• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • مصاحبه صوتی رمان ققنوس آتش اثر مونا سپاهی کلیک کنید

درحال تایپ رمان مانوی | darya khoroshan کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

darya khoroshan

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-28
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
78
امتیازها
18
کیف پول من
694
Points
48
چشمانش را بست و اجازه داد خشم تمام قلبش را احاطه کند. این تنها راه بیرون آمدنش بود.
در یک چشم به هم زدن، موهایش، تماماً سیاه شد. دختر با دیدن این صح*نه، بازوهایش را رها کرد و با چشمانی درشت شده، چند قدم عقب رفت. نگاهش بر روی چشمان بسته‌ی لاریسا افتاد. او چه بود؟ یک جادوگر؟
با صدایی لرزان دوستانش را صدا کرد:
- بچه‌ها؟
مرسیا لگد آخرش را در پهلوی هامان نیمه بی‌هوش فرو کرد و نگاهش را به دوستش داد. طلب‌کار گفت:
- چیه؟
دخترک، با انگشتش به لاریسا اشاره کرد. مرسیا بی‌خیال نگاهش سمت لاریسا برگشت؛ ولی با دیدن موهای یک دست مشکی‌اش، تکانی خورد.
- چطور ممکنه؟! همین الان موهاش سیاه و سفید بود.
همه با این حرفش، به سمت لاریسا برگشتند. با تعجب نگاهش می‌کردند. صورتش، سپید و بی‌روح و موهایش یک دست سیاه شده بود. برای همه‌ی آن‌ها همچین چیزی دور از ذهن بود.
با باز شدن ناگهانی چشمان لاریسا، همه تکانی خوردند. چشمان مشکی‌اش، بیشتر آن‌ها را ترساند. دختر چند قدم عقب رفت.
- اون جادوگره، جادوگر.
شروع به دویدن کرد و از آن‌جا گریخت. هامان، با تن‌ رنجورش، تکانی خورد و نگاهش روی قیافه‌ی جدید لاریسا افتاد. چشمانش تار می‌دید؛ ولی مطمئن بود، او با لاریسایی که می‌شناخت، خیلی تفاوت داشت. او کسی دیگر بود.
با اولین قدم لاریسا، راوش و مینوس یک قدم عقب رفتند. مرسیا، با خشم نگاهی به آن دو پسر انداخت:
- یعنی خاک تو سرتون. از این جادوگره می‌ترسید؟ اون فقط... .
حرفش با یورش لاریسا و‌ هل‌دادنش قطع می‌شود. روی زمین می‌افتد و سنگ‌ریزه‌ها در کمرش فرو رفته و ناله‌اش را بلند می‌کند. نگاهش به لاریسای بالا سرش می‌افتد. با آن چشمان سیاه و یخی‌اش، به او زل زده است. پوزخند بر لبانش، عصبانیتش را بیشتر می‌کند. می‌خواهد بلند شود؛ ولی پای لاریسا بر روی قفسه س*ی*نه‌اش می‌نشیند و به او اجازه‌ی همچین کاری را نمی‌دهد. نگاهش روی راوش و مینوس می‌افتد:
- ترسوها. بیاید کمک.
لاریسا با آن صورت سرد و بی‌احساسش، سر به سمت‌شان می‌چرخاند. مینوس و راوش از ترس یک قدم عقب می‌روند. همانند یک موجود درنده شده بود. از او می‌ترسیدند.
مرسیا یک سنگ از روی زمین برمی‌دارد و به سمت لاریسا پرت می‌کند. سنگ به پیشانی‌اش خورده و باریکه‌ای از خون، جاری شده و تا چانه‌اش می‌رسد.
مرسیا، از دیدن صورت خون‌سرد لاریسا، متعجب می‌شود. بدون آن‌که برایش مهم باشد یا خم به ابرویش بیاورد، انگشتش را به خون روی پیشانی‌اش می‌کشد و در برابر صورت مبهوت همگان، انگشتش را در دهانش فرو می‌کند.
مردمک چشمان مینوس، از ترس و وحشت بالا رفته و روی زمین می‌افتد. راوش، با ترس چند قدم عقب رفته و پا به فرار می‌گذارد.
مرسیا کم‌کم در دلش ترس می‌نشیند. لاریسا فرق کرده بود. او دیگر آن دختر ترسو و کتک‌خور همیشگی نبود. به یک موجود بی‌احساس و وحشتناک تبدیل شده بود.
لاریسا خون‌سرد روی شکم مرسیا می‌نشیند و به سمت گوشش خم می‌شود. مرسیا از ترس می‌لرزد و این لرزشش را لاریسا حس می‌کند و لبخند بدجنسی بر لبانش می‌نشیند. این ترسش را دوست داشت.
با یک لحن که ترس مرسیا را بیشتر می‌کند؛ زمزمه می‌کند:
- وقت تقاص پس دادنه مرسیا.

کد:
چشمانش را بست و اجازه داد خشم تمام قلبش را احاطه کند. این تنها راه بیرون آمدنش بود.
در یک چشم به هم زدن، موهایش، تماماً سیاه شد. دختر با دیدن این صح*نه، بازوهایش را رها کرد و با چشمانی درشت شده، چند قدم عقب رفت. نگاهش بر روی چشمان بسته‌ی لاریسا افتاد. او چه بود؟ یک جادوگر؟
با صدایی لرزان دوستانش را صدا کرد:
- بچه‌ها؟
مرسیا لگد آخرش را در پهلوی هامان نیمه بی‌هوش فرو کرد و نگاهش را به دوستش داد. طلب‌کار گفت:
- چیه؟
دخترک، با انگشتش به لاریسا اشاره کرد. مرسیا بی‌خیال نگاهش سمت لاریسا برگشت؛ ولی با دیدن موهای یک دست مشکی‌اش، تکانی خورد.
- چطور ممکنه؟! همین الان موهاش سیاه و سفید بود.
همه با این حرفش، به سمت لاریسا برگشتند. با تعجب نگاهش می‌کردند. صورتش، سپید و بی‌روح و موهایش یک دست سیاه شده بود. برای همه‌ی آن‌ها همچین چیزی دور از ذهن بود.
با باز شدن ناگهانی چشمان لاریسا، همه تکانی خوردند. چشمان مشکی‌اش، بیشتر آن‌ها را ترساند. دختر چند قدم عقب رفت.
- اون جادوگره، جادوگر.
شروع به دویدن کرد و از آن‌جا گریخت. هامان، با تن‌ رنجورش، تکانی خورد و نگاهش روی قیافه‌ی جدید لاریسا افتاد. چشمانش تار می‌دید؛ ولی مطمئن بود، او با لاریسایی که می‌شناخت، خیلی تفاوت داشت. او کسی دیگر بود.
با اولین قدم لاریسا، راوش و مینوس یک قدم عقب رفتند. مرسیا، با خشم نگاهی به آن دو پسر انداخت:
- یعنی خاک تو سرتون. از این جادوگره می‌ترسید؟ اون فقط... .
حرفش با یورش لاریسا و‌ هل‌دادنش قطع می‌شود. روی زمین می‌افتد و سنگ‌ریزه‌ها در کمرش فرو رفته و ناله‌اش را بلند می‌کند. نگاهش به لاریسای بالا سرش می‌افتد. با آن چشمان سیاه و یخی‌اش، به او زل زده است. پوزخند بر لبانش، عصبانیتش را بیشتر می‌کند. می‌خواهد بلند شود؛ ولی پای لاریسا بر روی قفسه س*ی*نه‌اش می‌نشیند و به او اجازه‌ی همچین کاری را نمی‌دهد. نگاهش روی راوش و مینوس می‌افتد:
- ترسوها. بیاید کمک.
لاریسا با آن صورت سرد و بی‌احساسش، سر به سمت‌شان می‌چرخاند. مینوس و راوش از ترس یک قدم عقب می‌روند. همانند یک موجود درنده شده بود. از او می‌ترسیدند.
مرسیا یک سنگ از روی زمین برمی‌دارد و به سمت لاریسا پرت می‌کند. سنگ به پیشانی‌اش خورده و باریکه‌ای از خون، جاری شده و تا چانه‌اش می‌رسد.
مرسیا، از دیدن صورت خون‌سرد لاریسا، متعجب می‌شود. بدون آن‌که برایش مهم باشد یا خم به ابرویش بیاورد، انگشتش را به خون روی پیشانی‌اش می‌کشد و در برابر صورت مبهوت همگان، انگشتش را در دهانش فرو می‌کند.
مردمک چشمان مینوس، از ترس و وحشت بالا رفته و روی زمین می‌افتد. راوش، با ترس چند قدم عقب رفته و پا به فرار می‌گذارد.
مرسیا کم‌کم در دلش ترس می‌نشیند. لاریسا فرق کرده بود. او دیگر آن دختر ترسو و کتک‌خور همیشگی نبود. به یک موجود بی‌احساس و وحشتناک تبدیل شده بود.
لاریسا خون‌سرد روی شکم مرسیا می‌نشیند و به سمت گوشش خم می‌شود. مرسیا از ترس می‌لرزد و این لرزشش را لاریسا حس می‌کند و لبخند بدجنسی بر لبانش می‌نشیند. این ترسش را دوست داشت.
با یک لحن که ترس مرسیا را بیشتر می‌کند؛ زمزمه می‌کند:
- وقت تقاص پس دادنه مرسیا.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

darya khoroshan

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-28
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
78
امتیازها
18
کیف پول من
694
Points
48
در وسط جنگل سیاه، یک کوه پوشیده از درخت که آبشاری را در خود پنهان کرده بود. آبشاری که فقط یک آبشار نبود؛ وسیله‌ای برای پنهان کردن، یک غار عجیب بود. غاری بلند که در سقفش نمک‌هایی به شکل کلم وجود داشت. در وسط این نمک‌ها، یک سوراخ دایره‌ای شکل که نور خورشید مستقیم از آن رد شده و خود را به یک حوضچه‌ی سنگی، در وسط غار می‌رساند.
گل‌های نیلوفر سپید رنگ، این حوضچه‌ی پر از آب را به زیبایی زینت داده بودند.
ریشه‌های درختان، در دیواره‌های غار دیده می‌شد و این ریشه‌ها یکی از مواد اولیه‌ی ساختن معجون‌های عجیب و غریب موجودات ساکن این غار تلقی می‌شد.
صدای زمزمه‌های یک موجود، در غار می‌پیچد. صدایش اکو شده و زبان عجیبش باعث تعجب موجود پشت سرش می‌شود.
نگاهش بر روی موهای سپید رنگش می‌افتد. به خاطر بلند بودن‌شان، انتهایشان بر روی زمین افتاده بود. گوش‌های تیزش، موهایش را کنار زده و خودشان را به نمایش گذاشته بودند. لباسی بلند به رنگ سپید و از ج*ن*س ساتن پوشیده بود. آستین‌هایش با آن‌که دستانش جلوی س*ی*نه‌اش چفت شده بودند، باز به خاطر بلند بودنشان، تا روی زمین امتداد داشت.
صدای زمزمه‌هایش هر لحظه بلند‌تر و سریع‌تر می‌شد. مرد با تعجب نگاهش روی او می‌چرخید. به شدت تکان می‌خورد. ناگهان، لرزشش متوقف شده و چشمانش سریع باز می‌شود. چشمانی بدون مردمک که برای مرد عجیب بودند.
صدایش را می‌شنود.
- داره میاد.
مرد با تعجب می‌پرسد:
- کی؟
- دختری با موهای عجیب و قدرتی صد برابر عجیب‌تر.
مرد گیج شده بود. نمی‌دانست از چه حرف می‌زند؟
صدای الف را بار دیگر می‌شنود.
- اون، با خشم و نفرتش، همه‌ی جهان رو نابود می‌کنه‌.
مرد بیشتر گیج شده بود.
- از چی حرف می‌زنی؟ واضح‌تر بگو!
- دنبال دختری با موهای عجیب بگرد. اون قراره جهان رو به نابودی بکشونه. اون رو نابود کن؛ وگرنه خودت نابود میشی.
این بار اخم می‌کند.
- هیچ کس نمی‌تونه من رو نابود کنه. من قوی‌ترین فرد، تو کل سرزمین تاریکی‌ام.
الف پوزخند می‌زند.
- عمری برات باقی نمونده. برای هیچ کس نمونده.
مرد با چشمانی پر از خشم، بلند می‌شود.
- دیگه پیر شدی. باید خودت رو کنار بکشی.
با عصبانیت بیرون رفته و دستش را به طرف آبشار می‌گیرد. دودی سیاه و غلیظ از دستش بیرون می‌آید و آبشار را کنار می‌زند. با قدم‌هایی محکم، بیرون رفته و سوتی می‌زند. یک گرگ با یک جهش کنارش می‌نشیند. جثه‌‌اش دو برابر انسان بود. مرد با یک پرش، پشت گرگ می‌نشیند و گرگ مثل باد به حرکت درمی‌آید.
***
لاریسا صاف می‌نشیند و سرش را کمی کج می‌کند. وقتی مرسیا التماس می‌کند، چشمان لاریسا، چشمان او را نشانه گرفته بودند.
- خواهش می‌کنم لاریسا.
لاریسا، طوری بلند می‌خندد که لرزی بر ب*دن مرسیا می‌اندازد.
- بیشتر التماس کن.
مرسیا شروع به التماس می‌کند؛ تا شاید لاریسا از جان او بگذرد:
- التماست می‌کنم. هرکاری بگی می‌کنم؛ فقط من رو نکش.
لاریسا دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- نمی‌تونم.

کد:
در وسط جنگل سیاه، یک کوه پوشیده از درخت که آبشاری را در خود پنهان کرده بود. آبشاری که فقط یک آبشار نبود؛ وسیله‌ای برای پنهان کردن، یک غار عجیب بود. غاری بلند که در سقفش نمک‌هایی به شکل کلم وجود داشت. در وسط این نمک‌ها، یک سوراخ دایره‌ای شکل که نور خورشید مستقیم از آن رد شده و خود را به یک حوضچه‌ی سنگی، در وسط غار می‌رساند.
گل‌های نیلوفر سپید رنگ، این حوضچه‌ی پر از آب را به زیبایی زینت داده بودند.
ریشه‌های درختان، در دیواره‌های غار دیده می‌شد و این ریشه‌ها یکی از مواد اولیه‌ی ساختن معجون‌های عجیب و غریب موجودات ساکن این غار تلقی می‌شد.
صدای زمزمه‌های یک موجود، در غار می‌پیچد. صدایش اکو شده و زبان عجیبش باعث تعجب موجود پشت سرش می‌شود.
نگاهش بر روی موهای سپید رنگش می‌افتد. به خاطر بلند بودن‌شان، انتهایشان بر روی زمین افتاده بود. گوش‌های تیزش، موهایش را کنار زده و خودشان را به نمایش گذاشته بودند. لباسی بلند به رنگ سپید و از ج*ن*س ساتن پوشیده بود. آستین‌هایش با آن‌که دستانش جلوی س*ی*نه‌اش چفت شده بودند، باز به خاطر بلند بودنشان، تا روی زمین امتداد داشت.
صدای زمزمه‌هایش هر لحظه بلند‌تر و سریع‌تر می‌شد. مرد با تعجب نگاهش روی او می‌چرخید. به شدت تکان می‌خورد. ناگهان، لرزشش متوقف شده و چشمانش سریع باز می‌شود. چشمانی بدون مردمک که برای مرد عجیب بودند.
صدایش را می‌شنود.
- داره میاد.
مرد با تعجب می‌پرسد:
- کی؟
- دختری با موهای عجیب و قدرتی صد برابر عجیب‌تر.
مرد گیج شده بود. نمی‌دانست از چه حرف می‌زند؟
صدای الف را بار دیگر می‌شنود.
- اون، با خشم و نفرتش، همه‌ی جهان رو نابود می‌کنه‌.
مرد بیشتر گیج شده بود.
- از چی حرف می‌زنی؟ واضح‌تر بگو!
- دنبال دختری با موهای عجیب بگرد. اون قراره جهان رو به نابودی بکشونه. اون رو نابود کن؛ وگرنه خودت نابود میشی.
این بار اخم می‌کند.
- هیچ کس نمی‌تونه من رو نابود کنه. من قوی‌ترین فرد، تو کل سرزمین تاریکی‌ام.
الف پوزخند می‌زند.
- عمری برات باقی نمونده. برای هیچ کس نمونده.
مرد با چشمانی پر از خشم، بلند می‌شود.
- دیگه پیر شدی. باید خودت رو کنار بکشی.
با عصبانیت بیرون رفته و دستش را به طرف آبشار می‌گیرد. دودی سیاه و غلیظ از دستش بیرون می‌آید و آبشار را کنار می‌زند. با قدم‌هایی محکم، بیرون رفته و سوتی می‌زند. یک گرگ با یک جهش کنارش می‌نشیند. جثه‌‌اش دو برابر انسان بود. مرد با یک پرش، پشت گرگ می‌نشیند و گرگ مثل باد به حرکت درمی‌آید.
***
لاریسا صاف می‌نشیند و سرش را کمی کج می‌کند. وقتی مرسیا التماس می‌کند، چشمان لاریسا، چشمان او را نشانه گرفته بودند.
- خواهش می‌کنم لاریسا.
لاریسا، طوری بلند می‌خندد که لرزی بر ب*دن مرسیا می‌اندازد.
- بیشتر التماس کن.
مرسیا شروع به التماس می‌کند؛ تا شاید لاریسا از جان او بگذرد:
- التماست می‌کنم. هرکاری بگی می‌کنم؛ فقط من رو نکش.
لاریسا دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- نمی‌تونم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

darya khoroshan

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-28
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
78
امتیازها
18
کیف پول من
694
Points
48
چشمان مرسیا از ناامیدی پر می‌شود و این لاریسا را خوش‌حال می‌کند.
دستش مشت شده و در صورت مرسیا فرود می‌آورد. ناله‌ی مرسیا، بلند می‌شود. از کی تا حالا قدرت آن دختر بچه این‌قدر زیاد شده بود؟
دومین مشت، سومین مشت، چهارمین مشت و... .
اجازه‌ی ناله به او نمی‌داد و پشت سر هم با آن صورت خون‌سردش، به صورتش مشت می‌زد. نمی‌توانست جلوی مشت‌هایش را بگیرد و از زدنش سیر نمی‌شد. تمام صورتش خونین و تقریباً بیهوش شده بود.
صدای ضعیف هامان، شنیده می‌شود.
- لاریسا.
لاریسای پنهان شده، صدای هامان را می‌شنود و به غلیان می‌افتد. مشت‌هایش سنگین‌تر می‌شود. انگار حس کرده است که زیاد بیرون نمی‌ماند و باز آن دختر کتک‌خور، قرار است بیرون بیاید.
دستی خونین، دستش را می‌گیرد. دست فرد را به عقب می‌راند و باز شروع به زدن می‌کند. این بار بازویش گرفته می‌شود. محکم او را هل می‌دهد و با خشم نگاهش می‌کند. هامان خونین روی زمین افتاده و با چشمانی پر از غم، نگاهش می‌کند. صدای غمگینش را می‌شنود.
- این تو نیستی لاریسا.
خشم در نگاه لاریسا، کم‌کم محو شده و موهایش، شروع به تغییر می‌کند. چشمانش در یک پلک زدن، به خاکستری برمی‌گردند.
ماهان لبخند می‌زند.
- برگشتی.
لاریسا گیج نگاهش را از او گرفته و به دستان خونینش می‌رسد. چشمانش گرد می‌شود. این خون مرسیاست؟ نگاهش روی صورت آش و لاش مرسیا می‌افتد. دستش روی دهانش قرار می‌گیرد و سریع از روی مرسیا کنار می‌رود.
صدای قدم‌های کسی شنیده و پشت بندش صدای راوش می‌آید.
- اونجان، کنار اون درخته.
هامان، نگران نگاهش روی لاریسای وحشت‌زده می‌افتد. رئیس قبیله، به همراه چند مرد به آن‌ها رسیده و با دیدن وضعیت، چشمانش درشت می‌شود. مرسیای داغون و دستان خونین لاریسا، همه چیز را لو می‌دهد.
مادر مرسیا، شوهرش را کنار می‌زند و با دیدن دخترش، جیغ زده و به سمت او می‌دود و کنارش می‌نشیند.
- چه بلایی سرت اومده دخترم؟ کی این بلا رو سرت اورده؟
سولون، رئیس قبیله، با خشم فریاد می‌زند:
- اون دختر ع*و*ضی رو بگیرید.
دو فرد درشت هیکل، بازوهای نحیف لاریسا را گرفته و بلندش می‌کنند. نگاه ترسیده‌اش، روی هامان می‌نشیند.
هامان، سریع داد می‌زند:
- لاریسا مقصر نیست، اونا داشتند من رو می‌کشتند. لاریسا فقط دفاع کرد.
سولون با خشم نگاهش می‌کند.
- تو خفه شو پسر خائن.
هامان سراسر خشم می‌شود.
- پدر من خائن نبود.
سولون پوزخند می‌زند.
- پدر تو ما رو به موجودات تاریکی فروخت و نصف قبیله قطع عام شدند.
رو به دو نفر دیگر داد می‌زند:
- اون پسر رو هم بگیرید، هر دو فردا محاکمه میشند.
بازو‌های کبود شده‌ی هامان را گرفته و او را نیز بلند می‌کنند. اخم‌هایش از درد، درهم می‌شود. لاریسا اشک‌هایش گونه‌اش را خیس می‌کنند. این اتفاقات، تقصیر او بود. نباید افسار بدنش را به آن موجود می‌داد.
- اگه من نبودم، هامان الان مرده بود.
در دلش فریاد زد:
- خفه شو. خفه شو.
- من نجاتش دادم؛ من.
سرش را چند بار تکان داد و داد زد:
- خفه شو.
هر دو مرد ایستادند و با تعجب به لاریسا زل زدند. لاریسا، اما در درون، با آن موجود ترسناک درگیر بود. امیدوار بود، دیگر مجبور نشود، به او اجازه‌ی بیرون آمدن بدهد.

کد:
چشمان مرسیا از ناامیدی پر می‌شود و این لاریسا را خوش‌حال می‌کند.
دستش مشت شده و در صورت مرسیا فرود می‌آورد. ناله‌ی مرسیا، بلند می‌شود. از کی تا حالا قدرت آن دختر بچه این‌قدر زیاد شده بود؟
دومین مشت، سومین مشت، چهارمین مشت و... .
اجازه‌ی ناله به او نمی‌داد و پشت سر هم با آن صورت خون‌سردش، به صورتش مشت می‌زد. نمی‌توانست جلوی مشت‌هایش را بگیرد و از زدنش سیر نمی‌شد. تمام صورتش خونین و تقریباً بیهوش شده بود.
صدای ضعیف هامان، شنیده می‌شود.
- لاریسا.
لاریسای پنهان شده، صدای هامان را می‌شنود و به غلیان می‌افتد. مشت‌هایش سنگین‌تر می‌شود. انگار حس کرده است که زیاد بیرون نمی‌ماند و باز آن دختر کتک‌خور، قرار است بیرون بیاید.
دستی خونین، دستش را می‌گیرد. دست فرد را به عقب می‌راند و باز شروع به زدن می‌کند. این بار بازویش گرفته می‌شود. محکم او را هل می‌دهد و با خشم نگاهش می‌کند. هامان خونین روی زمین افتاده و با چشمانی پر از غم، نگاهش می‌کند. صدای غمگینش را می‌شنود.
- این تو نیستی لاریسا.
خشم در نگاه لاریسا، کم‌کم محو شده و موهایش، شروع به تغییر می‌کند. چشمانش در یک پلک زدن، به خاکستری برمی‌گردند.
ماهان لبخند می‌زند.
- برگشتی.
لاریسا گیج نگاهش را از او گرفته و به دستان خونینش می‌رسد. چشمانش گرد می‌شود. این خون مرسیاست؟ نگاهش روی صورت آش و لاش مرسیا می‌افتد. دستش روی دهانش قرار می‌گیرد و سریع از روی مرسیا کنار می‌رود.
صدای قدم‌های کسی شنیده و پشت بندش صدای راوش می‌آید.
- اونجان، کنار اون درخته.
هامان، نگران نگاهش روی لاریسای وحشت‌زده می‌افتد. رئیس قبیله، به همراه چند مرد به آن‌ها رسیده و با دیدن وضعیت، چشمانش درشت می‌شود. مرسیای داغون و دستان خونین لاریسا، همه چیز را لو می‌دهد.
مادر مرسیا، شوهرش را کنار می‌زند و با دیدن دخترش، جیغ زده و به سمت او می‌دود و کنارش می‌نشیند.
- چه بلایی سرت اومده دخترم؟ کی این بلا رو سرت اورده؟
سولون، رئیس قبیله، با خشم فریاد می‌زند:
- اون دختر ع*و*ضی رو بگیرید.
دو فرد درشت هیکل، بازوهای نحیف لاریسا را گرفته و بلندش می‌کنند. نگاه ترسیده‌اش، روی هامان می‌نشیند.
هامان، سریع داد می‌زند:
- لاریسا مقصر نیست، اونا داشتند من رو می‌کشتند. لاریسا فقط دفاع کرد.
سولون با خشم نگاهش می‌کند.
- تو خفه شو پسر خائن.
هامان سراسر خشم می‌شود.
- پدر من خائن نبود.
سولون پوزخند می‌زند.
- پدر تو ما رو به موجودات تاریکی فروخت و نصف قبیله قطع عام شدند.
رو به دو نفر دیگر داد می‌زند:
- اون پسر رو هم بگیرید، هر دو فردا محاکمه میشند.
بازو‌های کبود شده‌ی هامان را گرفته و او را نیز بلند می‌کنند. اخم‌هایش از درد، درهم می‌شود. لاریسا اشک‌هایش گونه‌اش را خیس می‌کنند. این اتفاقات، تقصیر او بود. نباید افسار بدنش را به آن موجود می‌داد.
- اگه من نبودم، هامان الان مرده بود.
در دلش فریاد زد:
- خفه شو. خفه شو.
- من نجاتش دادم؛ من.
سرش را چند بار تکان داد و داد زد:
- خفه شو.
هر دو مرد ایستادند و با تعجب به لاریسا زل زدند. لاریسا، اما در درون، با آن موجود ترسناک درگیر بود. امیدوار بود، دیگر مجبور نشود، به او اجازه‌ی بیرون آمدن بدهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا