کامل شده سرایداران | احمد آذربخش کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع ahmad .azr
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 116
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
نام داستانک: سرایداران
نویسنده: احمد آذربخش
ژانر: اجتماعی طنز






آیفون به صدا درآمد، در باز شد. آقا و خانم دکتر دستی به ظاهر خود کشیدند و بی‌صبرانه منتظر ورود زوج جوانی شدند که برای مصاحبه کار سرایداری آمده بودند.
یک زوج جوان با ظاهری مناسب روبه‌روی آقا و خانم دکتر ایستادند. آقا و خانم دکتر با عجله سلام و احوالپرسی کردند و با ذوق و شوق خوش‌آمدگویی کردند. چهارنفر روبه‌روی هم بر مبل‌ها نشستند. آقای دکتر یقه‌اش را صاف کرد و اهمی گفت. خانم دکتر با ظاهر و چهره‌ی زیبا، ولی پوششی نامناسب کنارش نشست. لحظات کوتاهی سکوت برقرار شد. جوان گفت:
- شما دکتر عروجی هستین؟
آقای دکتر گفت:
- بله در خدمتم.
- ببخشید شرکت ما رو فرستاد که بیایم باهاتون قرارداد ببندیم، اگر صحبتی هست یا برگه‌ای هست بدید، بخونیم و امضا کنیم.
آقای دکتر از روی میز فرم و خودکاری را برداشت و به جوان داد و گفت:
- بله لطف می‌کنید. این قرارداد همکاری ما هست و شما لطف کنید بخونید اگر مشکلی هست بگید.
انواع میوه و شیرینی روی میز گذاشته شده بود. جوان چند ثانیه به لیست نگاهی کرد و گفت:
- آخه شرکت گفت شما هم‌خونه می‌خواهید نه که این‌همه کار.
دکتر گفت:
- بله، تا که شما معنی سرایداری را چطور متوجه شده باشید، هرجور صلاح می‌دونید.
جوان در حالیکه فرم را می‌خواند، گفت:
- خب سه روز در هفته باید به درخت‌ها و گل‌ها آب داده بشه که این مزدش جداست، نظافت منزل را با کمک هم‌دیگه انجام می‌دیم.
و در حالیکه با آقای دکتر حرف می‌زد به خانم دکتر خیره شده بود.
- خرید بیرون کار ما نیست.
در تمام لحظات خانم سرایدار داشت، از خودش پذیرایی‌ می‌کرد و بی‌تفاوت به بحث شیرینی می‌خورد. آقای دکتر و خانمش بی‌قرار بودن و گوشه‌ای روی مبل تکیه داده بودند و خانم دکتر هم پایش را روی پایش انداخته بود و دست دکتر را گرفته بود. جوان مدام در حالی‌که لیست را می‌خواند، سرش را بالا می‌آورد و حرفی می‌زد:
- خسته کننده‌ست آدم از پله‌ها بالا و پایین بره، پادرد می‌گیره. شرکت گفت که شما خیلی تنها هستین، فکر کردیم هم‌صحبت یا هم‌خونه می‌خواین، آخه این روزا آدم تنهایی دلش می‌گیره، منم که ماشاالله چونه‌م گرمه.
و خنده‌ای کرد. آقا و خانم دکتر با لبخندی ملیح جوابش را دادند. او ادامه داد:
خب شستن ماشین هم با کارواشه، درسته ؟
آقای دکتر سرش را به تأیید تکان داد.
- جمعه‌ها هم به شرط شنا و آبتنی استخر را می‌شوریم، مشکلی نیست. فقط هزینه خوراکمون چی میشه آقای دکتر، مگه با شما نیست؟
همه این مدت آقا و خانم دکتر با تعجب بهم نگاه می‌کردن و من من می‌کردند.
- و آخرش هم نوشتین که هر ماهی چندروز ماموریت‌های داخلی و هراز گاهی کنفرانس خارجی دارین، خب این خوبه مسئله‌ای نیست.
یه نگاهی به ظاهر خانم دکتر انداخت و گفت:
- ایشون هم تاج سر ما هستن، مراقبشون هستیم. خب حقوقی هم که در قرارداد نوشتین، خیلی کمه این فقط مزد یک هفته‌ست.
جوان به زنش نگاهی کرد و گفت:
- ما که مشکلی نداریم.
زنش از روی بی‌میلی سری تکان داد. جوان به آقای دکتر گفت:
- خب چندروز آزمایشی باهاتون زندگی می‌کنیم، اگر اخلاق و رفتارتون اوکی بود، باهاتون قرارداد می‌بندیم، چطوره؟
آقا و خانم دکتر به هم‌دیگر نگاهی انداختند و گفتند:
- باشه خوبه، عالیه.
- خب آقای دکتر فردا می‌بینیمتون.
آقا و خانم دکتر با خوشحالی بلند شدند و آن‌ها را تا دم در خانه ویلایی خود بدرقه کردند.
***
در اتاق کوچکی، جوانی پشت میزی کنار پنجره مشغول نوشتن بود، دست از نوشتن برداشت و کاغذ را مچاله کرد و در کنار کاغذهای مچاله شده دیگر انداخت. خودش را تکانی داد و به بیرون خیره شد و زیرلب گفت:
- حیف که این چهار سال ادامه آن فردا نبود و اون‌جور که می‌خواستیم پیش نرفت.


پایان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا