اینک تویی، آنجا …
نشسته در میان نرگسهای زرد
در نهایت بیگناهی
انگار حالت گرفتهای برای تصویر
به نام معصومیت!
نور در کمال خویش بر چهره ات تابیده
نرگسی را میمانی در میان نرگسها…
این آخرین بهار توست بر روی خاک
باز هم مانند آن نرگسها …
پسر کوچکت – که بیش از دو هفتهای ندارد –
چونان عروسک نرمی در حلقهی بازوانت آرمیده
مادر و پسر به یاد میآورند شمایل مقدس را
و دختر دو سالهات به روی تو میخندد
به او چیزی میگویی اما افسوس
که واژگان تو در دوربین گم میشوند
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان