درحال تایپ رمان دادباخته‌ی ویر | FAZA-F کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

FAZA-F

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-21
نوشته‌ها
71
لایک‌ها
677
امتیازها
53
سن
17
محل سکونت
HEYRAN
کیف پول من
3,209
Points
95
نام رمان: دادباخته‌ی ویر
(کسی که محکوم به حافظه‌اش است.)
نام نویسنده: فازا_ف
ناظر: .zeynab.
ژانر: جنایی، تراژدی، پلیسی
خلاصه:
این داستان، فرهادی‌‌ را روایت می‌کند که سعی داشت این جهان تیره را با پاک کردن افراد بِزهکار* روشن سازد! اما به ناچار خودش را در چاهی دید که هیچ امیدی برای رسیدن به حقیقت نداشت؛ حقیقتی که وابسته به حافظه‌اش بود!

*بزهکار: گناهکار

شروع رمان: ۳۰ تیرماه ۱۴۰۱


کد:
نام رمان: دادباخته‌ی ویر
(کسی که محکوم به حافظه‌اش است.)
نام نویسنده: فازا_ف
ژانر: جنایی، پلیسی، تراژدی
ناظر: [USER=1858].zeynab.[/USER]
خلاصه:
این داستان، فرهادی‌‌ را روایت می‌کند که سعی داشت این جهان تیره را با پاک کردن افراد بِزهکار* روشن سازد! اما به ناچار خودش را در چاهی دید که هیچ امیدی برای رسیدن به حقیقت نداشت؛ حقیقتی که وابسته به حافظه‌اش بود!
[HR][/HR]
بزهکار*: گناهکار

شروع رمان: ۳۰ تیر ۱۴۰۱
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:
امضا : FAZA-F

Lunika✧

ادمین پورتال + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
2,422
لایک‌ها
11,267
امتیازها
113
محل سکونت
کاتانیا
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
210,931
Points
3,167
تایید رمان۲.png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

FAZA-F

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-21
نوشته‌ها
71
لایک‌ها
677
امتیازها
53
سن
17
محل سکونت
HEYRAN
کیف پول من
3,209
Points
95
مقدمه:
دهانش خشک شده بود؛ تشنه بود و نیاز به آب داشت. چندین ساعت بود که با پاهای بـر*ه*ن*ه در آن جنگل پهناور می‌دوید.
با این‌که می‌دانست فایده‌ای ندارد و دومرتبه در دامان ناعدالتی که در حقش شده بود گیر می‌کند، همان‌طور به راهش ادامه داد؛ دوید و دوید و دوید و باز هم دوید.
بی‌گناه بود؛ اما گناهکار شناخته شد.
از سرعتش کاهید؛ اما متوقف نشد. نباید هم می‌شد؛ مگر عقلش را از دست داده بود تا خودش را تسلیم این بی‌رحمی کند؟!
باید ثابت می‌کرد که قاتل نیست!
باید تا قبل از پاک شدن دوباره‌ی حافظه‌اش قاتل واقعی را تحویل می‌داد!
اما چگونه می‌توانست جلویش را بگیرد؟! مگر چقدر توان داشت به دنیا از جمله دخترش ثابت کند که عدالت برایش از هر چیزی مهم‌تر بود؟!
پایش به تخته‌سنگ عظیمی که در آن تاریکی دیده نمی‌شد برخورد کرد. بر روی زمین سرد و نم‌دار شده از باران بهاری افتاد و سرش محکم با زمین اصابت کرد.
کد:
مقدمه:
دهانش خشک شده بود. تشنه بود و نیاز به آب داشت؛ چندین ساعت بود که با پاهای بـر*ه*ن*ه در آن جنگل پهناور می‌دوید.
با این‌که می‌دانست فایده‌ای ندارد و دومرتبه در دامان ناعدالتی که در حقش شده بود گیر می‌کند، همان‌طور به راهش ادامه داد؛ دوید و دوید و دوید و باز هم دوید.
بی‌گناه بود؛ اما گناهکار شناخته شد.
از سرعتش کاهید؛ اما متوقف نشد، نباید هم میشد؛ مگر عقلش را از دست داده بود تا خودش را تسلیم این بی‌رحمی کند؟!
 باید ثابت می‌کرد که قاتل نیست!
باید تا قبل از پاک شدن دوباره‌ی حافظه‌اش قاتل واقعی را تحویل می‌داد!
اما چگونه می‌توانست جلویش را بگیرد؟! مگر چقدر توان داشت به کل دنیا ثابت کند که عدالت برایش از هر چیزی مهم‌تر بود؟!
پایش به تخته‌سنگ عظیمی که در آن تاریکی دیده نمیشد برخورد کرد؛ بر روی زمین سرد و نم‌دار شده از باران بهاری افتاد و سرش محکم با زمین اصابت کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : FAZA-F

FAZA-F

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-21
نوشته‌ها
71
لایک‌ها
677
امتیازها
53
سن
17
محل سکونت
HEYRAN
کیف پول من
3,209
Points
95
پارت اول

دی‌ماه سال یک‌هزاروچهارصد

ماشین را خیلی دورتر از خانه نگه داشت و به تبعیت از ماشین او ماشین‌های پلیس تک به تک بدون این‌که صدای آژیرشان شنیده شود ایستادند.
با دوربین شکاری‌اش به خانه‌‌های حاجی‌زاده‌ها نگریست؛ از هر طرف تعدادی آدم با اسلحه بر روی پشت‌بوم خانه‌ها با دیوارهای رنگ و رو رفته‌شان دیده می‌شد.
دوربین را به حامد که کنار دستش نشسته بود، داد و او هم مانند فرهاد نگاهی انداخت.
- طایفه درحال نگهبانی‌ان؛ به‌نظر میاد تعدادشون زیاده.
فرهاد چشم از آن خانه‌ها گرفت و درحالی‌که کمربندش را باز می‌کرد خطاب به حامد گفت:
- من تنهایی میرم. منتظر خبرم باشید.
حامد که نگران جان فرهاد بود صدایش را بالا برد:
- جناب دادستان مسلحن؛ نمی‌بینید؟!
فرهاد کلافه با چشمان مشکی‌رنگش به حامد نگاه می‌کند و مانند او صدایش را بالا می‌برد:
- دارم می‌بینم حامد؛ برای همین می‌خوام تنها برم... چی‌کار کنیم؟! بریم با آدمایی که کلاشینکف دارن بجنگیم؟!
سپس با چشمانی که از هیجان برق می‌زند و منتظر ماجرای جدیدی بودند پیاده شد و‌ گفت:
- منتظر خبرم باشید.
وقتی پیاده شد دستش را به معنای «صبر کنید» جلوی ماشین‌های پلیس بالا آورد.
لحظه‌ای مکث کرد؛ با عجله به سمت ماشین برگشت و دستش را از پنجره به داخل ماشین دراز کرد و آویز عروسکی‌ زرد رنگی که به آینه داخلی ماشین نصب شده بود را برداشت و سپس همان‌طور که آویز را تکان می‌داد و در دستش می‌چرخاند از آن‌ها دور شد و به سمت خانه‌ حاجی‌زاده‌ها راه افتاد.
حامد که تا آن لحظه مات و مبهوت به جای خالی دادستان می‌نگریست، با این کارش به خود آمد و به سرعت از ماشین پیاده شد. با نگاهی نگران به راه رفتن فرهاد به سمت آن خانه خیره شد.

کد:
دی‌ماه سال یک‌هزاروچهارصد

ماشین را خیلی دورتر از خانه نگه داشت و به تبعیت از ماشین او ماشین‌های پلیس تک به تک بدون این‌که صدای آژیرشان شنیده شود ایستادند.
با دوربین شکاری‌اش به خانه‌‌های حاجی‌زاده‌ها نگریست؛ از هر طرف تعدادی آدم با اسلحه بر روی پشت‌بوم خانه‌ها با دیوارهای رنگ و رو رفته‌شان دیده می‌شد.
دوربین را به حامد که کنار دستش نشسته بود، داد و او هم مانند فرهاد نگاهی انداخت.
- طایفه درحال نگهبانی‌ان؛ به‌نظر میاد تعدادشون زیاده.
فرهاد چشم از آن خانه‌ها گرفت و درحالی‌که کمربندش را باز می‌کرد خطاب به حامد گفت:
- من تنهایی میرم. منتظر خبرم باشید.
حامد که نگران جان فرهاد بود صدایش را بالا برد:
- جناب دادستان مسلحن؛ نمی‌بینید؟!
فرهاد کلافه با چشمان مشکی‌رنگش به حامد نگاه می‌کند و مانند او صدایش را بالا می‌برد:
- دارم می‌بینم حامد؛ برای همین می‌خوام تنها برم... چی‌کار کنیم؟! بریم با آدمایی که کلاشینکف دارن بجنگیم؟!
سپس با چشمانی که از هیجان برق می‌زند و منتظر ماجرای جدیدی بودند پیاده شد و‌ گفت:
- منتظر خبرم باشید.
وقتی پیاده شد دستش را به معنای «صبر کنید» جلوی ماشین‌های پلیس بالا آورد.
لحظه‌ای مکث کرد؛ با عجله به سمت ماشین برگشت و دستش را از پنجره به داخل ماشین دراز کرد و آویز عروسکی‌ زرد رنگی که به آینه داخلی ماشین نصب شده بود را برداشت و سپس همان‌طور که آویز را تکان می‌داد و در دستش می‌چرخاند از آن‌ها دور شد و به سمت خانه‌ حاجی‌زاده‌ها راه افتاد.
حامد که تا آن لحظه مات و مبهوت به جای خالی دادستان می‌نگریست، با این کارش به خود آمد و به سرعت از ماشین پیاده شد. با نگاهی نگران به راه رفتن فرهاد به سمت آن خانه خیره شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : FAZA-F
بالا