف شوم و راه خود را به کورونادو در پیش بگیرم.
در ن*زد*یک*ی هتل معروف دل کورونادو از اتوبوس پیاده شدم و حدود یک مایل در جاده به سمت ساحل پایگاه نیروی دریایی رفتم. از مقابل چندین ساختمان متعلق به جنگ کره
که گروه های یازده و دوازدهم انهدام زیر آب در آنجا بودند، عبور کردم. بیرون ساختمان آجری، تابلوی چوبی بزرگی بود که نوشته ی "فِردی قورباغه" را نشان می داد که یک
قورباغه با ب*دن سبز بود که در یک دستش یک تکه از تی ان تی را حمل می کرد و با دست دیگرش سیگار می کشید. این ساختمان، سکونت گاه مردان قورباغه ای کرانه ی
غربی بود که ارتش آنها در سواحل ایووجیما، تاراوا، گوام و اینچون فعالیت می کرد.ضربان قلبم تندتر شد. این دقیقا همان جایی بود که می خواستم یک سال در آنجا باشم.
همان طور که از گروه فرعی زیر دریایی عبور کردم، ساختمان بعدی که متعلق به گروه نیروی دریایی بود، نمایان شد. آن موقع نسل جدیدی از مبارزان جنگلی که شهرت
خود را در ویتنام به دست آورده بودند، به عنوان شجاع ترین مردان نظامی در ویتنام شناخته شدند. یکی دیگر از آن علامت های چوبی، سامی یگان ویژه ی ارتش را نشان
می داد که خنجری در دست داشت و پوشش تیره ای دور شانه هایش بود.
همانطور که بعدا یاد گرفتم، مردان قورباغه ای و یگان ویژه ی نیروی دریایی یکی بودند. همه ی این مردها، فارغ التحصیلان دوره ی آموزشی نیروی دریایی بودند.


کد:
پارت 2:

سپس مربی به سمت او خم شد و چیزی در گوشش زمزمه کرد. نمی توانستم کلمات را به خاطر صدای درهم کوبیدن امواج تشخیص دهم. پس از آن که همه ی کارآموزان

وارسی شدند، همگی به آب زدیم و شنا را شروع کردیم. یک ساعت بعد، من از منطقه ی موج سواری بیرون خزیدم و در کنار ساحل ایستادم. دریانورد تازه کار هم همانجا

بود. او شنا را قبل از بقیه تمام کرده بود. آن روز، او را کنار کشیدم و پرسیدم مربی چه چیزی به او گفته بود. لبخندی زد و با غرور گفت:" اون بهم گفت که ثابت کن که اشتباه

می کنم!" تمرین نیروی دریایی همیشه در مورد اثبات چیزی بود؛ اثبات این که جثه اهمیتی نداشت؛ اثبات این که رنگ پو*ست شما مهم نیست؛ اثبات این که پول شما را بهتر

جلوه نمی دهد؛ اثبات این که استقامت همیشه مهم تر از استعداد است. من خوش شانس بودم که یک سال قبل از شروع آموزش، این درس را یاد گرفتم.

همانطور که سوار اتوبوس عمومی در مرکز شهر سن دیه گو بودم، داشتم از چشم انداز بازدید از مرکز آموزش نیروی دریایی در خلیج کورونادو ل*ذت می بردم. من به عنوان

کارآموز سال دوم در سفر تابستانی که بخشی از برنامه ی آموزشی افسران ذخیره ی نیروی دریایی بود، شرکت داشتم. به عنوان یک سال دومی، بین سال اولی و سومی های

کالج بودم و اگر همه چیز خوب پیش می رفت، امیدوار بودم که تابستان بعدی، ماموریتی به من بدهند و سر تمرین نیروی دریایی حاضر شوم. این همان چیزی بود که به خاطر

آن، اواسط هفته از مربی ROTC اجازه گرفتم تا از آموزش برنامه ریزی شده در یکی از کشتی های منحرف شده در بندر معاف شوم و راه خود را به کورونادو در پیش بگیرم.

در ن*زد*یک*ی هتل معروف دل کورونادو از اتوبوس پیاده شدم و حدود یک مایل در جاده به سمت ساحل پایگاه نیروی دریایی رفتم. از مقابل چندین ساختمان متعلق به جنگ کره

که گروه های یازده و دوازدهم انهدام زیر آب در آنجا بودند، عبور کردم. بیرون ساختمان آجری، تابلوی چوبی بزرگی بود که نوشته ی "فِردی قورباغه" را نشان می داد که یک

قورباغه با ب*دن سبز بود که در یک دستش یک تکه از تی ان تی را حمل می کرد و با دست دیگرش سیگار می کشید. این ساختمان، سکونت گاه مردان قورباغه ای کرانه ی

غربی بود که ارتش آنها در سواحل ایووجیما، تاراوا، گوام و اینچون فعالیت می کرد.ضربان قلبم تندتر شد. این دقیقا همان جایی بود که می خواستم یک سال در آنجا باشم.

همان طور که از گروه فرعی زیر دریایی عبور کردم، ساختمان بعدی که متعلق به گروه نیروی دریایی بود، نمایان شد. آن موقع نسل جدیدی از مبارزان جنگلی که شهرت

خود را در ویتنام به دست آورده بودند، به عنوان شجاع ترین مردان نظامی در ویتنام شناخته شدند. یکی دیگر از آن علامت های چوبی، سامی یگان ویژه ی ارتش را نشان

می داد که خنجری در دست داشت و پوشش تیره ای دور شانه هایش بود.

همانطور که بعدا یاد گرفتم، مردان قورباغه ای و یگان ویژه ی نیروی دریایی یکی بودند. همه ی این مردها، فارغ التحصیلان دوره ی آموزشی نیروی دریایی بودند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا