• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

متروکه کتاب موج پنجم جلد۱ |‌ اثر ریک یانسی

  • نویسنده موضوع bluediamond
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 191
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

bluediamond

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-12
نوشته‌ها
13
لایک‌ها
51
امتیازها
13
سن
20
کیف پول من
714
Points
20
بسم الله الرحمن الرحیم

نام کتاب:موج پنجم
نام نویسنده:ریک یانسی
ژانر:علمی تخیلی، فانتزی جوان
مترجم: مهنام عبادی
تایپیست: bluediamond

خلاصه:
بعد از موج اول تنها تاریکی ماند.
بعد از دومی، فقط افراد خوش شانس می گریزند.
و بعد از سومی،فقط بدشانس ها زنده می‌مانند.
بعد از موج چهارم تنها یک قانون برقرار است: به هیچکس اعتماد نکن.
حالا آغاز موج پنجم است و در بزرگراهی متروک و دراز،کَسی از دست آنها فرار می‌کند. موجوداتی که شبیه انسان‌ها هستند، کسانی که در حومه‌ی شهر پرسه می‌زنند و هر فردی را می‌بینند، می‌کشند؛افرادی که آخرین نجات یافتگان زمین را پراکنده ساخته اند.کَسی باور دارد تنهایی کلید زنده ماندن است تا اینکه با ایوان واکر آشنا می‌شود. ایوان واکر، فریبنده و اسرار آمیز می تواند تنها امید کَسی برای نجات برادرش-یا حتی نجات خودش باشد؛ اما کَسی بای بین اعتماد یا ناامیدی، مقاومت یا تسلیم، انتخاب کند...

اگر روز ی بیگانگان به دیدارمان بیایند، فکر می کنم نتیجه خیلی مشابه زمانی باشد که کريستف کلمب برای اولین بار پا به زمین آمریکا گذاشت؛ واقعه ای که چندان به نفع بومیان آمریکایی پیش نرفت.

استیون هاوکینگ


---------- موج اول: خاموشی
-------------موج دوم:خیزش امواج
------------------موج سوم:طاعون
-------------------موج چهارم:خاموش گر
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:
امضا : bluediamond

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار نقد و کپیست
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده فعال
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,280
لایک‌ها
13,544
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
268,266
Points
4,336
سطح
  1. حرفه‌ای
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Lunika✧

bluediamond

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-12
نوشته‌ها
13
لایک‌ها
51
امتیازها
13
سن
20
کیف پول من
714
Points
20
ت*ج*اوز: ۱۹۹۵
هیچ بیداری در پی نخواهد بود.
صبح روز بعد زنِ خفته، غیر از اضطراب وحسی غیر قابل انکارکه انگار کسی تماشایش می‌کند، هیچ حس دیگری نخواهد داشت. اضطرابش در عوض کمتر از یک روز ناپدید و زود به فراموشی سپرده می‌شود.
خاطره ی رؤیا کمی بیشتر باقی می ماند.
در رویایش جغدی بزرگ پشت پنجره فرود می‌آید و با چشمانی درشت و حلقه‌هایی سفید دورش به او خیره می‌شود زن بیدار نخواهد شد. همینطور همسرش درکنار او. سایه‌ای که روی آنها می‌افتد خوابشان را بر هم نمی‌زند و آنچه سایه به خاطرش آمده است(کودک درون زن خفته) هیچ احساس نخواهد کرد. ت*ج*اوز هیچ پوسته‌ای را از هم نمی‌برد، حتی به یک سلول از ب*دن زن یا ب*دن بچه بی‌حرمتی نمی‌کند.

در زمانی کمتر از یک دقیقه به پایان می رسد. سایه عقب می نشیند.
حلا تنها مرد،زن،کودک درونش و متجاوز درون کودک می مانند که خوابیده اند.
زن و مرد صبح بیدار می شوندو کودک چند ماه دیگر، که به دنیا بیاید.

متجاوز درون کوک به خوابش ادامه می دهدو تا چند سال بیدار نخواهد شد؛ می‌شود که اضطراب مادر بچه و خاطره آن رؤیا مدت‌هاست ناپدید شده است.

پنج سال بعد، زن در بازدیدی از باغ وحش به همراه بچه‌اش جغدی دقیقاً شبیه به جغد رؤیایش خواهد دید. دیدن جغد بنابر دلایلی که متوجه نمی‌شود برایش اضطراب آور است.
آن زن اولین شخصی نیست که در تاریکی رؤیای جغدها را می‌بیند.
آخرین آنها هم نخواهد بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : bluediamond

bluediamond

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-12
نوشته‌ها
13
لایک‌ها
51
امتیازها
13
سن
20
کیف پول من
714
Points
20
بخش اول: آخرین مورخ
پارت۱

بیگانه ها احمقند.
راجب بیگانه‌های واقعی صحبت نمی‌کنم.دیگران احمق نیستند.دیگران به قدری از ما جلو هستند که در مقایسه با انسان به این می‌ماند که کند
ذهن‌ترین انسان را با باهوش‌ترین سگ مقایسه کنیم.اصلاً در این باره بحثی وجود ندارد.
نه،منظورم بیگانگان داخل ذهن‌های خودمان است.

آنهایی که ما ساختیم، همان هایی که از وقتی فهمیدیم نورهای درخشان درون آسمان، خورشیدهایی مثل خورشید خودمان هستند و احتمالاً سیاره‌هایی مثل سیاره خودمان دورشان می‌چرخند،ساخته‌ایم. می‌دانید،از آن بیگانگان که تصورشان می‌کنیم آن نوع بیگانه‌ای که دوست داریم بهمان حمله کند،بیگانه‌های انسانی! میلیون‌ها بار آنها را دیده‌اید. از آسمان و از داخل بشقاب پرنده‌هایشان بیرون می‌خزند تا نیویورک،توکیو یا لندن را نشانه بگیرندیا با ماشین‌های بزرگ شبیه عنکبوت‌های مکانیکی هستند در حومه‌ی شهر پیش می‌روند.اسلحه های اشعه ای منفجر می کنند و همیشه و همیشه، بشریت اختلافاتش را کنار می‌گذارد و متحد می‌شود تا بیگانه ها را شکست دهد. داوود،جالوت را تکه تکه می‌کند و همه ( به‌غیراز جالوت) شاد وخوشحال به خانه باز می‌گردند.

چه چرندیاتی!
انگارسوسکی نقشه بکشد کفشی را که برای له کردنش پایین می آید، شکست دهد.

نمی‌شود با اطمینان گفت اما شرط می‌بندم دیگران در مورد بیگانگان انسانی که تصور می‌کرده ایم، اطلاع داشتند.

و شرط می‌بندم به نظرشان به شدت خنده‌دار آمده است.حتماً آنقدر خندیدن که شکمشان درد گرفته است.البته اگر حس شوخ طبعی یا شکم داشته باشند! لابد همان طوری زدن زیر خنده که وقتی سگی کاری کاملاً بامزه و احمقانه انجام می‌دهد می‌خندیم.
اوه، آدمای بامزه ی احمق! فکر میکنن ما هم مثل اونا فکر می‌کنیم!
دوست داشتنی نیست؟
بشقاب پرنده‌ها مردان کوچک اندام سبز رنگ و عنکبوت‌های ماشینیِ غول پیکر را که اشعه‌های مرگبار پرتاب می‌کنند،فراموش کنید جنگ‌های حماسی،تانک‌ها،جت‌های جنگی و پیروزیِ نهاییِ ما انسان‌های جنگجوی رام نشده و بی‌باک بر جمعیت چشم ورقلمبیده را فراموش کنید. این ها همان قدر غیر واقعی اندکه سیاره ی در حال مرگ بیگانه ها از سیاره ی زنده مان فاصله داشت.
حقیقت این است که وقتی پیدایشان کردند،کلک مان کنده شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : bluediamond

bluediamond

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-12
نوشته‌ها
13
لایک‌ها
51
امتیازها
13
سن
20
کیف پول من
714
Points
20
پارت ۲


گاهی فکر می‌کنم شاید آخرین انسان زمین باشم. که این یعنی آخرین انسان موجود در کیهان هستم.
می دانم مسخره است.نمی‌توانند همه را کشته باشند...هنوز! گرچه می فهمم چطور در نهایت این اتفاق می توان رخ دهد. آن وقت فکر می کنم این دقیقاً همان چیزی است که دیگران می خواهند ببینم.
دایناسور ها‌را به یاد دارید؟خب!
بنابر این احتمالاً آخرین انسان زمین نیستم اما یکی از آخرین ها هستم. تنهای تنها و احتمالاً تا وقتی موج چهارم رویم بغلتد و مرا پایین بکشد همین طور تنها می مانم.

این قضیه یکی از افکار شبانه ام است.

می‌دانید،ازهمان افکاری که ساعت سه صبح به سرتان می زندو به خود می گویید؛ خدایا به فنا رفتم. همان وقت هایی که از شدت ترسیدم نمی توانم چشم هایم را ببندم، خودم را گلوله می کنم و در وحشتی چنان شدی غرق می شوم که باید نفس کشیدن را به یاد خودم بیاورم و قلبم را به تپیدن وادارم. زمانی که ذهنم صح*نه را ترک می کند و همچون سی دی خش داری روی دور تکرار می افتد. تنها،تنها،تنها،"کَسی" تو تنهایی.
اسمم اینه.کَسی.
نه کَسی مخفف کساندرا یا مخفف کلیدی بلکه کَسی مخفف کسیوپیا،صورتفلکی،عمان ملکه ای که در آسمان شمالی به صندلی اش بسته شده است،ملکه ای زیبا اما خودبین بود و پوزئیدون ایزد دریا،او را به سزای خود ستایی اش به آسمان اا تبعید کرد.نامش در یونانی به این معناست : "زنی که کلامش می درخشد".
والدینم کوچک ترین اطلاعی از آن افسانه
نداشتند.ففط به نظرشان اسم قشنگی در آمده بود.
حتی آن زمان که آدم هایی بودند که صدایم بزنند و هیچ وقت کسی، کسیوپیا صدایم نکرد. فقط پدرم.آن هم وقتی سر به سرم می گذاشت و با لهجه ی ایتالیایی بسیار بد می گفت کَسیوپیا! دیوانه ام می کرد.آن لحظه به نظر نمی آمد که پدرم بامزه یا دلفریب باشد و باعث شد از اسم خودم متنفر شوم. سرو صدا راه می انداختم:《من کَسی هستم! فقط کَسی!》حالا حاضرم همه چیزم را بدهم تا یک بار دیگر پدرم آن اسم را به زبان بیاورد.
وقتی دوازده سالم شد- چهار سال قبل از " ورود"-پدرم به مناسبت تولدم تلسکوپی که به من هدیه داد. در شب پاییزیِ با طراوت و بدون ابری در حیاط پشتی برپایش کرد و صورت فلکیِ کسیوپیا را نشانم داد.
از من پرسید:《 می بینی شبیه دبلیو هست؟》
در جواب گفتم:《 اگر شبیه دبلیوئه پس چرا اسمشو کسیوپیاگذاشتن؟ دبلی به چی اشاره داره؟》
با لبخندی جواب داد:《خب، اگه له چیز خاصی اشاره داشته باشه،خبر ندارم .》
مامان همیشه به او می گفت لبخندش زیبا ترین خصیصه اش است،به همین خاطر آن را زیاد به نمایش می گذاشت،به خصوص بعد از اینکه کچل شد. می دانیدکه! برای پایین کشیدن نگاه مخاطب.《 پس می تونه نشونه ی هرچی باشه که هر چی باشه که خودت دوست داری! وروجک چطوره؟ یا والامنش؟ یا وارسته؟》

دستش را روی شانه هایم گذاشت که داشتم با چشماني باریک شده از داخل لنز هایم، به پنج ستاره ای نگاه می کردم که از نقطه ی ایستادن ما بیش از پنجاه سال نوری فاصله داشتند. در هوای سرد و خشک پاییزی می توانستم نفس گرم و مرطوب پدرم را روی گونه ام حس کنم. نفس او بسیار نزدیک بود و ستاره های کسیوپیا خیلی دور‌.
ستارگان الان خیلی نزدیک تر به نظر می آیند.نزدیک تر از میلیاردها کيلومتری که جدایمان می کند. آن قدر که نزدیک که بشود لمس شان کرد،من بتوانم لمس شان کنم، آنها بتوانند مرا لمس کنند. به قدری نزدیکم هستند که روزی نفس پدرم بود. به نظر احمقانه می آید. آیا من دیوانه شده ام؟ مغزم را از دست داده ام؟ فقط وقتی می شود شخصی را دیوانه نامید که فرد دیگری وجود داشته باشد که عادی باشد. مثل خوب و بد. اگه همه چیز خوب بود دیگه هیچ چیز خوب به حساب نمی‌آمد.
وای.این...خوب،دیوانه وار به نظر می‌رسد! دیوانه:عادیِ جدید.
با توجه به اینکه فرد دیگری وجود دارد تا خودم را با او مقایسه کنم،فکر کنم بشود خودم را دیوانه در نظر بگیرم:خودم.نه خودی که الان هستم، این فردی که در اعماق جنگل درون چادری به خود می‌لرزد،آن‌قدر ترسیده که حتی نمی‌تواند سرش را از داخل کیسه خوابش بیرون بیاورد.این کَسی را نمی‌گویم.نه،راجع به آن کَسی حرف می‌زنم که پیش از "ورود"، پیش از اینکه دیگران لنگرهای بیگانه شان را داخل مدار زمین بیندازند، بودم.نسخه ی دوازده سالم که بزرگترین مشکلاتش کک مک‌های روی بینی‌اش،موهای فرفری که نمی‌توانست در مورد آن کاری انجام دهد و پسر بانمکی که هر روز او را می‌دید اما اصلاً نمی‌دانست این دختر وجود دارد،بود.
همان کَسی که داشت با حقیقت دردناک،با اینکه فقط فردی معمولی باشد،کنار می‌آمد.با داشتن قیافه ی معمولی.با شاگردی معمولی بودن درمدرسه.با معمولی بودن در ورزش‌های مثل کاراته و فوتبال. به طور اساسی تنها نکات منحصر بفردش اسم عجیب غریبش، کَسی برگرفته از کسیوپیا که در هر حال هیچ کس از آن اطلاعی نداشت و توانایی اش لمس بینی خود با نوک زبانش بود.
مهارتی که وقتی وارد مدرسه ی راهنمایی شد به سرعت تأثیر گذاری اش را از دست داد.

با توجه به استاندارد های آن کَسی احتمالاً من دیوانه به حساب می آیم.
و او نیز مطمئنا ازنظر من دیوانه است.گاهی سر او، همان کَسیِ دوازده ساله فریاد می کشم که به خاطر موهایش، اسم عجیبش ومعمولا بودن افسرده است.
داد می زنم:《 چی کار می کنی؟ نمی دونی چی تو راهه؟》
اما این کار عادلانه نیست.حقیقت این است که او نمی‌دانست،نمی‌توانست بداند و همین برایش همچون نعمتی بود و اگر بخواهم صادق باشم دلیل اینکه خیلی،بیش از هر کسی،دلم برای او تنگ می‌شود نیز همین است.وقتی گریه می‌کنم-وقتی به خودم اجازه می‌دهم که گریه کنم-او شخصی است که به خاطرش اشک می‌ریزم.برای خودم گریه نمی‌کنم.برای دخترکی می‌گویم که رفته است.
و به این فکر می‌کنم که نظر آن کَسی در موردم چیست.
نظرش در مورد کَسی که آدم می‌کشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : bluediamond

bluediamond

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-12
نوشته‌ها
13
لایک‌ها
51
امتیازها
13
سن
20
کیف پول من
714
Points
20
پارت ۳

آن پسر قاعدتاً چندان بزرگتر از من نبود. هیجده شاید هم نوزده ساله به نظر می‌آمد. اما تا جایی که می‌دانم می‌توانست هفتصد و نوزده سال داشته باشد. پنج ماه می‌گذرد و هنوز مطمئن نیستم موج چهارم انسان ،نوعی دورگه یا چه بسا خودِ دیگران باشد؛ گرچه دوست ندارم فکر کنم دیگران دقیقاً شبیه ما هستند، مثل ما حرف می‌زنند و مثل ما خون می‌ریزند. دوست دارم دیگران را...خب همچون گونه ای دیگر در نظر بگیرم.

زمان هجوم هفتگی ام برای آب بود.

رودخانه ای در فاصله ی نه چندان دوری از محل اردوگاهم وجود دارد اما احتمال اینکه مواد شیمیایی،فاضلاب یا شاید جسدی یا حتی جریانی مخالف، آلوده اش کرده باشد نگرانم می‌کند. یا اینکه شاید مسموم شده باشد. محروم کردن ما از آب پاکیزه شیوه ی فوق‌العاده‌ای برای شکست سریع مان است.
بنابراین هفته یک بار اسلحه ی اِم ۱۶ اطمینان بخشم را روی دوشم می‌اندازم و از جنگل به سمت مرز ایالت می‌روم. سه کیلومتر به طرف جنوب، درست بیرون از خروجیِ ۱۷۵، چندین پمپ بنزین قرار دارد که فروشگاه‌هایی مجاورشان است.
هر چقدر بتوانم بطری آب بار برمی‌دارم که البته زیاد نیست؛ زیرا آب سنگین است. قبل از اینکه شب کاملاً از راه برسد با بیشترین سرعتی که در توان دارم به بزرگراه و امنیت نسبی درختان باز می‌گردم.غروب بهترین زمان برای سفر است.
هیچ وقت هنگام غروب هواپیمای بدون سرنشین ندیده‌ام. یه،چهار تا در طول روز و تعداد بسیار بیشتری در شب دیده می‌شود اما غروب، به هیچ عنوان.

همان لحظه که از در ورودیِ درب و داغان پمپ بنزین داخل خزیدم فهمیدم چیزی فرق کرده. چیز متفاوتی ندیدم (مغازه درست به همان شکلِ یک هفته پیش بود، همان دیوار نوشته‌های کج و معوج، قفسه‌های واژگون شده زمین پر از جعبه‌های خالی و پوشیده از فضله‌های موش،صندوق‌های پول به زور باز شده و یخچال‌های غارت شده آ*بجو).همان محیط به هم ریخته منزجر کننده و متعفنی بود ماه گذشته هر هفته برای رسیدن به منطقه ی پشت قفسه‌های مواد غذایی ازآن می‌گذشتم. اینکه چطور مردم آ*بجو،سودا،پول داخل صندوق‌ها و گاوصندوق،بسته‌های بلیط‌های بخت آزمایی را برداشته اما دو سکوی باری پراز آب آشامیدنی را به حال خود رها کرده بودند، در ذهنم نمی گنجید. پیش خود چه فکری کرده بودند؟ آخر الزمان شده، بیگانه ها حمله کردند! زود باش، آ*بجو رو بردار!

همان فاجعه ی به تاراج رفته، همون بوی زننده موش‌ها و غذاهای فاسد، همان چرخش نامرتب ذرات گرد و خاک که در نور تیره پنجره‌های کثیف دیده می‌شد. همه ی چیزهای اشتباه بی هیچ خللی سر جای درست خود قرار داشتند.
با این وجود...
چیزی متفاوت بود.
زمانی که انسان‌ها نقش شکار را بازی می‌کرده اند مدت زیادی می‌گذرد .
صدهزار سال یا چیزی در همین حدود. اما در اعماق ژن‌هایمان خاطرات هک شده باقی می‌مانند: هشیاری غزال،غریزه ی بز کوهی.نسیمی که روی چمن نجوا می‌کند. سایه‌ای که به میان درختان می‌گریزد و صدای ضعیفی که به حرف می‌آید:
هیس! الان دیگه نزدیکه.نزدیک.
یادم نمی‌آید ام ۱۶ را از روی شانه‌ام چرخانده باشم. یک لحظه پشت سرم آویزان و لحظه‌ای بعد با ضامن کشیده و دهانه ی رو به پایین درون دستانم بود.
نزدیک.
هیچ وقت به موجودی بزرگتر از خرگوش شلیک نکرده بودم که آن هم نوعی آزمایش محسوب می‌شد، برای اینکه ببینم می‌توانم بدون منفجر کردم یکی از اعضای بدنم از این وسیله استفاده کنم.یک بار بالای سر سگ‌هایی شکاری که زیادی به اردوگاهم علاقمند شده بودند، شلیک کردم.
دفعه بعد،ناوگان آنها را که خاموش و بی‌ صدا در کهکشان راه شیری سر می‌خورد و همچون لکه نوری کوچک،سبز رنگ و درخشانی به نظر می‌رسید نشانه رفتم و شلیک نسبتاً مستقیمی به آن کردم.
بسیار خب، قبول دارم حرکت احمقانه ای بوده است. به جایش می توانستم راحت تابلویی با کلمات"آهای! من اینجام!" نوشته بر آن، بردارم با پیکانی بزرگ، که مرا نشان می‌داد.

بعد از آزمایش خرگوش- که خرگوش بیچاره را تکه پاره و به توده ای غیر قابل شناسایی از دل و روده واستخوان تبدیل کرد- ایده ی استفاده از اسلحه برای شکار را کنار گذاشتم، حتی تمرین تیر اندازی هم نمی کردن. در سکوتی که پس از موج چهارم حاکم شد صدای شلیک گلوله ها از انفجار اتمی هم بیشتر سرو صدا و هیاهو به پا کرد.


با این وجود ام ۱۶ را بهترین دوستم حساب می کردم. همیشه کنارم بود، حتی شب ها که وفادار و خالصانه همراهم در کیسه خواب پنهان می شد. در هنگام موج چهارم نمی توانید اطمینان داسته باشید که آدم ها هنور همان هستند اما می توانید مطمئن باشید که اسلحه‌تان هنوز همان اسلحه خودتان است.
هیس، کَسی نزدیکه.
نزدیک!
باید پا به فرار می‌گذاشتم. آن صدای ضعیف هوایم را داشت؛صدا از من بزرگتر است.از پیرترین انسانی که تا به حال وجود داشته هم بزرگتر است. کاش به آن صدا گوش داده بودم.

در عرض به سکوت مغازه ی متروک گوش دادم، با نهایت دقت گوش دادم؛ چیزی در آن ن*زد*یک*ی وجود داشت. قدم کوتاهی برداشتم و از در دور شدم، شیشه ی شکسته به نرمی زیر پایم خرد شد.
ودر آن لحظه آن چیز صدایی بین سرفه و ناله در آورد.صدا از اتاق پشتی، پشت محفظه های سرد کننده آمد؛ جایی که آب من قرار داشت.
آن لحظه بود که دیگر به صدای ضعیف و پیر احتیاج نداشتم که بگوید چه کنم. واضح یود،عین دو دوتا چهارتا.
فرار.
اما فرار نکردم.
اعتماد نداشتن به هیچ کس، اولین قانون نجات از موج چهارم است. اهمیت ندارد چه شکلی باشند.

دیگران در این مورد خیلی زیرک هستند...
بسیارخب، آنها در همه چیز زیرک‌اند. اهمیتی ندارد قیافه‌شان شکل درستی داشته باشد،کلمات صحیح به زبان بیاورند و دقیقاً همانطور که انتظار دارید رفتار کنند. مگر مرگ پدرم این قضیه را ثابت نکرد؟ حتی اگه غریبه بانویی پیرو کوچک اندام، شیرین‌تر از "تیلی" عمه‌ی بزرگتان باشد که بچه گربه‌ای بینوا را در ب*غ*ل دارد باز هم نمی‌توانید مطمئن باشید. هیچ وقت نمی‌توانید متوجه شوید که از دیگران نیست و اسلحه کالیبر ۴۵ پر شده‌ای پشت بچه گربه وجود ندارد.
مطلب خارج از تصوری نیست و هرچه بیشتر در موردش فکر می کنید امکان پذیر ترمی شود. بانوی پیرو فسقلی باید برود.

این قسمت دشوار قضیه است،بخشی که اگر زیاد درباره‌اش فکر کنم مجبور می‌شوم به داخل کیسه خوابم بخزم، زیپش را بالا بکشم و به تدریج از گرسنگی بمیرم. اگر هیچکس قابل اعتماد نباشد یعنی می‌توانید به هیچکس اعتماد کنید!
به جای برخوردن با رفیقی نجات یافته، بهتر است عمه تیلی را یکی از آنها در نظر گرفت، حتی اگر احتمالش کمتر باشد.
قضیه آن قدر شیطانی است که آدم به لرزش می گیرد.

ما انسان‌ها را از هم دور می‌کند و تعقیب و ریشه کن کردن مان را بسیار آسان‌تر می‌سازد. موج چهارم ما را به سوی تنهایی می‌راند، جایی که قدرت در تعداد بیشتر نیست، جایی که به مرور از شدت انزوا،ترس و انتظار وحشتناک برای وقایع اجتناب ناپذیر دیوانه می‌شویم.
بنابراین پا به فرار نگذاشتم. نتوانستم چه صدا از جانب یکی از آنها بود و چه از آنِ یک عمه تیلی، باید از قلمرو خود دفاع می‌کردم.
تنها راه زنده ماندن ،تنها ماندن است این قانون دوم است.

سرفه های بغض آلود یا بغض های سرفه‌ای،
یاهرچه شما اسمش رو می‌گذارید را دنبال کردم تا به دری رسیدم که به اتاق پشتی منتهی می شد. به سختی نفس می‌کشیدم و روی پنجه پاهایم جلو می‌رفتم.
در نیمه باز بود، فضا درست به اندازه‌ای بود که بتوانم از پهلو به داخل بخزم. دقیقاً مقابلم، روی دیوار قفسه فلزی و سمت راست، راهرویی تنگ و طولانی دیده می‌شد که طولش به اندازه محفظه‌های سرد کننده جلویش بود. در این پشت هیچ پنجره‌ای وجود نداشت. تنها از پشت سرم نور کمرنگ و نارنجیِ روز رو به پایان به داخل می‌آمد. نوری که هنوز آن قدر درخشان بود که سایه‌ام را روی زمین چسبناک بیندازد. دولا شدم،سایه‌ام هم دولا شد.
نمی‌توانستم آن طرف سرد کن را که سمت دالان قرار داشت ببینم اما می توانستم صدای هر کس(یا هرچیز) را که انتهای راهرو بود، بشنوم. سرفه می کرد، می نالید و هق نامفهومی سر داده بود.

پیش خودم فکر کردم یا خیلی صدمه دیده یا داره نقش بازی می کنه که خیلی صدمه دیده . پس یا کمک می کنند خواد یا تله است.
از زمان "ورود" زندگی روی زمین به همین منوال است. به جهانِ"یا این،یا آن" تبدیل شده است.

یا یکی از آنهاست و می داند اینجایی یا از آنها نیست و به کمکت احتیاج دارد.
در هر صورت باید از جا بلند می شدم و آن کُنج را دور می زدم.
پس بلند شدم.
واز آن گوشه پیچیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : bluediamond
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا