• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

درحال تایپ رمان دخترک شاهد | کروئلا کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع کروئلا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 174
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کروئلا

ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-18
نوشته‌ها
20
لایک‌ها
74
امتیازها
13
کیف پول من
4,250
Points
25
بسم الله الرحمن الرحیم "

نام رمان: دخترک شاهد
نام نویسنده: yeganeh eskandary (کروئلا)
ژانر: پلیسی جنایی عاشقانه
ناظر: Celica
سطح: متوسط
خلاصه رمان : آن‌جا که ناگهان روشنایی و نور جای خود را به ظلمات و تاریکی می‌دهد، در آن زمان که امید جای خود را به ناامیدی می‌دهد؛ آیا او تصمیم می‌گیرد جا بزند یا با امید پیش برود؟ مرگ پدرش آغاز ماجراهای تلخ و غم‌انگیز دختر تنهای داستان ما است. ماجراهایی که روند زندگی‌اش را به کلی تغییر می‌دهد. باید دید این دختر چطور می‌خواهد از پس این خطرات بربیاید.
کد:
بسم الله الرحمن الرحیم "
نام رمان: دخترک شاهد
نام نویسنده: yeganeh eskandary (کروئلا)
ژانر: پلیسی جنایی عاشقانه
ناظر: Celica
سطح: متوسط
خلاصه رمان : آن‌جا که ناگهان روشنایی و نور جای خود را به ظلمات و تاریکی می‌دهد، در آن زمان که امید جای خود را به ناامیدی می‌دهد؛ آیا او تصمیم می‌گیرد جا بزند یا با امید پیش برود؟ مرگ پدرش آغاز ماجراهای تلخ و غم‌انگیز دختر تنهای داستان ما است. ماجراهایی که روند زندگی‌اش را به کلی تغییر می‌دهد. باید دید این دختر چطور می‌خواهد از پس این خطرات بربیاید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:

Richette

مدیر ارشد + مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,075
لایک‌ها
6,678
امتیازها
93
کیف پول من
257,812
Points
1,396
سطح
  1. حرفه‌ای
46777

خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

کروئلا

ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-18
نوشته‌ها
20
لایک‌ها
74
امتیازها
13
کیف پول من
4,250
Points
25
مقدمه: مهم نیست که چقدر سخت باشد تا به خودت اعتماد داشته باشی، می‌توانی به آسانی از مشکلاتت عبور کنی. در جاده زندگی پیچ و خم‌های زیادی وجود دارد اما تو می‌توانی از تمام آنها عبور کنی و به قله خوشبختی برسی.

شاهد‌بوده‌ای
لحظه تیغ نهادن بر گر*دن کبوتر‌ را؟
و آبی که‌پیش‌از‌آن‌‌
چه حریصانه و ابلهانه‌ می‌نوشدآن پرنده؟
تو، آن لحظه‌ای
تو، آن تیغی..
و من؟
من،آن پرنده‌ام.
کد:
مقدمه: مهم نیست که چقدر سخت باشد تا به خودت اعتماد داشته باشی، می‌توانی به آسانی از مشکلاتت عبور کنی. در جاده زندگی پیچ و خم‌های زیادی وجود دارد اما تو می‌توانی از تمام آنها عبور کنی و به قله خوشبختی برسی.
شاهد‌بوده‌ای
لحظه تیغ نهادن بر گر*دن کبوتر‌ را؟
و آبی که‌پیش‌از‌آن‌‌
چه حریصانه و ابلهانه‌ می‌نوشدآن پرنده؟
تو، آن لحظه‌ای
تو، آن تیغی..
و من؟
من،آن پرنده‌ام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

کروئلا

ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-18
نوشته‌ها
20
لایک‌ها
74
امتیازها
13
کیف پول من
4,250
Points
25
پارت 1
12 مارس 2016 حوالی ساعت 22:40 دقیقه لونا اسمیت کلید درب خانه را در قفل می‌چرخاند. چراغ‌ها خاموش است و خانه، ساکت. درحالی که هنوز کامل هوشیاری‌اش را بدست نیاورده بود و قدم‌های نامنظمی برمی‌داشت پدرش را صدا زد:
- پدر، من برگشتم.
اما تنها جوابی که نصیبش شد، سکوت بود . لونا ابرویی بالا انداخت و همان‌طور که به سمت پذیرایی می‌رفت خنده بلندی سرداد و گفت:
- اوه پدر، باورم نمیشه که به این زودی خوابت برده باشه ! باید بیدار بشی چون می‌خوام برات تعریف کنم که سوسن برای تولد عایشه چه هدیه‌ای خریده بود.
او درحالی که از گیجی زیاد دیدش تار شده بود؛ وارد پذیرایی شد و سرش را بالا گرفت اما با چیزی که دید، گویی سطلی پراز یخ روی او ریخته شده و او را از گیجی بیرون کشید.
خون! لکه‌های خون همه جا را پر کرده بود صح*نه‌ی روبرویش چیزی جزی ترس و وحشت به همراه نداشت.
پدرش، میشل اسمیت، غرق در خون روی کاناپه‌ی کنج دیوار بی‌جان افتاده بود . او همان لباس‌هایی را به تن داشت که لونا قبل رفتن به تولد عایشه برای پدرش آماده کرده بود. یک شلوار قهوه‌ای کتان با کتی پارچه‌ای به همان رنگ و پیراهن سفیدی که دیگر سفید نبود.
لونا چند قدم برداشت و به جلو حرکت کرد. او امیدوار بود چیزی که می‌بیند، حقیقت نداشته باشد، دروغ باشد یا اصلاً یکی از همان شوخی های مسخره‌ای باشد که همیشه باهم انجام می‌دادند. او قدم هایش را برمی‌داشت، به این امید که پیکر بی‌جان و غرق در خون روبرویش پدر مهربان و استوار او نباشد.

کد:
پارت 1

12 مارس 2016 حوالی ساعت 22:40 دقیقه لونا اسمیت کلید درب خانه را در قفل می‌چرخاند. چراغ‌ها خاموش است و خانه، ساکت. درحالی که هنوز کامل هوشیاری‌اش را بدست نیاورده بود و قدم‌های نامنظمی برمی‌داشت پدرش را صدا زد:
- پدر، من برگشتم.
اما تنها جوابی که نصیبش شد، سکوت بود . لونا ابرویی بالا انداخت و همان‌طور که به سمت پذیرایی می‌رفت خنده بلندی سرداد و گفت:
- اوه پدر، باورم نمیشه که به این زودی خوابت برده باشه ! باید بیدار بشی چون می‌خوام برات تعریف کنم که سوسن برای تولد عایشه چه هدیه‌ای خریده بود.
او درحالی که از گیجی زیاد دیدش تار شده بود؛ وارد پذیرایی شد و سرش را بالا گرفت اما با چیزی که دید، گویی سطلی پراز یخ روی او ریخته شده و او را از گیجی بیرون کشید.
خون! لکه‌های خون همه جا را پر کرده بود صح*نه‌ی روبرویش چیزی جزی ترس و وحشت به همراه نداشت.
پدرش، میشل اسمیت، غرق در خون روی کاناپه‌ی کنج دیوار بی‌جان افتاده بود . او همان لباس‌هایی را به تن داشت که لونا قبل رفتن به تولد عایشه برای پدرش آماده کرده بود. یک شلوار قهوه‌ای کتان با کتی پارچه‌ای به همان رنگ و پیراهن سفیدی که دیگر سفید نبود.
لونا چند قدم برداشت و به جلو حرکت کرد. او امیدوار بود چیزی که می‌بیند، حقیقت نداشته باشد، دروغ باشد یا اصلاً یکی از همان شوخی های مسخره‌ای باشد که همیشه باهم انجام می‌دادند. او قدم هایش را برمی‌داشت،  به این امید که پیکر بی‌جان و غرق در خون روبرویش پدر مهربان و استوار او نباشد.

#رمان_دخترک_شاهد
#اثر_یگانه_اسکندری
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

کروئلا

ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-18
نوشته‌ها
20
لایک‌ها
74
امتیازها
13
کیف پول من
4,250
Points
25
پارت 2
اما او خودش بود، همان مرد خنده‌روی امروز بعدازظهر با این تفاوت که صورتش خون آلود بود و جای گلوله، کنار شقیقه اش خود نمایی می‌کرد.
لونا که تا آن لحظه نمی‌خواست آن اتفاق شوم را باور کند؛ فریادی بلند و جانسوز سرداد، دنیا دور سرش چرخی زد و او که دیگر توانی نداشت، بیهوش شد.

نوارهای زرد رنگ، جلوی در ورودی خانه و دور تا دور پذیرایی کشیده شده بود و فقط افسران پلیس اجازه ورود داشتند. هوا سرد بود و حدوداً چهار ساعت از فاجعه‌ی منزل اسمیت‌ها می‌گذشت لونا در حالی که پتویی دور خود پیچیده و سِرمی به دستش وصل بود بیرون خانه، کنار آمبولانس ایستاده بود و هنوز اتفاقی که افتاده بود را باور نداشت.
کاراگاه دایره جنایی از خانه بیرون آمد و به سمت لونا حرکت کرد.
- خانم اسمیت می‌دونم در شرایط سختی هستید اما یکسری سوال‌هایی هست که باید به اون‌ها جواب بدید پس اگر شرایط‌تون مساعد هست با ما به اداره پلیس بیاید.
لونا به سختی باشه‌ای نجوا کرد و با اشاره‌ی کاراگاه به سمت یکی از خودروهای پلیس رفت. یک ساعت بعد، لونا در اتاق بازجویی روبروی کاراگاه نشسته بود و باصدای کاراگاه نگاهش را به او دوخت.
- خب خانم اسمیت، این‌جا هستید تا به یکسری سوالات جواب بدید تا به ما در روند انجام این پرونده کمک کنید. آماده‌اید؟
لونا سری تکان داد و کاراگاه اولین سوال خود را پرسید:
- شما در زمان حادثه کجا بودید؟
- من ساعت 7 بعدازظهر امروز به مهمونی دوستم، عایشه رفته بودم و حدوداً ساعت 10:40 دقیقه به خونه اومدم.
کاراگاه سری تکان داد.
- بقیه اعضای خانوادتون کجا هستند؟ شما و پدرتون تنها زندگی میکردید؟
- مادرم چند سالی میشه که فوت کرده ولی یه برادر دارم که در دبیرستان شبانه روزی گالاتاساری استانبول درس می‌خونه.
- برادرتون از این اتفاق خبر داره؟
- بله حدود دو ساعت پیش بهش خبر دادم اما از استانبول تا آنکارا حدوداً شش ساعت فاصله هست.
- آیا پدرتون با کسی مشکل داشت؟ به عنوان مثال مشکلات مالی یا مثلاً رقابت های شدید کاری؟
کد:
پارت 2

اما او خودش بود، همان مرد خنده‌روی امروز بعدازظهر با این تفاوت که صورتش خون آلود بود و جای گلوله، کنار شقیقه اش خود نمایی می‌کرد.
لونا که تا آن لحظه نمی‌خواست آن اتفاق شوم را باور کند؛ فریادی بلند و جانسوز سرداد، دنیا دور سرش چرخی زد و او که دیگر توانی نداشت، بیهوش شد.
نوارهای زرد رنگ، جلوی در ورودی خانه و دور تا دور پذیرایی کشیده شده بود و فقط افسران پلیس اجازه ورود داشتند. هوا سرد بود و حدوداً چهار ساعت از فاجعه‌ی منزل اسمیت‌ها می‌گذشت لونا در حالی که پتویی دور خود پیچیده و سِرمی به دستش وصل بود بیرون خانه، کنار آمبولانس ایستاده بود و هنوز اتفاقی که افتاده بود را باور نداشت.

کاراگاه دایره جنایی از خانه بیرون آمد و به سمت لونا حرکت کرد.

- خانم اسمیت می‌دونم در شرایط سختی هستید اما یکسری سوال‌هایی هست که باید به اون‌ها جواب بدید پس اگر شرایط‌تون مساعد هست با ما به اداره پلیس بیاید.
لونا به سختی باشه‌ای نجوا کرد و با اشاره‌ی کاراگاه به سمت یکی از خودروهای پلیس رفت. یک ساعت بعد، لونا در اتاق بازجویی روبروی کاراگاه نشسته بود و باصدای کاراگاه نگاهش را به او دوخت.
- خب خانم اسمیت، این‌جا هستید تا به یکسری سوالات جواب بدید تا به ما در روند انجام این پرونده کمک کنید. آماده‌اید؟
لونا سری تکان داد و کاراگاه اولین سوال خود را پرسید:
- شما در زمان حادثه کجا بودید؟
- من ساعت 7 بعدازظهر امروز به مهمونی دوستم، عایشه رفته بودم و حدوداً ساعت 10:40 دقیقه به خونه اومدم.
کاراگاه سری تکان داد.
- بقیه اعضای خانوادتون کجا هستند؟ شما و پدرتون تنها زندگی میکردید؟
- مادرم چند سالی میشه که فوت کرده ولی یه برادر دارم که در دبیرستان شبانه روزی گالاتاساری استانبول درس می‌خونه.
- برادرتون از این اتفاق خبر داره؟
- بله حدود دو ساعت پیش بهش خبر دادم اما از استانبول تا آنکارا حدوداً شش ساعت فاصله هست.
- آیا پدرتون با کسی مشکل داشت؟ به عنوان مثال مشکلات مالی یا مثلاً رقابت های شدید کاری؟

#رمان_دخترک_شاهد
#اثر_یگانه_اسکندری
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

کروئلا

ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-18
نوشته‌ها
20
لایک‌ها
74
امتیازها
13
کیف پول من
4,250
Points
25
پارت3

- تا جایی که میدونم اون با هیچ‌کس مشکل نداشت و ان‌قدر مهربون بود که آزارش به کسی نرسیده بود، اون فقط یه وکیل ساده بود و حدوداً تا چند سال دیگه بازنشست میشد.

- آیا در این چند روز اخیر رفت آمد‌های مشکوکی به خونه شما صورت نگرفته بود؟ مثلاً فردی که شما نشناسید؟
- نه، معمولاً خیلی کم پیش میومد که دوستای پدرم به خونه‌ی ما بیان.
اما به یک‌باره انگار که لونا چیزی بخاطر بیاورد، گفت:
- دقیق نمی‌دونم چه موضوعی بود؛ ولی پدرم قبل از رفتن من با دوستانش قرار شام داشت. حداقل به من این‌طور گفته بود.
کاراگاه که بعضی از حرف‌های لونا را یادداشت می‌کرد این‌بار سرش را بلند کرد و دقیق‌تر به چشم‌های آن دخترک لرزان خیره شد و پرسید:
- گفتی که به مهمونی دوستت رفته بودی. شاهدی هست که این حرف تو رو تایید کنه؟
لونا که از این حرف کاراگاه عصبی شده بود گفت:
- نکنه منظورتون اینه من پدرم رو کشتم؟ تمام افراد حاضر در مهمونی می‌تونن شهادت بِدَن.
کارگاه این‌بار با لحن متقاعد کننده‌ای گفت:
- منظورم این نبود خانم. هم‌چنین ما هنوز تحقیقات‌مون رو کامل نکردیم و اصلاً معلوم نیست که قتلی اتفاق افتاده باشه، شاید فقط خودکشی بوده.
لونا درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، ناباورانه زمزمه کرد:
- امکان نداره پدر من خودکشی کرده باشه.

کاراگاه دستی به صورتش کشید و همان‌طور که با چشمانی خسته به ساعت مچی خود نگاهی می‌انداخت، لونا را مخاطب خود قرار داد.
- برای امشب دیگه کافیه خانم اسمیت. از همکاری شما ممنونم. بعد از تحقیقات بیشتر، شما رو از نتیجه مطلع می‌کنیم. می‌تونید برید؛ اما لطفا خونه خودتون نرید چون اون‌جا فعلاً محل تحقیقات هست.
لونا سری تکان داد، تشکری کرد و از آنجا خارج شد.

کد:
پارت3
- تا جایی که میدونم اون با هیچ‌کس مشکل نداشت و ان‌قدر مهربون بود که آزارش به کسی نرسیده بود، اون فقط یه وکیل ساده بود و حدوداً تا چند سال دیگه بازنشست میشد.
- آیا در این چند روز اخیر رفت آمد‌های مشکوکی به خونه شما صورت نگرفته بود؟ مثلاً فردی که شما نشناسید؟

- نه، معمولاً خیلی کم پیش میومد که دوستای پدرم به خونه‌ی ما بیان.

اما به یک‌باره انگار که لونا چیزی بخاطر بیاورد، گفت:

- دقیق نمی‌دونم چه موضوعی بود؛ ولی پدرم قبل از رفتن من با دوستانش قرار شام داشت. حداقل به من این‌طور گفته بود.
کاراگاه که بعضی از حرف‌های لونا را یادداشت می‌کرد این‌بار سرش را بلند کرد و دقیق‌تر به چشم‌های آن دخترک لرزان خیره شد و پرسید:
- گفتی که به مهمونی دوستت رفته بودی. شاهدی هست که این حرف تو رو تایید کنه؟
لونا که از این حرف کاراگاه عصبی شده بود گفت:
- نکنه منظورتون اینه من پدرم رو کشتم؟ تمام افراد حاضر در مهمونی می‌تونن شهادت بِدَن.
کارگاه این‌بار با لحن متقاعد کننده‌ای گفت:
- منظورم این نبود خانم. هم‌چنین ما هنوز تحقیقات‌مون رو کامل نکردیم و اصلاً معلوم نیست که قتلی اتفاق افتاده باشه، شاید فقط خودکشی بوده.
لونا درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، ناباورانه زمزمه کرد:
- امکان نداره پدر من خودکشی کرده باشه.
کاراگاه دستی به صورتش کشید و همان‌طور که با چشمانی خسته به ساعت مچی خود نگاهی می‌انداخت، لونا را مخاطب خود قرار داد.
- برای امشب دیگه کافیه خانم اسمیت. از همکاری شما ممنونم. بعد از تحقیقات بیشتر، شما رو از نتیجه مطلع می‌کنیم. می‌تونید برید؛ اما لطفا خونه خودتون نرید چون اون‌جا فعلاً محل تحقیقات هست.
لونا سری تکان داد، تشکری کرد و از آنجا خارج شد.

#رمان_دخترک_شاهد
#اثر_یگانه_اسکندری
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

کروئلا

ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-18
نوشته‌ها
20
لایک‌ها
74
امتیازها
13
کیف پول من
4,250
Points
25
پارت 4

پرتوهای طلایی خورشید که آسمان را با گرد جادویی خود روشن کرده‌اند، به پنجره‌ی اتاق برخورد و از آن عبور می‌کند و نیمی از اتاق را روشن می‌سازد. کمی که می‌گذرد نور خورشید آرام-آرام به سمت ت*خت خو*اب او قدم بر می‌دارد و به صورتش می‌رسد و آرام و نوازش‌وار گونه‌ها و چشمان بسته‌اش را می‌بوسد.
وقتی نور به چشمانش اصابت می‌کند، به آرامی بیدار می‌شود. به اطراف نگاه می‌کند. هنوز گیج است و چند ثانیه طول می‌کشد تا اتفاق روز قبل را به خاطر بیاورد.
چشمانش می‌سوزد و دوباره لبالب پر می‌شود. با این‌که نمی‌خواهد؛ اما قطره اشکی سمج از گوشه‌ی چشمان خاکستری و غبار گرفته‌اش پایین می‌چکد.
به ساعت نگاهی می‌کند، ساعت 9:15 صبح را نشان می‌دهد. وقتی ساعت 4 صبح از اداره‌ی پلیس به خانه خاله‌اش آمده بود، به زور قرص‌های خواب‌آور، خوابش برده بود.
تقه‌ای به در خورد و قبل از این‌که لونا فرصت کند جوابی بدهد در باز شد و قامت خمیده‌ی برادرش، ایلهان، در چهارچوب در نمایان شد.
ایلهان آرام به سمت خواهرش آمد. چشمان سرخش خبر از گریه های بی‌امانش را می‌دادند اما وقتی خود را به آ*غ*و*ش خواهرش رساند، اشک‌هایش دوباره جاری شدند بغضی که راه گلوی لونا را بسته بود، مانع سخن گفتن او شد و فقط توانست برای تسلی دادن بردار کوچک خود، او را محکم‌تر درآغوش گیرد.

بعداز این‌که ایلهان کمی آرام شد لونا او را از خود جدا کرد و با صدایی گرفته پرسید:
- کی رسیدی؟ اون موقع شب که من بهت زنگ زدم فکر نمی‌کردم بتونی بلیط یا ماشین گیر بیاری.
ایلهان کمی چشمان خود را فشار داد و گفت:
- ساعت شش صبح رسیدم. حدوداً یه ساعتی طول کشید تا تونستم یه ماشین گیر بیارم.
کد:
پارت 4

پرتوهای طلایی خورشید که آسمان را با گرد جادویی خود روشن کرده‌اند، به پنجره‌ی اتاق برخورد و از آن عبور می‌کند و نیمی از اتاق را روشن می‌سازد. کمی که می‌گذرد نور خورشید آرام-آرام به سمت ت*خت خو*اب او قدم بر می‌دارد و به صورتش می‌رسد و آرام و نوازش‌وار گونه‌ها و چشمان بسته‌اش را می‌بوسد.
وقتی نور به چشمانش اصابت می‌کند، به آرامی بیدار می‌شود. به اطراف نگاه می‌کند. هنوز گیج است و چند ثانیه طول می‌کشد تا اتفاق روز قبل را به خاطر بیاورد.
چشمانش می‌سوزد و دوباره لبالب پر می‌شود. با این‌که نمی‌خواهد؛ اما قطره اشکی سمج از گوشه‌ی چشمان خاکستری و غبار گرفته‌اش پایین می‌چکد.
به ساعت نگاهی می‌کند، ساعت 9:15 صبح را نشان می‌دهد. وقتی ساعت 4 صبح از اداره‌ی پلیس به خانه خاله‌اش آمده بود، به زور قرص‌های خواب‌آور، خوابش برده بود.
تقه‌ای به در خورد و قبل از این‌که لونا فرصت کند جوابی بدهد در باز شد و قامت خمیده‌ی برادرش، ایلهان، در چهارچوب در نمایان شد.
ایلهان آرام به سمت خواهرش آمد. چشمان سرخش خبر از گریه های بی‌امانش را می‌دادند اما وقتی خود را به آ*غ*و*ش خواهرش رساند، اشک‌هایش دوباره جاری شدند بغضی که راه گلوی لونا را بسته بود، مانع سخن گفتن او شد و فقط توانست برای تسلی دادن بردار کوچک خود، او را محکم‌تر درآغوش گیرد.
بعداز این‌که ایلهان کمی آرام شد لونا او را از خود جدا کرد و با صدایی گرفته پرسید:
- کی رسیدی؟ اون موقع شب که من بهت زنگ زدم فکر نمی‌کردم بتونی بلیط یا ماشین گیر بیاری.
ایلهان کمی چشمان خود را فشار داد و گفت:
- ساعت شش صبح رسیدم. حدوداً یه ساعتی طول کشید تا تونستم یه ماشین گیر بیارم.

#رمان_دخترک_شاهد
#اثر_یگانه_اسکندری
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

کروئلا

ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-18
نوشته‌ها
20
لایک‌ها
74
امتیازها
13
کیف پول من
4,250
Points
25
چند ساعت بعد وقتی همه در پذیرایی نشسته بودند، صدای زنگ تلفن لونا بلند شد. لونا با استرس تماس را وصل کرد؛ صدای مردی از پشت تلفن به گوش رسید.

- وقت بخیر خانم اسمیت از اداره‌ی پلیس تماس می‌گیرم در ر*اب*طه با مرگ پدرتون کاراگاه دستور دادند با برادرتون به این‌جا بیاید.
- باشه حتما، اما میشه بدونم برای چی؟
- گویا تحقیقات درباره این پرونده به پایان رسیده. درمورد جزئیات بیشتر کاراگاه توضیح میدند. خدانگهدار.
- ممنون، خداحافظ.
بعد از قطع تماس همه با نگاهی پرسشی به لونا نگاه می‌کردند و خاله سودا زودتر از بقیه پرسید:
- کی بود؟
- از اداره پلیس بود گفت بریم اون‌جا.
- باشه پس صبر کنید تا منم با شما بیام بچه ها.
لونا تا خواست حرفی بزند و مانع شود، سودا از جا برخاست و فرصت هرگونه اعتراضی را از او گرفت.
یک ساعت بعد وقتی هر سه در سالن انتظار نشسته بودند، لونا با تمام وجود جلوی اشک‌هایش را گرفته بود او هنوز نتوانسته بود حرف های کاراگاه را هضم کند، نمی‌توانست باور کند که پدرش که همیشه شاد و پرانرژی بود خودکشی کرده باشد. وقتی صحبت های کاراگاه را به یادآورد دوباره اشک از چشمانش جاری شد.
- خانم اسمیت تحقیقات ما به پایان رسید. جواب کالبدشکافی و انگشت‌نگاری حاکی از این هستند که پدر شما به قتل نرسیده، بلکه خودکشی کرده. تحقیقاتی هم که در منزل شما انجام شد هیچ نشونه‌ای از ورود خشونت‌آمیز و یا حضور شخص دیگری در منزل شما وجود نداره.
- چطور ممکنه؟ یعنی فقط با تکیه به همین اطلاعات می‌گین پدر من خودکشی کرده؟ این درست نیست من پدرم رو می‌شناسم، اون اصلا آدمی نبود که بخواد خودکشی کنه.
- خانم اسمیت آروم باشین. تحقیقات و جواب کالبدشکافی نشون میده پدرتون مقدار زیادی نو*شی*دنی استفاده کردند و هم‌چنین روی اسلحه‌ای که در صح*نه بود فقط اثر انگشت پدرتون وجود داشت. متاسفم، همه چیز نشان دهنده‌ی یه خودکشی هست. تسلیت میگم و امیدوارم غم آخرتون باشه.

کد:
چند ساعت بعد وقتی همه در پذیرایی نشسته بودند، صدای زنگ تلفن لونا بلند شد. لونا با استرس تماس را وصل کرد؛ صدای مردی از پشت تلفن به گوش رسید.
 
- وقت بخیر خانم اسمیمت از اداره‌ی پلیس تماس می‌گیرم در ر*اب*طه مرگ پدرتون کاراگاه دستور دادند با برادرتون به این‌جا بیاید.
- باشه حتما، اما میشه بدونم برای چی؟
- گویا تحقیقات درباره این پرونده به پایان رسیده. درمورد جزئیات بیشتر کاراگاه توضیح میدند.  خدانگهدار.
- ممنون، خداحافظ.
بعد از قطع تماس همه با نگاهی پرسشی به لونا نگاه می‌کردند و خاله سودا زودتر از بقیه پرسید:
- کی بود؟
- از اداره پلیس بود گفت بریم اون‌جا.
- باشه پس صبر کنید تا منم با شما بیام بچه ها.
 لونا تا خواست حرفی بزند و مانع شود، سودا از جا برخاست و فرصت هرگونه اعتراضی را از او گرفت.
یک ساعت بعد وقتی هر سه در سالن انتظار نشسته بودند، لونا با تمام وجود جلوی اشک‌هایش را گرفته بود او هنوز نتوانسته بود حرف های کاراگاه را هضم کند،  نمی‌توانست باور کند که پدرش که همیشه شاد و پرانرژی بود خودکشی کرده باشد. وقتی صحبت های کاراگاه را به یادآورد دوباره اشک از چشمانش جاری شد.
- خانم اسمیت تحقیقات ما به پایان رسید. جواب کالبدشکافی و انگشت‌نگاری حاکی از این هستند که پدر شما به قتل نرسیده، بلکه خودکشی کرده.  تحقیقاتی هم که در منزل شما انجام شد هیچ نشونه‌ای از ورود خشونت‌آمیز و یا حضور شخص دیگری در منزل شما وجود نداره.
- چطور ممکنه؟  یعنی فقط با تکیه به همین اطلاعات می‌گین پدر من خودکشی کرده؟  این درست نیست من پدرم رو می‌شناسم، اون اصلا آدمی نبود که بخواد خودکشی کنه.
- خانم اسمیت آروم باشین.  تحقیقات و جواب کالبدشکافی نشون میده پدرتون مقدار زیادی نو*شی*دنی  استفاده کردند و هم‌چنین روی اسلحه‌ای که در صح*نه بود فقط اثر انگشت پدرتون وجود داشت.  متاسفم ولی همه چیز نشان دهنده‌ی یه خودکشی هست.  تسلیت میگم و امیدوارم غم آخرتون باشه.
#رمان_دخترک_شاهد
#اثر_یگانه_اسکندری
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا