چشمانش را بست و اجازه داد خشم تمام قلبش را احاطه کند. این تنها راه بیرون آمدنش بود.
در یک چشم به هم زدن، موهایش، تماماً سیاه شد. دختر با دیدن این صح*نه، بازوهایش را رها کرد و با چشمانی درشت شده، چند قدم عقب رفت. نگاهش بر روی چشمان بستهی لاریسا افتاد. او چه بود؟ یک جادوگر؟
با صدایی لرزان دوستانش را صدا کرد:
- بچهها؟
مرسیا لگد آخرش را در پهلوی هامان نیمه بیهوش فرو کرد و نگاهش را به دوستش داد. طلبکار گفت:
- چیه؟
دخترک، با انگشتش به لاریسا اشاره کرد. مرسیا بیخیال نگاهش سمت لاریسا برگشت؛ ولی با دیدن موهای یک دست مشکیاش، تکانی خورد.
- چطور ممکنه؟! همین الان موهاش سیاه و سفید بود.
همه با این حرفش، به سمت لاریسا برگشتند. با تعجب نگاهش میکردند. صورتش، سپید و بیروح و موهایش یک دست سیاه شده بود. برای همهی آنها همچین چیزی دور از ذهن بود.
با باز شدن ناگهانی چشمان لاریسا، همه تکانی خوردند. چشمان مشکیاش، بیشتر آنها را ترساند. دختر چند قدم عقب رفت.
- اون جادوگره، جادوگر.
شروع به دویدن کرد و از آنجا گریخت. هامان، با تن رنجورش، تکانی خورد و نگاهش روی قیافهی جدید لاریسا افتاد. چشمانش تار میدید؛ ولی مطمئن بود، او با لاریسایی که میشناخت، خیلی تفاوت داشت. او کسی دیگر بود.
با اولین قدم لاریسا، راوش و مینوس یک قدم عقب رفتند. مرسیا، با خشم نگاهی به آن دو پسر انداخت:
- یعنی خاک تو سرتون. از این جادوگره میترسید؟ اون فقط... .
حرفش با یورش لاریسا و هلدادنش قطع میشود. روی زمین میافتد و سنگریزهها در کمرش فرو رفته و نالهاش را بلند میکند. نگاهش به لاریسای بالا سرش میافتد. با آن چشمان سیاه و یخیاش، به او زل زده است. پوزخند بر لبانش، عصبانیتش را بیشتر میکند. میخواهد بلند شود؛ ولی پای لاریسا بر روی قفسه س*ی*نهاش مینشیند و به او اجازهی همچین کاری را نمیدهد. نگاهش روی راوش و مینوس میافتد:
- ترسوها. بیاید کمک.
لاریسا با آن صورت سرد و بیاحساسش، سر به سمتشان میچرخاند. مینوس و راوش از ترس یک قدم عقب میروند. همانند یک موجود درنده شده بود. از او میترسیدند.
مرسیا یک سنگ از روی زمین برمیدارد و به سمت لاریسا پرت میکند. سنگ به پیشانیاش خورده و باریکهای از خون، جاری شده و تا چانهاش میرسد.
مرسیا، از دیدن صورت خونسرد لاریسا، متعجب میشود. بدون آنکه برایش مهم باشد یا خم به ابرویش بیاورد، انگشتش را به خون روی پیشانیاش میکشد و در برابر صورت مبهوت همگان، انگشتش را در دهانش فرو میکند.
مردمک چشمان مینوس، از ترس و وحشت بالا رفته و روی زمین میافتد. راوش، با ترس چند قدم عقب رفته و پا به فرار میگذارد.
مرسیا کمکم در دلش ترس مینشیند. لاریسا فرق کرده بود. او دیگر آن دختر ترسو و کتکخور همیشگی نبود. به یک موجود بیاحساس و وحشتناک تبدیل شده بود.
لاریسا خونسرد روی شکم مرسیا مینشیند و به سمت گوشش خم میشود. مرسیا از ترس میلرزد و این لرزشش را لاریسا حس میکند و لبخند بدجنسی بر لبانش مینشیند. این ترسش را دوست داشت.
با یک لحن که ترس مرسیا را بیشتر میکند؛ زمزمه میکند:
- وقت تقاص پس دادنه مرسیا.
در یک چشم به هم زدن، موهایش، تماماً سیاه شد. دختر با دیدن این صح*نه، بازوهایش را رها کرد و با چشمانی درشت شده، چند قدم عقب رفت. نگاهش بر روی چشمان بستهی لاریسا افتاد. او چه بود؟ یک جادوگر؟
با صدایی لرزان دوستانش را صدا کرد:
- بچهها؟
مرسیا لگد آخرش را در پهلوی هامان نیمه بیهوش فرو کرد و نگاهش را به دوستش داد. طلبکار گفت:
- چیه؟
دخترک، با انگشتش به لاریسا اشاره کرد. مرسیا بیخیال نگاهش سمت لاریسا برگشت؛ ولی با دیدن موهای یک دست مشکیاش، تکانی خورد.
- چطور ممکنه؟! همین الان موهاش سیاه و سفید بود.
همه با این حرفش، به سمت لاریسا برگشتند. با تعجب نگاهش میکردند. صورتش، سپید و بیروح و موهایش یک دست سیاه شده بود. برای همهی آنها همچین چیزی دور از ذهن بود.
با باز شدن ناگهانی چشمان لاریسا، همه تکانی خوردند. چشمان مشکیاش، بیشتر آنها را ترساند. دختر چند قدم عقب رفت.
- اون جادوگره، جادوگر.
شروع به دویدن کرد و از آنجا گریخت. هامان، با تن رنجورش، تکانی خورد و نگاهش روی قیافهی جدید لاریسا افتاد. چشمانش تار میدید؛ ولی مطمئن بود، او با لاریسایی که میشناخت، خیلی تفاوت داشت. او کسی دیگر بود.
با اولین قدم لاریسا، راوش و مینوس یک قدم عقب رفتند. مرسیا، با خشم نگاهی به آن دو پسر انداخت:
- یعنی خاک تو سرتون. از این جادوگره میترسید؟ اون فقط... .
حرفش با یورش لاریسا و هلدادنش قطع میشود. روی زمین میافتد و سنگریزهها در کمرش فرو رفته و نالهاش را بلند میکند. نگاهش به لاریسای بالا سرش میافتد. با آن چشمان سیاه و یخیاش، به او زل زده است. پوزخند بر لبانش، عصبانیتش را بیشتر میکند. میخواهد بلند شود؛ ولی پای لاریسا بر روی قفسه س*ی*نهاش مینشیند و به او اجازهی همچین کاری را نمیدهد. نگاهش روی راوش و مینوس میافتد:
- ترسوها. بیاید کمک.
لاریسا با آن صورت سرد و بیاحساسش، سر به سمتشان میچرخاند. مینوس و راوش از ترس یک قدم عقب میروند. همانند یک موجود درنده شده بود. از او میترسیدند.
مرسیا یک سنگ از روی زمین برمیدارد و به سمت لاریسا پرت میکند. سنگ به پیشانیاش خورده و باریکهای از خون، جاری شده و تا چانهاش میرسد.
مرسیا، از دیدن صورت خونسرد لاریسا، متعجب میشود. بدون آنکه برایش مهم باشد یا خم به ابرویش بیاورد، انگشتش را به خون روی پیشانیاش میکشد و در برابر صورت مبهوت همگان، انگشتش را در دهانش فرو میکند.
مردمک چشمان مینوس، از ترس و وحشت بالا رفته و روی زمین میافتد. راوش، با ترس چند قدم عقب رفته و پا به فرار میگذارد.
مرسیا کمکم در دلش ترس مینشیند. لاریسا فرق کرده بود. او دیگر آن دختر ترسو و کتکخور همیشگی نبود. به یک موجود بیاحساس و وحشتناک تبدیل شده بود.
لاریسا خونسرد روی شکم مرسیا مینشیند و به سمت گوشش خم میشود. مرسیا از ترس میلرزد و این لرزشش را لاریسا حس میکند و لبخند بدجنسی بر لبانش مینشیند. این ترسش را دوست داشت.
با یک لحن که ترس مرسیا را بیشتر میکند؛ زمزمه میکند:
- وقت تقاص پس دادنه مرسیا.
کد:
چشمانش را بست و اجازه داد خشم تمام قلبش را احاطه کند. این تنها راه بیرون آمدنش بود.
در یک چشم به هم زدن، موهایش، تماماً سیاه شد. دختر با دیدن این صح*نه، بازوهایش را رها کرد و با چشمانی درشت شده، چند قدم عقب رفت. نگاهش بر روی چشمان بستهی لاریسا افتاد. او چه بود؟ یک جادوگر؟
با صدایی لرزان دوستانش را صدا کرد:
- بچهها؟
مرسیا لگد آخرش را در پهلوی هامان نیمه بیهوش فرو کرد و نگاهش را به دوستش داد. طلبکار گفت:
- چیه؟
دخترک، با انگشتش به لاریسا اشاره کرد. مرسیا بیخیال نگاهش سمت لاریسا برگشت؛ ولی با دیدن موهای یک دست مشکیاش، تکانی خورد.
- چطور ممکنه؟! همین الان موهاش سیاه و سفید بود.
همه با این حرفش، به سمت لاریسا برگشتند. با تعجب نگاهش میکردند. صورتش، سپید و بیروح و موهایش یک دست سیاه شده بود. برای همهی آنها همچین چیزی دور از ذهن بود.
با باز شدن ناگهانی چشمان لاریسا، همه تکانی خوردند. چشمان مشکیاش، بیشتر آنها را ترساند. دختر چند قدم عقب رفت.
- اون جادوگره، جادوگر.
شروع به دویدن کرد و از آنجا گریخت. هامان، با تن رنجورش، تکانی خورد و نگاهش روی قیافهی جدید لاریسا افتاد. چشمانش تار میدید؛ ولی مطمئن بود، او با لاریسایی که میشناخت، خیلی تفاوت داشت. او کسی دیگر بود.
با اولین قدم لاریسا، راوش و مینوس یک قدم عقب رفتند. مرسیا، با خشم نگاهی به آن دو پسر انداخت:
- یعنی خاک تو سرتون. از این جادوگره میترسید؟ اون فقط... .
حرفش با یورش لاریسا و هلدادنش قطع میشود. روی زمین میافتد و سنگریزهها در کمرش فرو رفته و نالهاش را بلند میکند. نگاهش به لاریسای بالا سرش میافتد. با آن چشمان سیاه و یخیاش، به او زل زده است. پوزخند بر لبانش، عصبانیتش را بیشتر میکند. میخواهد بلند شود؛ ولی پای لاریسا بر روی قفسه س*ی*نهاش مینشیند و به او اجازهی همچین کاری را نمیدهد. نگاهش روی راوش و مینوس میافتد:
- ترسوها. بیاید کمک.
لاریسا با آن صورت سرد و بیاحساسش، سر به سمتشان میچرخاند. مینوس و راوش از ترس یک قدم عقب میروند. همانند یک موجود درنده شده بود. از او میترسیدند.
مرسیا یک سنگ از روی زمین برمیدارد و به سمت لاریسا پرت میکند. سنگ به پیشانیاش خورده و باریکهای از خون، جاری شده و تا چانهاش میرسد.
مرسیا، از دیدن صورت خونسرد لاریسا، متعجب میشود. بدون آنکه برایش مهم باشد یا خم به ابرویش بیاورد، انگشتش را به خون روی پیشانیاش میکشد و در برابر صورت مبهوت همگان، انگشتش را در دهانش فرو میکند.
مردمک چشمان مینوس، از ترس و وحشت بالا رفته و روی زمین میافتد. راوش، با ترس چند قدم عقب رفته و پا به فرار میگذارد.
مرسیا کمکم در دلش ترس مینشیند. لاریسا فرق کرده بود. او دیگر آن دختر ترسو و کتکخور همیشگی نبود. به یک موجود بیاحساس و وحشتناک تبدیل شده بود.
لاریسا خونسرد روی شکم مرسیا مینشیند و به سمت گوشش خم میشود. مرسیا از ترس میلرزد و این لرزشش را لاریسا حس میکند و لبخند بدجنسی بر لبانش مینشیند. این ترسش را دوست داشت.
با یک لحن که ترس مرسیا را بیشتر میکند؛ زمزمه میکند:
- وقت تقاص پس دادنه مرسیا.
آخرین ویرایش: