اسم رمان: وهم نسار
اسم نویسنده: رقیه کروشاتی
ژانر رمان: ترسناک، عاشقانه
ناظر: .Belinay.
خلاصه رمان: سایه همچون اهریمن تاریک است نفسهایمان از ترس منقطع شده است نمیدانم چگونه سایه برکل زندگیم چیره گشته است رویای معماچند در هزار است اما با وجود عشق ترسها معنی ندارند بدون تو زندگی پوچ است رویای عشقمان شکست نمیخورد. عشق کلمهی مقدسی است که همتا ندارد.
مقدمه: سایه تاریکی زاویه دار است، ممکن است این سایه وحشت را به ارمغان بیاورد آهسته قدم برمیدارم در تاریکی نحس. رد پای ترس عمود است سایه همچون معما شده است. با عشق است که زندگی جریان دارد. خواهی نخواهی قلبم برای تو میکوبد. گوش بده به ضربان قلبم چطور پایکوبی میکند.
در حال ژل زدن به موهام بودم و خودم رو برای قرار با بهاره آماده میکردم که مادرم وارد اتاقم شد. مادرم با دیدنم گفت:
- خوشتیپ کردی میخوای کجا بری؟
با لحن جدی گفتم:
- میرم دیدن دوستم.
واقعاً هم میخواستم برم دیدن رحمان بعد از دیدن بهاره. اوهومی گفت و از اتاقم خارج شد. عطر خوشبوی تلخ به خودم زدم و کفش نیم بوتم رو درآوردم؛ داخل حیاط پوشیدم. ساعتم رو روی دستم بستم و از خونه خارج شدم در حال قدم زدن بودم که گوشیم زنگ خورد بهاره بود.
بهاره: پس کجایی؟ خیلی وقته که منتظرتم.
- دارم میام خیابون هستم... عجول نباش.
وقتی به محل قرار رسیدم بهاره رو دیدم در حال درست کردن شالش بود پیشش رفتم و بلند سلام علیک گفتم. بهاره تا صدام رو شنید سرش رو بالا برد و با لبخند گفت:
- علیکم سلام خوبی؟ چه خبر؟
- خوبم سلامتیت، از تو چه خبر؟
- هیچ خبر مادرم فقط پرسید کجا میرم منم گفتم خونه دوستم رزی.
- خوبه لو ندادی بیا بشینیم درمورد آیندمون بگیم درمورد اهدافمون.
لبخندی زد و گفت:
- هنوز زوده اول همرو بشناسیم بعد برنامه برای آیندمون بچینیم.
گفتم:
- باشه اول از خودت بگو ببینم چه علایقی داری؟
- من اسمم بهاره، خودت میدونی یک خواهر دارم دانشجوی روانشناسیم. بیکارم فعلاً شغلی رو در نظر ندارم علاقم ورزشه، رنگ آبی دوست دارم میگن عین پسرهایی رنگ آبی دوست داری و نوبت توئه.
- من اسمم عارفه، تک فرزندم دانشجوی مهندسی عمرانم بیکارم شغلی ندارم علاقم سفره رنگ سبز رو دوست دارم. هر کی علاقهایی داره آبی رنگ فقط پسرها نیست چند سالته؟
- بیست و دو سالمه. تو چی؟
- بیست و چهار سالمه دوسال ازت بزرگترم.
- خوب دیگه سوالی نداری عارف جان؟
- علاقت به کدوم غذاست؟
- قورمه سبزی تو چی؟
- پیتزا، فسنجون دوست دارم.
- اوهوم، دیگه من سوالی ندارم.
- خوب بیا قدم بزنیم.
- باشه.
کنار هم قدم میزدیم و درمورد خانوادمون حرف میزدیم.
بعد از دیدارمون از هم خداحافظی کردیم و بهاره خونشون رفت. منهم رفتم بازار خرید کنم. کلاه مشکی خریدم با کت شلوار قهوهای رنگ. بعد از خرید رفتم خونه دوستم رحمان. درخونه رحمان رو زدم پدرش در خونه رو باز کرد تا من رو دید احوال پرسی کرد و گفت:
- بفرمایید تو خونه خودتونه.
تعارف کرد رحمان رو دیدم که وسط اتاق دراز کشیده سرفه مصلحتی کردم. چشمهاش رو باز کرد و من رو دید سریع بلند شد و لباسهای ریخته در اتاق رو بلند کرد و من به حرکاتش خندیدم و گفتم:
- لازم نیست جمع کنی من دیگه اومدم میدونم شلختهای!
رو تخت نشستم و گفت:
- سلام رفیق شرمنده اگه اتاقم نامرتبه. بدون هماهنگی میای خونمون خوبی؟
- خوبم تو خوبی رحمان؟ میزونی؟
- خوبم مرسی. برم واست شربت و چای بیارم.
- لازم نکرده، چیزی بیاری باهات کار دارم این راه رو اومدم.
- نچ نمیشه باید ازت پذیرایی کنم.
رفت چای و شربت واسم آورد و کنارم نشست. با خاریدن سرش گفت:
- حالا بفرما بگو کارت چیه؟
- میتونی در زمینه فیزیک کمکم کنی؟
- همین؟ این همه راه فقط واسه اینکه فیزیک باهات کار کنم؟
- آره شرمنده اگه مزاحمم
- نه رفیق، مراحمی بیا یادت بدم کدوم فصل مشکل داری؟
- فصل سه.
بعد از اینکه یادم داد ازش تشکر کردم و خداحافظی کردم بیرون اومدم. در خیابون قدم میزدم و هدفون رو گوشم آهنگ گوش میکردم. تا خونمون رسیدم داخل رفتم خونه هیچکی نبود. رفتم طبقه بالا وارد اتاقم شدم فیزیک رو مرور کردم و گرفتم خوابیدم. ساعت شیش عصر بیدار شدم صدای مهمون از طبقه پایین میاومد خودم رو مرتب کردم و از اتاقم بیرون زدم. دیدم خانواده عموم اومدن رفتم پذیرایی تا من رو دیدن سلام علیک کردن و روبوسی با عموم و پسر عموم با زن عموم و دختر عموم سلام خشک و خالی کردم.
میدونین چطور فهمیدم عموم اینها هستن به راهرو پذیرایی دید داشت.
پسر عموم که اسمش رشید بود بهم گفت:
- خواب بودی؟ خوبی؟
- آره خواب بودم مشخصه؟ خوبم مرسی.
- اره مشخصه. چشمهات پف کرده. خوب دیگه چه خبر؟
- هیچ خبر، دیروز رفته بودم خونه دوستم رحمان، بهم فیزیک یاد داد.
آهانی گفت. به صحبت اطرافیانم گوش کردم درمورد سیاست و اقتصاد حرف میزدن. به رشید گفتم:
- از تو چه خبر؟ چه کارها میکنی؟
- هیچ خبر، درگیر کارماین روزها مهمونی نداریم.
- حیفه این روزها به بطالت بگذره.
رو به دختر عموم مینا کردم و گفتم:
- خوبی؟ چه خبر؟
با بی حوصلگی گفت:
- هیچ خبر تو خونهایم. سرگرم کارای خونه.
به رشید گفتم:
- بیا اتاقم، کارت دارم.
چشمی گفت باهم به طبقه بالا رفتیم. در اتاقم رو باز کردم
رشید رو تختم نشست و من روی صندلی کامپیوترم نشستم.
رشید گفت:
- چقدر اتاقت شلوغه، کمی بهش برس.
- حوصله جمع و جور کردن رو ندارم.
- تنبل، شلخته.
باهم پاسور بازی کردیم. اسم فامیل بازی کردیم بعد نیم ساعت خانوادهی عموم اینها رفتن و من باز تنها شدم.
اتاقم رو جمع و جور کردم که مرتب شد رفتم پایین به مادرم در شستن ظرفهای پذیرایی کمک کردم بعد تموم شدن کارها
روی مبل پذیرایی نشستم مادرم گفت:
- میدونین برای مینا خواستگار اومده؟ گفتن دیروز خواستگاری اومدن.
پدرم گفت:
- حالا خواستگارش رو قبول کرده؟
مامان: آره مراسم جشن در پیش دارن و ما پسرمون هنوز مجرده.
- نمیخوام ازدواج کنم میخوام جوونی کنم.
پدرم: جوونی تا کی؟ بیست و چهار سالته ما بیست سالگی ازدواج کردیم.
- انگار دخترم میگین بیست سالگی ازدواج کردین پسرها رو دیدم سی ساله ازدواج میکنن.
دیگه چیزی نگفتن حرفم قانعشون کرد. چایی خوردم و رفتم طبقهی بالا تا کمی استراحت کنم بایستی دنبال کار میگشتم.
کمی خوابیدم بعد بلند شدم. رفتم بیرون روزنامه خریدم تا دنبال کار بگردم کارمند شرکت توزیع مواد شوینده رو این کار مکث کردم بهترین کار بود. بهشون زنگ زدم خانمی جوابم رو داد:
- الو سلام بفرمایین؟
- الو سلام واسه استخدامی شرکت مزاحم شدم میخوام ببینم چطور میشه استخدام شد؟
- سلام باید بیاین شرکت، بهتون میگیم چطور استخدام میشین.
- چشم کی میتونم بیام شرکت؟
- فردا ساعت هشت صبح بیاین.
ممنونمی گفتم و قطع کردم. خوب اینهم از این. روی نیمکت نیم ساعت نشستم و به پارک نگاه میکردم به بازی بچهها نگاه میکردم. بعد داخل خیابون شدم قدم میزدم. تا اینکه سر در خونمون درآوردم. به بهاره زنگ زدم چند بار بوق خورد بعد جواب داد:
- الو سلام خوبی؟
- سلام ممنون خوبم چه خبر؟ چه کار میکنی؟
- سلامتی واسم خواستگار اومده جواب منفی دادم فقط به خاطر تو.
- خوب کاری کردی دیگه چه کارها میکنی؟
- هیچ کار درسم رو میخونم. کمک مادرم میکنم.
- خوبه مواظب خودت باش. خداحافظ.
- چشم، خداحافظ.
وارد خونمون شدم و صورتم رو درون حوض شستم. به ماهیهای حوض نگاه کردم که اینور اون ور میرفتن.
مادرم تا من رو دید گفت:
- سلام بیا کمکم سبزی چهار دست آوردم
- سلام حوصله ندارم مامان.
- اگه بیکاری بیا کمکم. الان وقت تنبلی نیست.
- نمیام کمک کار دارم.
رفتم طبقه بالا و رو تختم دراز کشیدم باید میرفتم دانشگاه
کلاس ریاضی داشتم. لباسای رسمیم رو پوشیدم و موهام رو شونه زدم به خودم تو آیینه نگاه کردم عکس مقابلم بهم لبخند میزد تعجب کردم با اینکه من لبخند نزدم. توهمی شده بودم کفشم رو درآوردم کیف دانشگاهیم رو برداشتم
کفشم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون ایستگاه اتوبوس رسیدم اتوبوس اومد سوار شدم و تا برسم به دانشگاه بسکوییت ساقه طلایی رو باز کردم و دو دونه درآوردم. به دانشگاه رسیدم وارد دانشگاه شدم سمت رحمان و علی رفتم بهشون سلام کردم اونها هم جوابم رو دادن رحمان گفت:
- چطوری عارف؟ چه خبر؟
- خوبم سلامتی درگیر کار پیدا کردنم. پریروز هم خانواده عموم اومدن همین.
- رشید چطوره؟ امروز دانشگاه نمیبینمش.
- خوبه نمیدونم ممکنه بیاد ولی دیر.
بعد چند دقیقه رشید رو دیدم وارد دانشگاه شد کیفش رو شونش انداخته بود اومد سمتمون و سلام کرد بهش گفتم:
- ذکر خیرت بود چرا سر موقع نمیای؟
- بابا اتوبوس دیر اومد معطل شدم. چه خبرها دوستان؟
علی: سلامتیت تو چه خبر؟ چه کار میکنی این روزها.
رشید: سلامتی رهبر، هیچ کار سرگرم درس خوندنم. واسه خواهرم خواستگار اومده درگیر کارها شیم. بالاخره جواب مثبت داد.
- مبارکه، همیشه به شادی.
- مرسی بچه ها ریاضی تمرین کردین؟
رحمان: آره آماده امتحانیم. تو چی تمرین کردی؟
- آره حسابی تمرین کردم.
زنگ کلاس خورد همه رفتیم کلاس و زنگ کلاس ریاضی داشتیم. امتحان آسون بود چون به راحتی حلشون کردم.
امتحانم رو که دادم خیالم راحت شد زنگ تفریح رو که زدن ساندویچ خریدم خوردم. علی گفت:
- امتحان رو خوب دادی؟
- آره تو چی؟
- بدک نبود در حد قبولی نمره میگیرم.
- چرا در حد قبولی؟ مگه تمرین نکردی؟
- نه مهمون داشتیم کمک مادرم کردم دست تنها بود نشد زیاد تمرین کنم.
- آها موفق باشی گرسنت نیست؟
- نه قبل اومدن تو خونه فرتی غذا خوردم.
آهانی گفتم رحمان خر خون کلاس رو دیدم با خوشحالی اومد کنار ما نشست و گفت:
- بچهها امتحان رو چطور دادین؟ من که بیست میگیرم.
- من هم خوب دادم ولی علی در حد قبولی امتحان داد. مهمونی داشت.
رحمان رو به علی گفت:
- چرا؟ آسون بود. مهمونی کی اومده بود؟
علی:
- خانواده عمهام.
آهانی گفتیم. پیشنهاد مهمونی رو دادم رشید بعداً اومد نشست. رحمان و علی گفتن:
- پایهایم. به شرطی که به درسمون لطمه نخوره.
- بچهها، جمعه خوبه دیگه امتحانم شنبه نداریم.
اوکی دادن منهم به فکر برنامهریزی مهمونی افتادم.
کلاس بعدی اقتصاد داشتیم که استادمون درس داد و زنگ خونه خورد دانشجویان به درب خروجی دانشگاه یورش بردن.
من، رحمان، رشید و علی کنارهم به سمت خونه حرکت کردیم. رشید از یک سمتی از ما جدا شد و خداحافظی کرد.
من و رحمان خونمون کنارهم بود علی هم از خیابون دیگه رفت من و رحمان به خونه رسیدیم از هم خداحافظی کردیم. عصر بود و هوا گرم بود زنگ خونه رو زدم که مادرم من رو دید در رو باز کرد داخل خونه رفتم و در رو
رو بستم بلند به مادرم سلام علیک گفتم که مادرم با ملاقه اومد جلوی در و گفت:
- علیک سلام، خوب ببینم باز توی دانشگاه ساندویچ خوردی؟
- آره ساندویچ خوردم غذا آماده نبود زود رفتم تو کلاس.
- از این به بعد زودتر آماده میکنم که بدون ناهار نری اَت آشغال بخوری.
رفتم طبقه بالا لباس راحتی پوشیدم بعد رفتم دستشویی آب به صورتم زدم. وضو گرفتم، نماز خوندم بعد نماز سر گوشیم رفتم تلگرامم خبری از بهاره نبود با بهاره آشنا شدم از طریق ت*ل*گرام. اینستاگرام رفتم کمی کلیپ دیدم واتساپم چک کردم خبری از رشید و رحمان نبود. شب باید زود بخوابم اومدم طبقه پایین بابام هم خونه اومده بود بهش سلام علیک کردم اونهم جواب سلامم رو داد. پدرم گفت:
- چه خبر؟ چه کار میکنی از صبح تا حالا کار پیدا نکردی؟
- سلامتی بابا هیچ کار از صبح دانشگاه بودم کارم پیدا کردم ولی فردا صبح واسه استخدام میرم.
- آهان کارت چیه؟
- کارمند توزیع مواد شوینده.
- خوبه این هم کاره باید تو کارت جدی باشی.
- میدونم.
تلوزیون روشن کردم و آی فیلم میدیدم که مادرم اومد کنارمون نشست باهم فیلم دیدیم بعد نیم ساعت فیلمه تموم شد بابام رفت اتاق مادرم هم فقط بهم زل میزد بهش گفتم:
- چیه مامان؟ چیزی میخوای بگی؟
- کی میرسه هم کار کنی؟ هم زن و بچه داشته باشی خیالم راحت شه.
- مادر من الان ازدواج نمیکنم تا تو کارم و حقوقم تثبیت شم.
بعد رفتم طبقه بالا دیدم بهاره ت*ل*گرام پیام داده نوشته:
- خوبی؟ چه خبر؟
- خوبم ممنون سلامتی قراره مهمونی بگیریم تو هم بیا به عنوان دوست دخترم معرفیت کنم.
- باشه میام.
علامت قلب گذاشت. من هم ب*و*س واسش فرستادم. شب شد و وقت اذان سریع وضو گرفتم و نماز خوندم بعد شام، مادرم کتلت درست کرده بود خوردم. چای خوردم یک ساعت بعد شام و رفتم بالا. ریاضی تمرین کردم اقتصاد درس جدید رو مرور کردم. ساعت یازده شد باید فردا میرفتم شرکت ببینم قبولم میکنن یا نه. گرفتم خوابیدم. سایه جن خبیث بالای سر عارف رفت لبخندی زد و گفت:
- اینجا خونه مسکونه خونه منه پس جسم عارف مال من میشه.
داخل جسم عارف فرو رفت این سایه برای انتقام آمده بود.
صبح شد عارف بلند شد نماز خوند و لباسهای رسمیش رو پوشید و به شرکت مهرین گستر رفت. به منشی گفت:
- سلام من همونم که واسه استخدامی تماس گرفته بود.
منشی با غرور گفت:
- سلام این فرم رو پر کنید ضامن دارین؟
- ضامن دارم پدر دوستمه.
- خوبه این فرم رو پر کنین تا من شرایطتون رو به رئیس بگم.
وقتی ضامن رو آوردم رئیس من رو قبول کرد و مشغول به کار شدم. بعد از کار به خونه رفتم حس سرگیجه داشتم رفتم روی تخت خوابیدم بعد نیم ساعت بیدار شدم خودم رو توی آینه نگاه کردم تصویر مقابلم یک دفعه دستش رو به سمت من دراز کرد ترسیدم سریع از آینه فرار کردم و رفتم پایین.
سر گ*از قابلمه بود سر قابلمه رو برداشتم، غذا دیزی بود روی صندلی غذاخوری نشستم و به کارم فکر کردم وحالتهای عجیب این روزهام مادرم اومد آشپزخونه و گفت:
- چرا اینجا نشستی؟ گشنته؟
- اینجا نشستم؛ چون فکرم درگیره مامان برام غذا میکشی؟
- باشه، برات دیزی خوشمزه درست کردم.
وقتی مادرم واسم غذا گذاشت با ولع غذا خوردم بدجور گشنم بود. بعد ناهار خوردن وضوگرفتم نماز خوندم دعا کردم که خدا کمکم کنه حالم خوب شه از این توهمات. شب که شد حالت منگی داشتم با خودم حرف میزدم و صدای وحشتناک من که ترسیدم صدام بم و کلفت بود برعکس صدام که بم بود بعد که خوابیدم. صبح ساعت شیش بیدار شدم رفتم صبحونه آماده کردم صبحونه کره مربا خوردم و لباسهام رو پوشیدم و به سمت محل کارم رفتم. وقتی به محل کارم رسیدم تو آینه آسانسور صورت وحشتناک موجودی رو دیدم که میخندید به آینه پشت کردم چهقدر ترسناک بود. تا رسیدم محل کارم امنیت، من رو فرا گرفت.
درگیر توزیع مواد شوینده بودم چند تا همکار هم باهام بودن
کارم تا عصر طول کشید و عصر رفتم خونه نماز ظهر و عصرم رو خوندم و به آینه نگاه کردم اتفاق خاصی نیفتاد بعد شام خوابیدم که ناگهان سایه از جسمش در اومد و پشت پنجره رفت صبح زود که سایه نبود عارف از خواب بیدار شد نماز صبح خوند و بعد صبحانه خورد صبحانه آماده روی میز بود کار مادرش بود و رفت سرکارش در کار بهاره زنگ زد جوابش رو داد:
- سلام بهاره خوبی؟
- خوبم خبری نمیگیری حداقل زنگ بزن به ما.
- شرمنده کار پیدا کردم دیگه وقت نشد بهت زنگ بزنم میخوای عصر کافه هم رو ببینیم.
- باشه خوبه. مزاحم کارت نمیشم خدانگهدار.
- خدانگهدار.
تلفن رو قطع کردم وعصر شد رفتم محل کافه جا گرفتم روبهروی نمای آکواریوم و منتظر بهاره بودم. بعد ربع ساعت بهاره اومد. سلام علیک کردیم روبه بهاره گفتم:
- خوبی دیگه؟ چه خبر؟
- خوبم سلامتی، خبری نیست.
- دل تنگت بودم.
- من نه، فقط بهت عادت کردم.
بعد خوردن قهوه و کیک با هم قدم زدیم سمت پارک. هیچ حرفی نمیزدیم. بهاره ناگهان پرسید:
- چه کارها میکنی؟
- هیچ درگیر کار و درسم.
اوهومی گفت. هوا گرم بود و آفتاب، مستقیم به زمین میتابید.
وقتی پارک رسیدیم رو نیمکت پارک نشستیم و بهاره نگاهش به ناخنهای مرتبش بود.
- این روزها اتفاقهای عجیبی واسم میفته.
- مثلاً چی؟
- موجود سایه مانند تو آینه میبینم. که دستش رو به سمت من دراز کرده.
- جالبه خوب دیگه چی؟
- همین روزهای متفاوتی رو میگذرونم. انگار تو خلا نیستم.
بعد از حرفهامون هر کدوم به خونمون رفتیم. وقتی به خونه رسیدم دعا کردم که دیگه موجود سایه رو نبینم اما فایده نداشت بازهم اذیت میشدم. شب شد سایه پشت پنجره بود میدیدمش که میخندید و اومد سمتم بهم چنگ زد از چنگش خون پاشید. دردم گرفت خواست دوباره بهم حمله کنه بسم الله الرحمان الرحیم گفتم غیبش زد. رفتم پایین پدرم اخبار رو ازتلوزیون میدید و مادرم تو اتاق در حال استراحت بود نسکافه واسه خودم درست کردم و خوردم روی مبل کنار پدرم نشستم. مجله باز کردم تا بخونم درمورد دکتر و سلامتی بود. به پدرم گفتم:
- چه خبر بابا؟ وضع کارت چطوره؟
- سلامتی، خوبه میگذره.
مجله میخوندم و هم حواسم به پدرم بود اخبار درمورد ایران میگفت زندگی پر از دغدغه فکریم شده بود رفتم طبقه بالا تا بخوابم اگه سایه میذاشت.
کد:
متن رمان رو پیست می زنیم نوشته در موضوع 'رمان توهم سایه | رقیه کروشاتی کاربر انجمن تک رمان' https://forums.taakroman.ir/threads/28665/post-225687
بابا به زخم صورتم توجه نکرد، خواستم بخوابم که صدای تنفس موجودی زیر گوشم حس کردم. با ترس زیر پتو بودم که دستهای موجودی رو ملافه کشیده شد بعد از پام گرفت وکشید. جیغ کشیدم و نمیخواستم من رو تو خیابون بکِشه.
مامان و بابام اومدن اتاقم و دیدن رو پارکت اتاقم ولو شدم.
مامانم گفت:
- چیشده چرا جیغ زدی؟
- یک موجود من رو از پام کشید. کمکم کنین.
- موجودی تو اتاق نیست خوابنما شدی.
باورم نکردن و رفتن. از روی زمین بلند شدم و روی تخت دراز کشیدم. آیت الکرسی خوندم و خوابم برد. صبح ساعت هشت بیدار شدم قرار بود مهمونی ترتیب بدیم. به بچهها زنگ زدم و مهمونی قرار شد تو خونهی رشید برگزار بشه.
آماده شدم و به خودم عطر زدم، به موهام ژل زدم و پیراهن چهار خونه و شلوار لی پوشیدم با کفش ورنی از اتاقم زدم بیرون. به خونهی رشید رفتم. تا در خونشون رو زدم دیدم خدمتکارا در حال تمیز کردن هستن. رشید گفت:
- چطوری؟ چه خبر؟
- خوبم، سلامتی هیچ خبر.
روی مبلها نشستم و بعد نیم ساعت بچه ها اومدن خونه رشید. رحمان و علی هم اومدن باهاشون احوالپرسی کردیم.
خدمتکارها چای آوردن در حال نوشیدن چای بودیم که انبوهی از دوستهای دانشگاهیمون اومدن. فضا شلوغ شد. شربت آلبالو به دوستامون تعارف کردن و منم یکی برداشتم. به بهاره زنگ زدم بیاد و آدرس خونه رشید رو دادم. بعد نیم ساعت بهاره اومد. به احترامش بلند شدم و احوالپرسی کردم. اومد نشست کنارم. رحمان با چشمک بهم گفت:
- دوست دخترته؟
- آره. چطور؟
- همینطوری صورتش بیبی فیسه.
با بهاره درمورد جشن و مهمونی حرف زدم و اونم گوش میداد.
رحمان خودش رو به بهاره معرفی کرد بهاره لبخند زد و خوشبختمی گفت. بعضیا نو*شی*دنی میخوردن ولی من استانداردهایی برای خودم داشتم ولی بهاره برداشت خورد.
- بهاره زیاد نو*شی*دنی نخور م*ست میشی.
- باشه فقط یک لیوان خوردم.
بعد از مهمونی بهاره رو رسوندم خونشون و منهم با ماشین به خونمون رفتم ماشین پدرم بود و از پدرم اجازه گرفته بودم.
وقتی به خونه رسیدم مادرم ازم خواست درمورد مهمونی تعریف کنم. من هم تعریف کردم ولی نگفتم دختر مردم رو آوردم مهمونی. رفتم اتاقم سیگار کشیدم و به گذشته فکر میکردم.
بعد تموم شدن سیگارم سایه موجود وحشتناکی رو دیدم که داخل آینه بهم نگاه میکرد! ترسیدم. موجود وحشتناکی کنارم بود. سریع از اتاق بیرون اومدم و پایین رفتم و رو مبل پذیرایی نشستم. مادرم گفت:
- هنوز توهمات خودت رو داری؟
- نه توهم نیستن واقعیتن! موجود وحشتناک میبینم. شوخی بردار نیست.
- خیلی خوب کافیه.
مجله رو باز کردم و مشغول مطالعش شدم. بابام اومد کنارم و دید مجله میخونم چیزی نگفت. دوباره موجود وحشتناک رو از سایهی تلوزیون دیدم که رو مبل ایستاده و با خون رو کاغذ نوشت انتقام. دوباره به مجله نگاه کردم؛ میترسیدم به اطراف نگاهم رو بدم بعد مجله خوندن، مادرم مارو برای ناهار صدا زد ناهار آش بود. ناهار خوردیم و رفتم اتاقم موهام رو شونه زدم و خواستم حموم کنم. رفتم لباسهام رو توی حموم گذاشتم و وارد وان حموم شدم. نیم ساعت بعد خودم رو شستم و لباسهام رو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم. گوشی به دستم گرفتم و وارد اینستاگرام شدم کمی فیلم دیدم و بعد واتساپ رفتم رشید وضعیت خندهدار گذاشته بود.
رحمان به گوشیم زنگ زد جوابش رو دادم:
- الو... سلام. کاری داری؟
- الو... سلام. دارم میام خونتون با خانوادم دعوا کردم.
- بیا خوش آومدی.
و قطع کردم. بعد ربع ساعت رحمان اومد اتاقم و سلام کرد قیافش گرفته بود.
- چیشده؟ باز چرا دعوا کردی؟
- به خاطر کار دعوا کردم. بهم میگه بیا شرکت خودم کار کن منم میگم میخوام تو شرکت غریبه کار کنم نمیخوام بگن بیعرضه است.
کد:
نوشته در موضوع 'رمان توهم سایه | رقیه کروشاتی کاربر انجمن تک رمان' https://forums.taakroman.ir/threads/28665/post-225687