تاریخ اولین سناریوای که در ذهنم ساختم به طور دقیق دستم نیست اما میتوانم از یک چیز خیالتان را راحت کنم؛اینکه از روزی که یادم میآید همواره یک زندگی مجازی کنار زندگی واقعیام وجود داشته.اوایل این دو دنیا برایم دو جهان کاملا جدا از هم بودند و تشخیص آنها از یکدیگر چندان کار دشواری نبود اما کم کم اوضاع تغییر کرد.دنیایی که تنها برای سرگرمی و صرفا یک رویاپردازی عادی به آن پا میگذاشتم تبدیل به پناهگاهی شد برای در امان نگه داشتن و حفظ خودم در برابر آسیب های روحی و عاطفی ای که در دنیای واقعی انتظارم را میکشیدند تا قلب و مغزم را از هم بدرند.
خیالبافی برای من مسکنی بود برای بیحس کردن خودم نسبت به هرآنچه دردناک بود،هرچیزی که میتوانست به من آسیب بزند،عصبانیم کند،دلم را بشکند و یا حتی مرا بترساند.چون در آن رویا من بازیگر نقش اولی بودم که همیشه برنده میشد.طبیعتا در فیلم ها و کتاب ها،ستاره داستان باید تحت هر شرایطی بر همه چیز چیره شود زیرا در غیر اینصورت هیچکس برای دانستن ماجرا تره هم خرد نمیکرد. قهرمان داستان حتی اگر موفق نمیشد که دیو زشت و غول پیکر را شکست دهد در پایان قصه باز هم به نوعی برنده محسوب میشد،زیرا نویسنده آفریدگاری بیمنطق است که خوب میداند چطور مردم را شیفتهی مخلوقات کاغذی خود کند.بنابراین من هم باید برنده ابدی داستان ها خودم میشدم حتی اگر در نسخه اصلی داستان(زندگی واقعی) بازندهای بیش نبودم.
زمان میگذشت،دنیای واقعی روز به روز خطرناک تر میشد و بدیهی بود که اوضاع دنیای خیالی هم چندان خوب نیست.حس خوبی نسبت به آینده نداشتم. به عنوان کسی که واقعیت را از دست داده بود نمیتوانستم اجازه دهم که روزگار زندگی خیالی ای که آنقدر عاشقش بودم را هم از من بگیرد.آن زندگی و تمام آن جهان متعلق به من بود و برای حفظشان دست به هرکاری میزدم؛البته اگر میدانستم که چه چیزی انتظارم را میکشد احتمالا هیچوقت برای نگه داشتنشان تلاشی نمیکردم.
اکنون قلعه ای که مرا برای بیش از ده سال از گزند انسان ها و حقیقت حفظ میکرد،خود جهنمی بدون در است که سرتاسر آن را هیولاهای ترسناکی گرفته اند که من خالقشان نبودم.بهشتی که ساخته بودم دیگر مال من نبود.
امپراطوری ای که روزی من ملکه آن بودم، به تصرف دشمنی ناشناخته درآمده بود و من اسیری بودم که برای زجر دادنش لحظه ای درنگ نمیشد.حتی اگر شانسی برای فرار از آن زندان زیبا داشتم،نمیتوانستم به دنیایی که در آن زاده شدم بازگردم. زیرا خیلی وقت است که راه برگشت به خانه را گم کرده ام.
خیالبافی برای من مسکنی بود برای بیحس کردن خودم نسبت به هرآنچه دردناک بود،هرچیزی که میتوانست به من آسیب بزند،عصبانیم کند،دلم را بشکند و یا حتی مرا بترساند.چون در آن رویا من بازیگر نقش اولی بودم که همیشه برنده میشد.طبیعتا در فیلم ها و کتاب ها،ستاره داستان باید تحت هر شرایطی بر همه چیز چیره شود زیرا در غیر اینصورت هیچکس برای دانستن ماجرا تره هم خرد نمیکرد. قهرمان داستان حتی اگر موفق نمیشد که دیو زشت و غول پیکر را شکست دهد در پایان قصه باز هم به نوعی برنده محسوب میشد،زیرا نویسنده آفریدگاری بیمنطق است که خوب میداند چطور مردم را شیفتهی مخلوقات کاغذی خود کند.بنابراین من هم باید برنده ابدی داستان ها خودم میشدم حتی اگر در نسخه اصلی داستان(زندگی واقعی) بازندهای بیش نبودم.
زمان میگذشت،دنیای واقعی روز به روز خطرناک تر میشد و بدیهی بود که اوضاع دنیای خیالی هم چندان خوب نیست.حس خوبی نسبت به آینده نداشتم. به عنوان کسی که واقعیت را از دست داده بود نمیتوانستم اجازه دهم که روزگار زندگی خیالی ای که آنقدر عاشقش بودم را هم از من بگیرد.آن زندگی و تمام آن جهان متعلق به من بود و برای حفظشان دست به هرکاری میزدم؛البته اگر میدانستم که چه چیزی انتظارم را میکشد احتمالا هیچوقت برای نگه داشتنشان تلاشی نمیکردم.
اکنون قلعه ای که مرا برای بیش از ده سال از گزند انسان ها و حقیقت حفظ میکرد،خود جهنمی بدون در است که سرتاسر آن را هیولاهای ترسناکی گرفته اند که من خالقشان نبودم.بهشتی که ساخته بودم دیگر مال من نبود.
امپراطوری ای که روزی من ملکه آن بودم، به تصرف دشمنی ناشناخته درآمده بود و من اسیری بودم که برای زجر دادنش لحظه ای درنگ نمیشد.حتی اگر شانسی برای فرار از آن زندان زیبا داشتم،نمیتوانستم به دنیایی که در آن زاده شدم بازگردم. زیرا خیلی وقت است که راه برگشت به خانه را گم کرده ام.