دانستنی ها داستان های واقعی ترسناک

  • نویسنده موضوع آسمان آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 1
  • بازدیدها 185
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

آسمان آبی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-14
نوشته‌ها
304
لایک‌ها
837
امتیازها
63
محل سکونت
کابل افغانستان
کیف پول من
33,045
Points
602
آخرین ویرایش:
امضا : آسمان آبی

آسمان آبی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-14
نوشته‌ها
304
لایک‌ها
837
امتیازها
63
محل سکونت
کابل افغانستان
کیف پول من
33,045
Points
602
این داستان ترسناک واقعی از زبان اشخاص حقیقی نقل شده و به همین دلیل است که ما این داستان ترسناک را برای شما می نویسیم. این عقیده که "پس چرا این اتفاق ترسناک برای من نیفتاده" اصلا درست نیست، چون مکان، زمان و فردی که در اون صح*نه بوده متفاوت هست. حالا قراره بریم سراغ 3تا داستان ترسناک آمریکایی و 13 داستان ترسناک ایرانی واقعی.







داستان های ترسناک واقعی



جای پا در برف







این داستان ترسناک ایرانی تو یکی از شهرستانهای غرب کشور بوده و تقریبا به سال 1310 مربوط میشه. تو ی روستا یک زنی بوده به اسم محبوبه که الان در قید حیات نیست و اون زمان بعد از فوت شوهرش ازدواج نمیکنه و هر 4تا فرزندش رو خودش بزرگ میکنه. کار محبوبه خانوم هم طوری بوده که صبح زود ساعت 5 از خونه میرفته و با چند زن دیگه کار میکردن اما یک روز محل کار عوض میشه و با محبوبه خانوم شرط میکنن که فردا ساعت 5صبح میایم دنبالت تا به محل کار جدید بریم.



فردا دقیقا راس ساعت 5صبح که برف زیادی هم اومده بوده در خونه زده میشه و محبوبه خانوم میره جلوی در تا بره سرکار. وقتی به جلوی در میرسه و همکار خودشو میبینه، در رو میبنده و پشت سرش راه میفته و چون برف زیادی اومده بود، پای خودشو جاپای همکارش میذاره که جلوتر میرفته.



ی مقدار که از خونه دور میشن میبینه جاپای همکارش داره بزرگتر میشه و تعجب میکنه. بدون اینکه چیزی بگه یا نشون بده متوجه شده به راهش ادامه میده تا اینکه جاپای اون شخص خیلی بزرگ میشه و محبوبه خانوم همونجا وایمیسه و تا خونه با سرعت برمیگرده. وقتی برمیگرده کلی تعجب میکنه چون میبینه همون همکارش جلوی در منتظرش وایساده و میره بهش میگه داستان چی بوده و همکارش میگه خوب کاری کردی برگشتی. اون اصلا آدم نبوده و جن داشته تو رو با خودش میبرده.







داستان ترسناک حموم







این داستان ترسناک واقعی که مثل همین داستان طولانی ترین اتاق فرار ترسناک هم ساخته شده از ز*ب*ون کسی نقل شده که توی کاشان زندگی میکرده و آخر هفته ها میرفته حموم عمومی و چون برنامه اکثر مردم برای آخر هفته همین بوده، حموم خیلی شلوغ میشده و این آقا سعی میکرده تنها و خیلی زودتر از بقیه بره حموم و برگرده تا شلوغ نشده. بقیه ماجرا رو از ز*ب*ون خودش نقل می کنیم.



" اون روز هم مثل بقیه روزا انقدر زود رفته بودم حموم که دلاک حموم هنوزم خواب بود و کل چراغای حموم خاموش بود. بهم تذکر داده بود که اومدی منو بیدار نکن، منم خیلی آروم رفتم دنبال کار خودم و این سری دیدم ی آقایی تو حموم داره خودشو میشوره و منم که تا حالا کسی جز خودم تو اون ساعت ندیده بود سلام کردم بهش و باهم شروع کردیم به صحبت و ازش خواستم تا پشتم رو کیسه بکشه و چون قدش کوتاه بود باید روی جایی مینشستم که دستش برسه. ریشای تقریبا بلندی هم داشت.



نشستم روی نیمکتی که توی حموم بود و اونم شروع کرد کیسه کشیدن و حرف زدن. خیلی گرم صحبت شده بودیم که سرمو خم کردم تا پشتمو راحت تر کیسه بکشه ولی ی دفعه چیزی دیدم که همه ازش حرف میزدن و من به چشم ندیده بودم. اون آدم بجای پا سٌم داشت. عرق سردی روی بدنم بود و بدنم میلرزید و بهم گفت چرا میلرزی؟ که منم بهش گفتم خیلی سرده. انگار نه انگار که فهمیده بودم این همه مدت با ی جن داشتم صحبت میکردم و چرا اولش به پاهاش دقت نکرده بودم.



بدون اینکه نشون بدم ترسیدم آب گرفتم به خودم و ازش خدافظی کردم و از حموم رفتم بیرون، مثل همیشه پول رو گذاشتم رو میز حمومی و اومدم بیرون. با کسایی که بهشون اعتماد داشتم صحبت کردم و همشون گفتن درسته تو دیدیش و زیاد خودتو نگران نکن. اما از اون به بعد دیگه اون مرد رو ندیدم. به مرد حمومی هم گفتم که گفت اصلا ی همچین آدمی رو ندیده. الان که به سن 80سالگی رسیدم با خودم میگم چقدر دل و جرات داشتم که بازم بعد از اون جریان تنها میرفتم حموم.





داستان ترسناک بادکنک هلیومی







این داستان برای حدود 1سال پیش هست و جدیدترین داستان ترسناکی بوده که دنبال کننده های انیگما برای ما تعریف کردن و کاملا واقعیه (فرد معتبری این داستان رو نقل کرده).



ی خانواده تو تهران-شهرک دانش زندگی میکردن و داستان از جایی شروع میشه که وسایل شخصی دختر خانواده که تازه نامزد کرده بوده، شروع به گم شدن میکنه. از گوشواره هاش که بعد از 2ماه توی همون جای قبلی پیداشون میکرده تا وسایل شخصی دیگه خودش، که هرچی به خانوادش میگفته باورشون نمیشده و میگفتن خودت ی جایی میذاری و یادت میره کجا گذاشتی.



میرسیم به جایی که خانواده این دختر برای سفر میرن شمال و بعد از تموم شدن تولدی که نامزد دختره برای اون گرفته، همه مهمونا میرن و اون دختر به رخت خوابش میره. زمانی که توی رخت خواب داشته تلفنی با نامزدش صحبت میکرده متوجه میشه بادکنک هلیومی که توی اتاق خواب مادرش بوده به اتاق اون اومده، در صورتی که برای گذشتن از اتاق خواب و پذیرایی و رسیدن به اتاق خواب دختر باید 3بار پایین کشیده بشه. وقتی اینو میبینه زبونش بند میاد و به سختی شب رو به صبح میرسونه و بعد از برگشتن پدر و مادرش برای اونا تعریف میکنه اما کیه که حرف این دختر رو باور کنه اما ما مطمئنیم که این داستان واقعیت داره.







داستان ترسناک سایه روی دیوار اتاق







این داستان ترسناک که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به دوران نوجوونی من.



من پدر نظامی هستم و ما تو خونه های سازمانی زندگی میکردیم. خونه های سازمانی حدود 120 متر بود و یک راهرو از در خونه تا انباری داشت. کنار انباری دوتا خواب بود. ی شب که خوابم نمیبرد و داشتم سقف رو نگاه میکردم، دیدم سایه ی نفر افتاد رو سقف (همیشه چراغ راهرو روشن بود که راحت بریم تا سرویس و بیایم). اصلا برام عجیب نبود چون گفتم پدر یا مادرم دارن از سرویس میان که ی دفعه برام عجیب تر شد.



با رسیدن اون فرد به جلوی انباری، سایه روی پرده اتاق افتاد و دیدم ی آدمی قد کوتاه با پاهای کاملا پرانتزی رفت توی انباری. انقدر تعجب کرده بودم که رفتم سمت اون یکی اتاق خواب دیدم همه خوابن. با ترس اومدم تو جای خودم و فقط رومو کشیدم و خوابیدم.



فردای اون روز به اعضای خانواده هرچی براشون تعریف میکردم، بهم میگفتن خواب دیدی و توهم بوده و .... اما من یقین دارم خواب نبود و همه چی واقعیت محض بود.







مهمون ناخونده





راه رفتن زیر بارون







این داستان توی یکی از روستاهای اطراف قم اتفاق افتاده و برمیگرده به عصری که بارون شدیدی میومده و هوا کم کم داشته تاریک میشده. یکی از اهالی این روستا که از ز*ب*ون خودش این داستان ترسناک رو نقل میکنه میگه شوهرم هنوز نرسیده بود خونه و بارون واقعا شدید بود. تو خونه مشغول کارام بودم که صدای در اومد و من که مطمئن بودم شوهرم رسیده رفتم در رو باز کردم اما دیدم ی زن و مرد جوون جلوی در موش آب کشیده شدن. به من گفتن ما غریبیم و اگر محبت کنی تا بارون بند بیاد بیایم تو خونه شما بمونیم.



من که میدونستم اگه شوهرم بفهمه که راه ندادم بیان تو ناراحت میشه، با روی خوش گفتم آره حتما بیاید و کلی تعارف کردم بهشون. زمانی که اومدن برن تو کفشاشونو درنیاوردن و با همون وضعیت وارد خونه شدن. چیزی که با چشما خودم دیدم، اگه کسی دیگه میگفت باور نمیکردم. خونه اصلا کثیف نشد. روستا کلا گلی بود و حتی حیاط خونه هم کثیف بود بخاطر بارون.



اینو که دیدم بهشون گفتم شما بشینید الان میام و رفتم در خونه همسایه. تا در رو باز کرد رفتم تو و داستان رو بهش گفتم. چادرشو سر کرد و گفت بیا بریم و نترس. وقتی از خونشون اومدیم بیرون دیدیم دوتا گوسفند از جلوی خونه ما دارن میرن که همسایه ما گفت ببینی گوسفند کیه این موقع و تو این بارون زده بیرون که من بهش گفتم گوسفند رو ول کن بیا بریم تو تا شک نکردن.



رفتیم تو و کل خونه رو گشتیم اما هیچ اثری از اون زن و مرد ندیدیم. من که زبونم بند اومده بود بزور به همسایه گفتم بخداااااا اینجا بودن، که پرید وسط حرفم و گفت آره تو درست میگی و من باید میفهمیدم اون دوتا گوسفند همونا بودن که داشتن میرفتن از تو خونه تو. وقتی شوهرم اومد داستان رو برای اون تعریف کردم که گفت خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد.







داستان ترسناک تنهایی





داستان ترسناک تنهایی







سلام من الان حدود چهار ساله تنهام و دختر هم هستم و تو این چهارسال مشکلات عجیبی پیداکردم. بوهای عجیبی اطرافم احساس میکنم بوهایی مث دود سیگار.. عطر.. ادکلن.. و جالب اینکه هرجایی میرم این بو همراه منه قابل توجه دوستانی ک بگن شاید خودت ادکلن زدی من ادکلن وعطر نمیزنم بشدت حساسیت و آلرژی دارم.



یهو هرشب مهتابی خاموش روشن میشه بااینکه هرشب دم غروب اسپند دود میکنم و چهار قل رو هم میخونم قرآن میزارم صداشو بلند میکنم هیچ فایده ای نداره انگار از صدای قرآن خوشش میاد خودم احساس میکنم جنه وهست و واقعا هم جنه بعضیا میگن خونه رو بفروش ولی انگار فرقی نداره بمدت ی ماه رفتم شهرستان خونه خواهرم واینوبگم اون بو همراه من بود.



پس قابل توجه دوستانی ک میگن باید خونه رو فروخت اونایی ک مثل من این مشکلودارن بیخودی خودشونو آواره ی خونه دیگه نکنن اونا همه جا هستن اون خونه نه یجای دیگ میان تنهاراه حلش اگ تنهایی و مجرد ازدواج کن اگ هم میتونی یدوست یا مستاجر تو خونت بیار اونا عاشق آدمای تنهان ک یجوری ذهنشونو با کاراشون مختل کنن منتها مسلموناشون کاری با آدم ندارن اگه تو هم آسیبی بهشون نرسونی اینم تا حالا آسیبی نرسونده منتها قدرت عمل بالایی دارن. خلاصه اینکه توخونه همه هم هستن فقط روشون حساس نشین تنها هم ک هستین خودتونو با چیزی مشغول کنین یجوری سرگرم باشین حالا یا موبایل فیلم بازی تا ذهنتون درگیر نشه.







داستان ترسناک خونه قدیمی





داستان ترسناک خانه قدیمی که اتفاقات عجیب در اون رخ میداد







این داستان ترسناک واقعی که میخوام برای شما تعریف کنم مربوط میشه به 8 سال پیش که بابای من تصمیم گرفت بالای اشرفی اصفهانی ی خونه کرایه کنه. کلا توی اون خیابون ما همه خونه ها نوساز بودن بجز اینی که ما اجاره کردیم. هنوز بافت قدیمی و حیاط خودشو حفظ کرده بود و با همین ی مورد دل پدر و مادر منو برده بود. جالب بودن قضیه خونه از جایی برای من شروع شد که املاکی سر خیابون گفت چندبار خواستیم بسازیم اما نشده. خب چرا نشده؟؟؟



سرتون رو درد نیارم. ما اونجا ساکن شدیم و من سر کار میرفتم و خواهرم مدرسه میرفت و خیلی ل*ذت میبردیم از اونجا تا اینکه ی روز ساعت 3 صبح خواستم برم دستشویی که دیدم مادرم ی سینی چایی ریخته آورده تو پذیرایی خونه. گفتم مامان این چیه؟



جوابش منو میخکوب کرد. گفت: مگه نمیبینی دور تا دور آدم نشسته و مهمون داریم؟ اینجوری نیا وسط مهمونی و رعایت کن. اضطراب رو تو چشمای مادرم میدیدم. کلی با مادرم کلنجار رفتم که کسی نیست و بیا بریم و .... اما میترسید و میگفت فقط برو بخواب. بابای من ماموریت بود و وایسادم تا از ماموریت بیاد و همه ماجرا رو برای بابام تعریف کردم. بعدش پدر من گفت شاید خواب زده شدید و ... اما با پافشاری من، بابام رفت و از در و همسایه پرس و جو کرد.



متوجه شدیم هرکسی تو این خونه بوده یا دیوونه شده یا از این خونه فرار کرده، در صورتی که همسایه ها هیچی نمیفهمیدن. با املاکی سر خیابون حرف زدیم که بعد از کلی انکار کردن، گفت واقعیتش منم شنیدم اما گفتم خرافاته. رفتارای مادرم تو اون خونه داشت عجیب تر میشد و پرخاشگری مادرم زیاد شده بود که پدرم رفت و قرارداد خونه رو کنسل کرد. به مالک توی فسخ قرارداد گفتیم اونجا رو بکوب بساز یا نذار کسی اجاره کنه که گفت هروقت خواستم بسازم ی بلایی سر خودم و خانوادم یا معمار ساختمون میفتاد.



باورتون نمیشه بعد رفتنمون آرامش به زندگی و مادرم برگشت. مادرم هنوزم که هنوزه با گریه و ترس از اون خونه تعریف میکنه و هنوزم اون خونه قدیمی بعد 8سال خالی اونجاس.







داستان حوله و حموم





داشتان ترسناک زن چادری و حموم خونه







قبل از داستان ترسناک من باید براتون توضیح بدم که ما تو ی خونه دو طبقه قدیمی زندگی میکردیم و من اصلا از سرما خوشم نمیاد بخاطر همین تو زمستون هیچ پنجره ای تو خونه ما باز نمیشه.



داستان من از اینجا شروع میشه: ی روز که من و مادر تو خونه تنها بودیم به مادرم گفتم میرم حموم و طبق معمول تو ی زمستون سرد هیچی بهتر از ی دوش آب گرم نیست. دوش گرفتنم که تموم شد و آب رو قطع کردم صدای در زدن اومد. وقتی در رو باز کردم دیدم حوله من جلو دره و برداشتمش و خواستم بیام بیرون دیدم تو اتاق بالای پله ها (حموم پله میخورد و پایین تر از اتاق بود) ی زنی هم قد و هیکل مادرم با چادر سفید سرش رفت سمت پنجره و ی سوز بدی اومد.



با داد و بیداد گفتم مامان چیکار میکنی که دیدم پنجره بازه و هیچ خبری از مادرم نیست. بلند داد زدم مامان مامان ..... تا اینکه مادرم از طبقه پایین اومد و بهم گفت چی شده ی ربع رفت پیش همسایه پایینی. حوله رو که برات گذاشته بودم. گفتم تو دو دیقه پیش در حموم رو زدی و حوله اونجا بود که گفت: نه من حوله رو گذاشتم و بدون در زدن رفتم پیش همسایه. خشکم زده بود. هی میگفتم تو در زدی و مادرم با هزار قسم میگفت نه من در نزدم. پس تو پنجره رو باز نکردی؟؟؟



مادرم گفت دیوونه شدی؟ ما بخاطر تو اصلا پنجره باز نمیکنیم. یادمه فشارم افتاد و با ترس برای مادرم تعریف کردم. امیدوارم دیگه هیچوقت تکرار نشه.









داستان ترسناک پدربزرگ





داستان ترسناک کسی که شبیه پدربزرگم بود







من خونه ی پدربزرگ و مادر بزرگم زندگی میکنم



یه روز بعد از یه کار خسته کننده راه افتادم سمت خونه که آماده بشم و برای مهمونی بریم خونه‌ی خاله‌م.



پدربزرگ من منتظر مونده بود که با هم بریم،من رسیدم خونه و پدربزرگم رو دیدم و گفتم من کل هیکلم روغن خالیه(روغن ماشین)،برم حمام و بیام که بریم.



رفتم حمام و تا روغن و بشورم و به قول معروف پاکیزه و تمیز بشم نیم ساعت تا چهل دقیقه طول کشید.



از حمام اومدم بیرون و دیدم پدربزرگم هنوز نشسته و آماده هم نشده،گفتم تا من لباس می‌پوشم و موهام و خشک میکنم آماده شید که بریم.رفتم لباسام و پوشیدم و اومدم که همراه پدربزرگم راه بیوفتیم،پدربزرگم داخل خونه نبود...



من همه ی خونه رو دیدم و گشتم و صداش کردم.



نگاه کردم دیدم گوشیش نیست گفتم شاید طاقت نیاورده دیده طول کشیده رفته خودش.



زنگ زدم بهش و گفتم که چرا صبر نکردی با هم بریم



چیزی که گفت یه ترس عجیبی تو دلم انداخت...



گفت تو که رفتی حمام،۵ دقیقه بعدش من حرکت کردم سمت خونه خاله‌ت...از اونجایی که من حمامم طول کشیده بود و بعد ورود من به حموم پدربزرگم رفته بود،پس اونی که من دیدمش و گفتم آماده بشه بریم کی بود؟یه ترس بدی افتاد به جونم ولی خودم و جمع و جور کردم و زدم پای خستگی کار و توهم زدن



چراغهای خونه رو خاموش کردم و فقط آشپزخونه رو روشن گذاشتم که خونه تاریک تاریک نباشه...



رفتم در ورودی و باز کردم که برم چشمم افتاد به داخل خونه، آشپزخونه روبه روی در ورودیه،پدربزرگم با چشمای گرد و غیر طبیعی و لبخند غیر معمولی و غیر عادی داشت نگام میکرد



متوجه نشدم که چه طوری در و قفل کردم و از در خونه رفتم بیرون...فقط یادمه با کلی ترس توی خیابون میدوئیدم و جرأت نمی‌کردم پشت سرم و نگاه کنم...







داستان مرگ اسب ها





اسب مرده







بابابزرگم می گفت که بابابزرگش خان شهرشون بوده و به خاطر همین تقریبا نصف شهر ماله اینا بوده بابابزرگم میگه یه خونه ی خیلی خیلی بزرگبوده که همه فک و فامل های خان و بچه هاشو نوه هاشون هر کدوم جداگونه تو حیاط خونشون خونه داشتن بابابزرگم میگه انقد حیاط خونه بزرگ بود که شبا کاملا تاریک می شد و واسه دستشویی رفتن باید تا صبح صبر می کردیم بابابزرگ بابابزرگم که خان بوده ۱۲۰ تا اسب تو طویله نگه می داشته که متوجه می شن هر شب حداقل ده تا از اسب ها می میرن یا بچه های اسب ها سقط می شن



یه شب بابابزرگ بابابزرگم، و پدر بابابزرگم و خود بابابزرگم می رن شبو نگهبانی ب*دن که ببین کاره کیه که اسب هارو می کشه که می بینن یکی از اسب ها بدون اینکه کسی سوارش باشه دور حیاط می چرخه بابابزرگ بابابزرگم از اونجایی که خیلی ادم دانایی بود و یدونه سنجاق فلزی برمیداره و میره سمت اسب و به هر نحوی نگهش میداره و سنجاق رو توی هوا می بنده که یک دفعه یه زن با موهای طلایی ظاهر میشه و کلی به خان التماس می کنه که منو ول کن برم (چون وقتی سنجاق می بندن جن ها اسیر انسان ها می شن ).



خان هم که به خاطر اسب ها شاکی بوده قبول نمی کنه خلاصه زن هم کلی التماس می کنه که منو ازاد کن برم من چند تا بچه دارم که باید برم به اونا شیر بدم اگه منو ازاد کنی با هفت نسل تو کاری نخواهم داشت و به همه جن های اطرافم میگم که با شما کاری نداشته باشن و خان هم قبول می کنه.







داستان یال اسب سفید





این داستان ترسناک که براتون تعریف می کنیم از ز*ب*ون آقا رحمت هست که از پدرش شنیده و مربوط میشه به یکی از اسب هایی که توی اردبیل داشتن. میگه ما توی روستای نوشهر اردبیل زندگی میکردیم و کار من دامپروری بود. همه چی خوب بود تا اولین بار سر کار دیدم یال اسب سفید بافته شده. با خودم گفتم شاید یکی خواسته شوخی کنه یا اینکه ی دختری داشته که دلش میخواسته موهای اسب رو ببافه.



وایسادم صبح بشه و اومدم به مسئول اونجا بگم موضوع چی بوده که دیدم یال اسب صافه. دیگه مطمئن شدم اشتباه از من بوده و بیخیال شدم اما دوباره شب رفتنی دیدم یال همون اسب دوباره بافته شده. دیگه مطمئن شدم اشتباه ندیدم و منتظر شدم تا فردا شب برسه و ی گوشه وایسم ببینم چی میشه.



تا اینکه شب شد و دیدم اسب سفید از اسطبل اومد بیرون و تنها شروع کرد یورتمه رفتن و من از تعجب شاخ در آورده بودم. موهاش بافته شده بوده هی یورمه میرفت و وایمیساد. باز شروع می کرد و دوباره وایمیساد.



زمانی که به نفس نفس افتاده بود آروم رفت تو اسطبل تا استراحت کنه. من که زبونم بند اومده بود، فردا سریع رفتم پیش رئیسم و بهش گفتتم چی شده و اون با آرامش بهم گفت بشبن.



شروع کرد به تعریف کردن که اونا(جن ها) میان هرشب نوبتی سوار اسب میشن و موهای اونو میبافن و تو فقط ببین و کاری به این چیزا نداشته باش.











ب*غ*ل کردن





ب*غ*ل کردن جن در خواب







از وقتی اومده بودیم توی این خونه (توی نسیم شهر) اتفاقات و صداهای عجیب باعث شده بود ی کم تعجب کنم (کلا آدم ترسویی نیستم). با خانواده که صحبت کردم بهم گفتن آره ما هم شنیدیم که این خونه جن داره و... فقط سعی کن اگر چیزی شنیدی یا دیدی، کاری نکنی که اذیت بشن.



منم از اون به بعد عادی رفتار میکردم تا اینکه ی روز خونه تنها بودم و گفتم بعد از کار فریلنسری که توی خونه انجام می دادم ی استراحت کنم. روی تختم رفتم و به پهلو دراز کشیدم، جوری که پشتم به در بود. احساس کردم ی نفر دستشو انداخت دور بدنم و منو ب*غ*ل کرد در صورتی که هیچ دستی دور بدنم نبود. یاد حرف خانوادم افتادم و بدون هیچ حرکتی خوابیدم.



وقتی بیدار شدم که خانوادم برگشته بودن و براشون تعریف کردم. اونا هم خیلی ترسیدن و گفتن خوب کاری کردی عکس العمل نشون ندادی. بعد از اون هم ی سری چیزا با چشم خودم دیدم ولی هیچکدوم به اندازه این اتفاق ترسناک نبود.







داستان ترسناک زیرزمین





داستان زیرزمین قدیمی







خونه مادربزرگ من ی زیر زمین داشت که مادربزرگم همیشه میگفت از اونجا صدای آب و گریه نوزاد میاد. ما میگفتیم خب چرا ما نمیشنویم و اون از این موضوع خیلی ناراحت می شد. تا اینکه ی روز من اونجا موندم و صبح ساعت 5 و 6 دیدم صدای آب و گریه بچه از زیر زمین میاد. با خودم گفتم پس مادربزرگ راست میگفته.



این موضوع رو به مادرم اطلاع دادم و با بابام اومدن در زیر زمین رو باز کردن. چیزی که میدیدیم باور نکردنی بود. ی تشت پر از آب وسط زیر زمین بود. مادرم ی چندتا دعا خوند و آب تشت رو خالی کرد و تشت رو گذاشت ی گوشه. به مادرم گفتم من امشبم میمونم اینجا و مادربزرگم از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد.



ما فکر میکردیم همه چی حل شده و بازم همون ساعتا صدای آب و بچه اومد که واقعا دست و پام شل شده بود و نمیتونستم تکون بخورم. بازم تکرار روز قبل شد و مادر پدرم اومدن و رفتیم پایین. مگه میشهههههه؟؟؟



تشت وسط زیر زمین و پر از آب بود. آب رو بیرون خونه خالی کریم و اون تشت رو انداختیم دور تا مادربزرگم خیالش راحت بشه. تا اینکه فردا صبح ساعت 5 به ما زنگ زد و گفت صدای گریه بچه میاد ولی صدای آب نمیاد. این ماجرا ادامه داشت تا اون خونه رو عوض کردیم و اونجا رو نفر بعدی ساخت و نفهمیدیم تکلیف اون صدا چی شد.







داستان ترسناک آیینه





داستان ترسناک آیینه







همش صداهای عجیب از توی خونه میومد و نمیدونستم دلیل این همه اتفاق چیه. کسایی که ی سری حرفا بهم میزدن رو خرافاتی میدونستم تا اینکه اون شب عجیب ترین چیز عمرم رو دیدم. من اون شب که میخواستم بخوابم از توی آیینه یکیو دیدم که از راهرو اتاق خوابمون اومد با سرعت رفت تو دیوار دستشویی و تا سرمو برگردوندم دیدم هیچ خبری نیست و همه چی تموم شده بود. سریع اومدم توی راهرو و جالبیش اینجاس خانواده هم بیدار بودن و هیچ واکنشی نشون ندادن.



حتی وقتی گفتم شما ندید یکی رفت تو دیوار دستشویی، باهام شوخی کردن و آخرش گفتن نه. بعد از چند دقیقه صدای شیر دستشویی اومد که هرکی مینداخت گر*دن اون یکی که تو شیر آب رو یادت رفته باز گذاشتی الان ساکتیم صداش میاد و فقط من بودم که اون صح*نه عجیب رو دیدم.







مری استنفیلد





داستان ترسناک مانکن







1ژوئن 1922:



امروز مادرم یه مانکن برای من خرید تا محصولاتمو توی ویترین فروشگاه بذارم. مانکن به طور غیرمعمولی سنگینه، اما با این وجود یه مانکنه، من از مامانم سپاسگزارم چرا که معتقدم زنای بیشتری رو به مغازه لباسم جذب میکنه.



5ژوئن 1922:



من امروز توی مغازه کار می کردم که یه مشتری نگران به من گفت که مانکن به اون خیره شده. این عجیب بود چرا که مانکن چشم نداشت. فقط یه صورت خالی بود. برای بررسی مانکن رفتم و منم احساس کردم به شدت به من خیره شده...عجیبه.



6ژوئن 1922:



امروز صاحب مغازه بغلی گم شد. غم انگیزه، ما دوستای خوبی بودیم. همچنین به نظر می رسه که مانکن منم گم شده. دزد مانکنمو نمیبخشم!



7ژوئن 1922:



من مانکنو پیدا کردم. مثل اینکه فرد آشغالی، لباسای پیرمرد فقیر این محله که به تازگی مرده رو به تنش کرده و دوباره به ویترین بَرِش گردونده! به خاطر این اتفاق حالا من مظنون به قتل اون پیرمردم! مظنون یه آدم کشی! این وحشیانست! نمی تونم منتظر بمونم تا مسبب اصلی این کار پیدا شه...



15ژوئن 1922:



امروز من جدی مظنون اصلی قتل پیرمردم. خیلی ترسیدم! چرا پلیس فکر می کنه کار منه؟!؟!



3ژوئیه 1922:



شخصی یه صفحه کامل از دفتر خاطرات منو کَنده! برای جایگزینی اون صفحه، پایان ماه رو جمع بندی می کنم. من به خاطر کافی نبودن شواهد از ماجرای پیرمرد تبرئه شدم اما حالا خواهرم گم شده و فردی لباساشو تن مانکنم کرده! اون آدم یه روانی عوضیه...



مشتریام همچنان داستان خالی شدن جای مانکنمو تو ویترین برام تعریف میکنن اونم درحالی که کسی توی مغازه نبوده که جابجاش کنه... من قصد دارم مانکنو پایین بیارم و بفروشم، اون باعث ترس مشتریا میشه



5ژوئیه 1922:



چیزی در حال رخ دادنه. صدای مردمو می شنوم که شب ها در خونه منو می زنن، پنجره من ترک خورده و هنوز مشتری برای مانکن پیدا نکردم. من یه آگهی برای فروش ارسال کردم، اما حتی یه نفر تماس نگرفته!



10ژوئیه 1922:



مادرم! اون گم شده...



17ژوئیه 1922:



لباس های اون! لباس مادرم روی مانکنه! باورم نمیشه یه هفته طول کشید تا کاملا متوجه و قانع بشم! ممکنه دیوونه شده باشم، اما فکر میکنم همه‌ی اینا زیر سر مانکنه!!!



این دفترچه خاطرات در 18 جولای 1922 بعد از مفقود شدن مری استنفیلد در خانه اش پیدا شد. لباس های او در تن مانکن مزونش دیده شد. مانکن به فروشنده ای در نیویورک فروخته شد ...







ترسناک







داستان ترسناک خارجی کوتاه





داستان ترسناک کوتاه









داستان ترسناک دلقک







دختری 7 ساله به اسم مولی بود که عاشق عروسکا بود و توی اتاقش یه کلکسیون از اونا داشت. اون توی مدرسه خیلی خوب درس نمی خوند، بنابراین والدینش به اون گفتن که اگه نمراتش بهتر شه، به عنوان پاداش براش عروسک جدیدی میخرن.



مولی با انگیزه تمام تلاش خودشو کرد و چند هفته بعد، کارنامش از مدرسه اومد. اون انقدر درس خونده بود که موفق شد جز نفرات اول مدرسه بشه. مادر و پدرش خوشحال شدن و تصمیم گرفتن به قول خودشون عمل کنن.



صبح روز بعد، مادر مولی اونو به مرکز خرید آورد تا براش یه عروسک بخره. وقتی از پنجره مغازه اسباب بازی فروشی عبور می کردن، دختر بچه بازوی مادرشو گرفت و بهش گفت که میخواد داخل این مغازه رو ببینه.



وقتی وارد مغازه شدن، زن به دخترش گفت که می تونه هر چیزی که می خواد رو بدون توجه به قیمتش انتخاب کنه. مولی توی راهروهای مغازه قدیمی شروع به قدم زدن کرد و در نهایت توی یکی از قفسه ها که تا حدودی با جعبه های گرد و خاکی قدیمی پوشونده شده بود، چیزی توجهشو به خودش جلب کرد...



اون یه عروسک دلقک با موهای قرمز، چشمای زرد و بینی قرمز بزرگ بود. صورتش چین و چروک داشت. یه دست دلقک مشت شده بود، اما از دست دیگه‌ی دلقک، سه انگشت بالا گرفته شده بود.



مولی رو به مادرش کرد و فریاد زد: "مامان، من اینو میخوام!"



"مطمئنی؟" با تعجب پرسید: "اما این خیلی زشت و وحشتناکه."



دخترک با هیجان سر تکون داد. "من اونو می خوام! من اونو می خوام!"



مادرش در حالی که عروسک دلقک رو از قفسه پایین میاورد و اونو به پیشخوان میبرد، گفت: "پس اشکالی نداره".



صاحب فروشگاه یه نگاه به عروسک انداخت و گفت: "متاسفم خانم. اون عروسک دلقک فروشی نیست. "



"چی؟ چرا؟" زن متعجب گفت.



اما فروشنده از پاسخ دادن خودداری کرد.







اسکیپ روم تسخیر







مادر به پایین نگاه کرد و دید که چشمای دخترش در حال اشکی شدنه. اون شروع به مشاجره با مغازه دار کرد و پول بیشتری به اون پیشنهاد داد اما فروشنده بازم امتناع کرد.



سرانجام، اون گفت: "من صد دلار به تو می پردازم!" و پول رو جلوی فروشنده نگه داشت.



چشم مغازه دار گرد شد. اون لحظه ای تردید کرد، بعد نفسشو حرصی بیرون داد و گفت: "خب، می تونی اونو داشته باشی."



عروسک دلقک رو توی کیسه ای گذاشت و به مادر داد. مادر و دختر هیچ توجهی به صورت مردد فروشنده نکردن و در حالی که از خرید خود راضی بودن، رفتن.



وقتی به خونه رسیدن، مولی بلافاصله با عجله وارد اتاق نشیمن شد. دختر از هدیه‌اش خیلی خوشحال بود و بقیه روز رو در حالی که مادرش تلویزیون تماشا می کرد با دلقک بازی کرد. وقتی دختر بچه با عروسک بازی می کرد، براش سوال شد که چرا این عروسک سه انگشت خودشو بالا نگه داشته.



همون شب، وقتی مولی به رختخواب رفت، عروسک رو توی قفسه بالای اتاق خواب خودش گذاشت. مادرش شب بخیر گفت، دخترشو ب*و*سید و از اتاق بیرون رفت.



صبح روز بعد، مادر در حال پختن صبحانه بود و مولی رو صدا کرد تا اونو از خواب بیدار کنه. وقتی برای سومین بار صدا کرد، نگران شد. اون تصمیم گرفت بره طبقه بالا و دخترشو از رختخواب بیرون بیاره.



وقتی وارد اتاق خواب مولی شد، تقریبا چشماش سیاهی رفت... توی اتاق، ب*دن مولی انگار که توی حوضچه خون افتاده بود. گ*ردنش بریده شده بود، چشماش بیرون زده بودن و چاقویی توی سینش خورده بود.



مادر مولی باور نمی کرد که چی می بینه، بعد چند لحظه سرشو به اطراف چرخوند و وقتی دید عروسک دلقک کنار ب*دن دخترش نشسته، با وحشت شروع به جیغ کشیدن کرد.



عروسک دلقک چهار انگشت خودشو بالا گرفته بود...













داستان ترسناک ایرانی







چند سال پیش سیزده بدر رفته بودیم جاده ی فیروزبهرام (شنیده بودیم خیلی باصفاعه و میشه گفت نسبت به جاهای دیگه خلوت تره) ... من به خواهرم گفتم بیا بریم یه دوری اطراف جایی که نشسته بودیم بزنیم!!



شانس ما تا اومدیم تکون بخوریم یه گله گوسفند اومدن از جلوی ما رد شدن، یهو خواهرم گفت بدنش یه دفعه ای سنگین شده و سرش درد میکنه، ازم خواست که برگردیم پیش بقیه... باعث تعجب بود چون حالش خیلی خوب بود یه دفعه ای اینجوری شد!! خلاصه بنده خدا تا زمانی که ما بیرون بودیم از جاش بلند نشد میگفت بدنش سنگین شده و بی حس...تا برگشتیم خونه.



(من از بچگی یه عادتی دارم موقع خواب پاهام رو تکون میدم تا خوابم ببره اینکار یه صدای خفیفی ایجاد میکنه موقع خواب ...کسایی که خواب سبک و حساسی دارن اذیت میشن)



اونشبم طبق معمول داشتم پاهامو تکون میدادم آبجیم گفت سارا پاهاتو تکون نده اذیت میشم، منم با اینحال که خوابم نمی‌برد اونجوری، پاهامو تکون ندادم اصلاً ! دو دقیقه بعد دوباره گفت سارا میگم پاتو تکون نده، من گفتم آجی باور کن تکون نمیدم! گفت: عه صداش تو سرمه فکر کردم تکون میدی .دو سه دقیقه ی دیگه با صدای بلند گفت: سارا اذیت نکن دیگه پاتو تکون نده ،گفتم به خدا تکون نمیدم! با عصبانیت گفت وقتی صداش میاد یعنی تکون میدی اما واقعا من تکون نمیدادم.



(اتاقمون مشترک بود و اینکه منظورم از تکون دادن،مالیدن پاها به همدیگه اس انگار که میخوای گرم کنی... کف دستاتون رو به هم بمالین یا همو سائیدگی متوجه میشین منظورمو) خلاصه این شد بساط هرشب ما ...



یه شب که طبق معمول ازم خواست پامو تکون ندم بهش گفتم اگر حرف منو باور نمیکنی من میشینم، نمیخوابم (فرداش امتحان ترم داشتم کلاً از استرس خوابم نمیبرد ) ببینم بازم شک داری که من دارم اذیتت میکنم یا نه!!



تازه چشماش گرم شده بود که یه دفعه چشماشو باز کرد (قرمز قرمز شده بودن از بیخوابی...چون اصلا نمیتونست بخوابه) گفت پاهاتو تکون نده، گفتم باور کن من نیستم



اونموقع بود که منم ترس تمام وجودمو گرفته بود میگفت صداش داره هر لحظه بیشتر و نزدیک تر میشه...ما اونشب دوتایی کلی نماز خوندیم و قرآن خوندیم و صلوات فرستادیم تا خواهرم آروم بشه اما اصلا فرقی نمیکرد! گوشاشو محکم میگرفت تا دیگه نشنوه اما انگار صدا تو سرش بود...



طفلک تا یه هفته همونجوری بود تا اینکه مامانم به یکی از دوستاش گفت اینجوری شده اونم گفت برین پیشِ، پیش نمازِ مسجد سَرکتاب باز کنه، مامانمم پیش سِیّد رفت... خدا بیامرزش، گفت از گله ی گوسفند رد شده همزاد اونا افتاده روی دخترتون ... چند تا آیه خوند فوت کرد روی صورت خواهرم یه چيز باور نکردنیه اما واقعا خواهرم خوب شد



الانم حرفش میوفته چشماش اشک جمع میشه و میگه واقعا تو اون چند روز عذاب میکشیده.....







حالا که این 4داستان ترسناک رو خوندید باید به شما بگم که از روی یک سری از این اتفاقات اتاق فرار ساخته شده. داستانهایی که کاملا واقعی بوده و هیچ دستی توی داستان برده نشده. از داستان هتلی که صاحبش ی قاتل روانیه تا داستان ی حموم عمومی که راجع به اتفاقات واقعیه تو حموم بوده و ی دلاک از اول تا آخر بازی کنارتونه. راستی اینم بگیم که بازی دلاک برای اتاق فرار کرج هست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آسمان آبی
بالا