• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

درحال تایپ رمان بازگشت نوکس | لیام کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع LIAM.h
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 281
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

LIAM.h

طراح انجمن + مدرس نقاشی
نقاش انجمن
طراح انجمن
مدرس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-14
نوشته‌ها
115
لایک‌ها
1,401
امتیازها
73
کیف پول من
27,811
Points
129
عنوان: بازگشت نوکس

ژانر: عاشقانه، فانتزی، تخیلی

نویسنده : لیام

ناظر: BellaSky

خلاصه: خلاصه: هنگامی که ابرها آسمان را پر می‌کنند و فضای اسرارآمیز سایه روشن شامگاه و ساعت سه نیمه شب، دست‌به‌دست هم می‌دهند، تا انسان را به پذیرش ترس حاکم بر آن مکان و باور کردن هر چیز ماورایی مجبور کند... .
در دره‌ای سرسبز، در پشت حصارهای بلند، در مکانی سیاه و نفرین شده و ابرهایی که به دلایلی آن مکان را هیچ‌وقت ترک نمی‌کردند، در کنار برکه‌ی بی‌روح نقره‌ای رنگ و درختان خشک و گل‌های قرمز سوسن عنکبوتی، دروازه‌ای وجود‌ داشت که در چند فرسخی آن هیچ سایه‌ای دیده نمی‌شد و همه جا تاریک بود.
هیچ‌کسی جرأت رفتن به آن مکان را نداشت ولی یک‌ نفر...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

امضا : LIAM.h

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده فعال
طراح انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,102
لایک‌ها
13,378
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
254,118
Points
4,104
سطح
  1. حرفه‌ای
تایید رمان۲.png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

LIAM.h

طراح انجمن + مدرس نقاشی
نقاش انجمن
طراح انجمن
مدرس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-14
نوشته‌ها
115
لایک‌ها
1,401
امتیازها
73
کیف پول من
27,811
Points
129
در شبی که توفان بزرگی تمام مکان دره را در بر گرفته‌ بود و اتفاقی نادر را رقم میزد؛ در اتاقی که همه پشت در منتظر صدای گریه نوزاد و بیرون آمدن دکتر با بچه بودند.
پدری که با ناآرامی این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و دختر کوچکی که منتظر خواهر خود بود و برادران بزرگ‌تری که ذوق دیدن آن را داشتند. ناگهان همه‌جا ساکت شد.
صدای توفان بی‌امان بلندتر و بلندتر می‌شد، پیرزنی که در ن*زد*یک*ی اتاق بود، با خود غر میزد که نباید این اتفاق، امشب بیفتد و همه‌ی این‌ها یک نشانه است! نزدیک پدر شد.
ناگهان با باز شدن در، همه متعجب به دکتر نگاه می‌کردند.
دکتر نوزاد کوچکی را در آ*غ*و*ش داشت که نه گریه می‌کرد و نه صدایی از او در می‌آمد.
جماعتی که پشت پرده منتظر بودند، در اتاق آمدند و با بهت به نوزاد نگاه می‌کردند.
برای چند لحظه همه جا ساکت بود، ناگهان سکوت شکسته شد و موجی از صداهای آزار دهنده و حرف‌های ناراحت کننده‌ی بقیه شروع‌ شد.
پدر به نوزاد نزدیک شد و ملحفه را از روی سر نوزاد کنار زد. تمام افراد خانواده موهایی سفید و براق داشتند؛ که زیبایی آن در همه‌جا گفته می‌شد؛ ولی دختر با موهایی به رنگ سیاهی شب، چشمانش را باز کرد.
تمام افراد خانواده، چشمانی به رنگ آسمان داشتند؛ ولی دختر با چشمان خاکستری بی‌روح خود به پدر نگاه کرد.
تمام افراد خانواده، بال‌هایی به بزرگی خود داشتند؛ ولی دختر بدون هیچ‌تفاهمی با آن‌ها،
آرام و ساکت، به پدر خیره شده بود؛ بدون هیچ گریه کردنی.
ناگهان پدر به خود آمد و از دکتر خواست تا دلیل متفاوت بودن کودک با خوانواده آن‌ها را بیان کند، ولی دکتر هم حیرت‌زده به نوزاد خیره شده بود.
پیرزنی که تا چند دقیقه پیش غرغرهایش تمام سالن را پر کرده بود و برای مدتی ساکت شده بود، به حرف آمد و خرافات گفتن‌هایش را شروع کرد:
- این دختر... این شب... این مو...‌ این‌ها همه نشانه است.
آروت، پدر نوزاد با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
- نشانه‌ی چی؟
- این دختر بدشگون است... نفرین شده... رنگ سیاه نشانه بدی‌ست... نگاه کن آروت به چشمانش، که چگونه با تحقیر به تو نگاه می‌کند!.
رین، برادر دوم نوزاد با عصبانیت گفت:
- ساکت شو...این فقط یه بچه‌اس!
پیرزن: چگونه میتوانی بی‌تفاوت باشی، وقتی داری نشانه‌های او را می‌بینی، صورتش را در جایی دیده‌ام! ‌
ناگهان همه اتاق از همهمه ساکت‌ شد و همه به یک‌ چیز فکر کردند.
- دست از مزخرفاتی که داری می‌گویی بردار! او یک کودک است؛ شاید... شاید برای این متفاوت است که... نمی‌دانم! دلیل نمی‌شود که نفرین‌شده و بدشگون باشد دلیل نمی‌شود که داخل آن کتاب باشد، امکان ندارد... بس کن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : LIAM.h

LIAM.h

طراح انجمن + مدرس نقاشی
نقاش انجمن
طراح انجمن
مدرس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-14
نوشته‌ها
115
لایک‌ها
1,401
امتیازها
73
کیف پول من
27,811
Points
129
با صدای رین انگاری که همه به خود آمده بودند، شروع به گفتن حرف‌های آزاردهنده‌ی خود کردند.
آروت از همه این حرف‌ها، در این شب، آزرده شده بود و دستور داد همه ساکت شوند.
دختر را در آ*غ*و*ش خود گرفت و با دقت شروع به نگاه کردن به او کرد.
چشمان باز کودک بدون هیچ عکس‌العملی فقط به آروت نگاه می‌کرد، گویی شيطنت خاصی و مرموزی در نگاه نوزاد بود که همه را وادار به نگاه کردن به او می‌کرد.
پرستارها صورت کودک را برای مادری که روی تخت، نیمه‌بیهوش بود توصیف می‌کردند.
هیچ‌کدام از پرستارها جرأت گفتن آن حرف‌های پیرزن را نداشت، چرا که هیچ‌ک*سی نمی‌توانست به آن ملکه‌ی زیبا دروغ بگوید.
صدای زیبا و آرام‌بخش او، آن‌ها را همیشه وادار به گفتن حقیقت می‌کرد.
در واقعیت هم، همه جذب صورت زیبا و نگاه نافذ و فریبنده نوزاد شده بودند، ولی آن را انکار می‌کردند.
با صدای باز شدن در همه نگاهشان را از کودک گرفتند و به فردی که وارد می‌شد دوختند.
پیرمردی که سال‌ها اسم‌های بچه هارا مشخص می‌کرد و مثل یک غسل بچه‌ها را پاک می‌کرد از در وارد‌ شد.
در دست راستش یک کاسه‌ی آب و در دست چپ‌اش یک شمع خاص بود، چیزهای که شک‌ها را برطرف می‌کرد.
پدر بچه را از آ*غ*و*ش خود، روی تخت گذاشت و پیرمرد شمع را بالای سر نوزاد روشن کرد.
در لحظه‌ی اول، رنگ شمع مانند شمع‌های معمولی بود. اگر آبی خالص می‌شد در چند لحظه بعد مشخص می‌شد که آن کودک پاک است و پیرمرد شمع را در آب می‌گذاشت و با آب شدن شمع خاص در آب و سفید شدن آب و ذره‌های ریز شمع مثل نوشته‌‌ها روی آب معلق می‌شد و پیرمرد آن‌ها را تعبیر می‌کرد و مشخص می‌شد اسم بچه چه‌چیزی باشد، این شمع‌های خاص با موادی خیلی کمیاب را فرمانروایی از گذشته‌های خیلی دور با جادوی خود درست کرده بود تا با آن‌ها اسم‌های فرمانروایان و خانواده‌ی آنها مشخص شود و در دست استادان این حرفه دست‌به‌دست تا الان چرخیده است.
با روشن شدن شمع همه نزدیک شدند تا ببینند؛ در لحظه اول مانند شمع‌های دیگر بود، ولی در چند لحظه بعد هم خود شمع هم آتش آن به رنگ سیاه و سرخ در آمدند، پیرمرد شمع را در آب گذاشت و شمع آب شد.
نوشته‌های تکه تکه‌ی شمع ناگهان روی آب آمدند، نوشته‌ی «آماریس» روی کاسه به خوبی دیده می‌شد.
همه زبانشان از این‌همه عجایب بند آمده بود.
پیرمرد کاسه را در دستش بالا آورد و گفت:
- نام این دختر آماریس است، همنام کتاب بزرگ نفرین ایسمیرای.
پدر ناگهان با صدای بلند و خش‌دار گفت:
- نه این امکان ندارد، دوباره انجامش بده.
پیرمرد بارها و بارها این کار را انجام داد ولی نتیچه مثل قبل بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : LIAM.h

LIAM.h

طراح انجمن + مدرس نقاشی
نقاش انجمن
طراح انجمن
مدرس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-14
نوشته‌ها
115
لایک‌ها
1,401
امتیازها
73
کیف پول من
27,811
Points
129
پیرزن دوباره شروع به حرف زدن کرد:
- دیدید گفتم... دیدید‌... این دختر نفرین شده است!
ناگهان با صدای فریاد نازک پرستار همه به اتاق رفتند، صدای کوبیده شدن پنجره، با باد توفان اورا ترسانده بود، ولی یک چیز دیگری هم بود، مادری که تا چند لحظه قبل نفس می‌کشید، از طرف س*ی*نه او، هیچ حرکتی دیده نمیشد.
او... .
آروت با وحشت رفت پیش زنش و با صدای بلند اورا صدا زد، هیچ عکس‌العملی از مادر دیده نمی‌شد،
ناکهان صدای داد و گریه بچه‌ها و اطرافیان در همه‌جا پیجید.
ولی کودک هیچ گریه‌ای نکرد و همه‌جا در شوک و ناراحتی فرو رفت.
در رسمی که کودک را نزدیک به مادر می‌بردند تا برای آخرین بار اورا ببیند، کودک را پیش مادر بردند، ولی بازهم هیچ عکس‌العملی نشان نداد، نه گریه‌ای و نه هیچ چیزی.
آماریس با چشمان خاکستری خود به مادر خیره شده بود.
بعد از چند دقیقه سکوت نوزاد، ناگهان صدای جیغ و گریه کودک تمام دره را در بر گرفت.
پدر کمی از سالم بودن نوزاد خود دلش آرام گرفت ولی پیکر بی‌جان او در کنار دیوار بود و به زنش با بهت و گریه نگاه می‌کرد.
پیرزن دهن خود را باز کرد تا حرفی بزند ولی پدر با عصبانیت سمت او رفت و یقه‌ی پیراهن اورا گرفت:
- یک کلمه‌ی دیگر حرف بزنی می‌دهمت دست جلاد!
و با سرعت از اتاق خارج شد و به اتاق خود رفت.
دکتر رو به پرستار گفت:
- بچه رو ببر!
پرستار نوزاد را در آ*غ*و*ش مادر بلند کرد و برد به اتاق تا از او مراقبت کند، در راه... .
خواهر کوچک آماریس، ماری با صدای بلند و گریه، سمت نوزاد رفت و گوشه‌ی دامن پرستار را گرفت:
- مامان... تو مامان رو کشتی... این‌ها همه‌ش تقصیر توِ... هیچ‌وقت نمی‌بخشمت! تو دیگه خواهر من نیستی!
و قبل از آن که ک*سی چیزی بگوید ماری به اتاقش رفت و تا صبح گریه کرد.
دو برادر هم با ناراحتی به چهره‌ی بی‌روح مادر خود خیره شده بودند، راوین، برادر بزرگ تر رین هم با ناراحتی از اتاق بیرون رفت، ولی رین نوزاد را از پرستار گرفت و بغلش کرد و سعي کرد او را آرام کند.
و همه تا تمام شدن توفان صبر کردند برای تشییع و تدفین جنازه‌ی آروشا، مادر نوزاد.
هوا تا یک هفته بعد از آن اتفاق دردناک توفانی ماند و پیرزن هم بعد از تحمیل کردن خرافات خود به دیگران و متنفر کردن بقیه از نوزاد راهی دیار باقی شد.
تولد آماریس سِیلی از اتفاقات و حوادث ناگوار را رقم زد و همه تا یک ماه در گیر کارها بودند
و بعد از آن اتفاق، همه به آماریس به چشم دیگری نگاه می‌کردند و از او متنفر بودند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : LIAM.h

LIAM.h

طراح انجمن + مدرس نقاشی
نقاش انجمن
طراح انجمن
مدرس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-14
نوشته‌ها
115
لایک‌ها
1,401
امتیازها
73
کیف پول من
27,811
Points
129
در اتاق صورتی رنگ با وسایل سفید که همه یک وسیله برای تبریک در آن گذاشته بودند و پدر و مادر هم خودشان اتاق را چیده بودند، خبری از خوشحالی و محبت‌ورزی به نوزاد نبود؛ تنها رین و بچه‌ی داخل آغوشش بود. رین برخلاف بقیه از آماریس متنفر نشده بود،
بلکه او با مهربانی تمام با آماریس صحبت می‌کرد:
- تو خیلی خوشگلی، به نظرم اون پیرزن هر چی که می‌گفت چرند بود، هرچی که باشی باز هم خواهر من هستی. اگه مامان زنده بود از رفتار بقیه با تو و اون پیرزنه ناراحت میشد! بابا هم فقط خام حرف‌های بقیه‌ست وگرنه خیلی دوست داشت تو به دنیا بیای و ببینتت، کل وسایل این اتاق رو خودش برات انتخاب کرده بود و با مامان چیده بود، این حادثه تقصیر تو نبوده؛ من هم تو رو مقصر نمی‌دونم.
با هر حرفی که رین میزد آماریس یک لبخند قشنگ روی ل*ب‌هایش می‌آمد.
رین تا ۲ سالگی آماریس هیچ سفری را قبول نکرد و خودش حواسش به او بود و بزرگش می‌کرد. و آروت هم بعد از آن اتفاق، به چشم دخترش به آماریس نگاه نمی‌کرد و همه ازش متنفر شدند. مخصوصاً ماری! ماری بیشتر بقیه از آماریس متنفر بود.
و از رین هم متنفر شد چون از آماریس مراقبت می‌کرد و هوای او را داشت.
راوین هم بعد از مراسم خاک‌سپاری به سفر رفت و هر یک ماه یه بار می‌آمد و یه هفته می‌ماند و می‌رفت.
اعضای خانواده باید هر ماه با سربازان به سفر می‌رفتند تا از قلمرو مراقبت کنند و کارهای مهم را انجام دهند و یک نفر باید مراقب آن قسمت دره می‌بود.
در طول این دو سال راوین خودش هر دو مسئولیت را انجام می‌داد تا چشمش به آماریس نیفتد.

***

- تو می‌تونی... بیا... بیا بغلم!
آماریس یواش‌یواش داشت قدم‌های اولش را بردمی‌داشت و به سمت رین می‌رفت. هر قدمی که می‌رفت هم پرستارها ذوق می‌کردند و هم رین. آماریس نزدیک به رین شد و تعادل خودش را از دست داد و در آ*غ*و*ش رین افتاد.
رین،آماریس را به محکمی در آغوشش فشرد؛
نوزاد کوچک دردسرساز، حال دو ساله و بزرگ‌تر شده بود.
رین آماریس را روی تخت گذاشت و به میز نزدیک شد و بُرس را برداشت و موهای مشکی رنگ براق آماریس را شانه کرد.
بعد از آن مثل همیشه رین، آماریس را در آ*غ*و*ش گرفت و خود نیز روی صندلی گهواره‌ای نشست و شروع به کتاب خواندن کرد.
این کار، به او آرامش خاصی را می‌داد که از تفکراتش شکل می‌گرفت.
او آماریس را همانند بچه خودش بزرگ کرده بود و در تصوراتش به او، او بچه خودش و کالینی معشوقه سابق رین بود.
او هر دفعه با خیال این‌که کالینی پیشش است و با او زندگی می‌کند و با هم آماریس را بزرگ می‌کنند، غم بزرگِ درون دل خودش را کاهش می‌داد.
درست ۵ سال پیش کالینی نامزد رین بر اثر بیماری مرده بود و رین هنوز هم خیال کالینی را در سرش زنده نگه داشته بود، با بودن آماریس همان آرامشی بهش دست می‌داد که وقتی کالینی زنده بود داشت.
وقتی آماریس خوابید، اورا توی تختش خواباند و سرش را روی تخت گذاشت.
فکر کالینی که به سرش افتاده بود تمام رمق را از او گرفته بود برای همین او تصمیم گرفت، یک روزی با آماریس بر سر قبر کالینی برود و اورا به کالینی نشان دهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : LIAM.h
بالا