کامل شده تلنگری به وقت رفتن | احمد آذربخش کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع ahmad .azr
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 98
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
نام داستانک: تلنگری به وقت رفتن
نام نویسنده: احمد آذربخش
ژانر: عاشقانه


- واقعاً دارین میرین خانم دکتر؟ کاش نمی‌رفتین تو ولایت غربت. اینم چمدونتون.
- وقتی بی‌کسی همه‌جا برات غربته احمدآقا.
- خانم دکتر منم به این‌جا عادت کرده بودم، هم به شما.
- به من یا به این خونه ویلایی؟
- خب درسته، اولش به این خونه با همه گل و پیچک و درخت‌های سرو و کاجش و بعد به شما، به مهربونی‌هاتون.
- آقای سرایدار، می‌دونستی این سه‌سال هرروز رایگان ویزیتت کردم؟ کلی بهم بدهکاری.
- آره، خب منم شما رو ویزیت کردم. هرروز می‌اومدم می‌گفتم، الان چی کار کنم، کار دیگه‌ای هست؟ (با خنده)
- خب، فقط شما دکتر قلب نیستین خانم دکتر، منم دکتر قلبم.
- متوجه نمیشم؟
- خب شما با دارو درمان می‌کنید، من با شعر.
- آهان صحیح، یعنی شعر میگی؟
- خانم دکتر می‌دونستین من و شما با هم محرمیم؟
- چی داری میگی؟
- خب دکترا با بیماراشون محرمن، شاعرا هم با مخاطباشون مخاطبان من کسانی‌اند که دل‌هاشون رنجوره، احساسی و عاشقن و فقط شعر آرومشون می‌کنه.
- عجب، نمی‌دونستم شما شعر هم میگی!
- بله خانم دکتر، از وقتی اومدم این‌جا طبع شعر پیدا کردم.
- احمدآقا من باید برم پروازم دیرم میشه.
- خانم دکتر جسارتا میشه نرین دو دقیقه وایسید؟
- چرا؟
- من سه‌سال این‌جا بودم، یه چیزهایی هست که نمی‌تونستم زودتر به شما بگم، یعنی جرأت نداشتم؛ ولی الان چیزی برای از دست دادن ندارم، ولی الان می‌تونم، حتی اگه اخراجم کنید، من دیگه این‌جا کاری ندارم.
- چیه چی شده؟
- خب منم مدتیه قلبم بیماره بهتون نگفتم، نمی‌خواید معاینم کنید؟
- چتونه، مگه چی شده؟ قلبت چشه؟
- بیمار عشق شماست.
- معلوم هست چی میگی؟
- آره اتفاقاً خیلی خوب می‌دونم چی میگم. خانم دکتر این‌همه مدت گلهای این حیاط رو به خاطر شما آب می‌دادم. دیدین مثل شما زیبا شدن؟ اصلا شقایق به شما رفته یا این نرگس‌ها.
- وای واقعاً که، چی داری میگی!
- چمن‌ها، پیچک‌ها، رنگ چشم‌های شمان. حیاط را به خاطر قدم‌های زیبای شما جارو می‌زدم و به خاطر وجود با صفای شما در قلبم، این‌جا باصفا بود.
خانم دکتر با بغض گفت:
- خواهشاً ادامه نده، دیگه اخراجی!
سرایدار با گریه ادامه داد:
- من بخاطر شما این چندسال این‌جا موندم‌؛ ولی انگار دیگه وقت رفتنه، خودم می‌خواستم برم. خانم دکتر من که می‌دونم شما هم منو دوست داشتین؛ ولی به رو نیاوردین. از نگاه‌های دزدکی و پنهانی، از خوب بودنتون، از این‌که تا منو می‌دیدن با حالت دستپاچگی عرق می‌کردین، از این‌که همیشه هوامو داشتین و با این‌که تنها بودین، بهم اعتماد داشتین؛ همون‌طور که من هرگز هیچ‌گونه سواستفاده و نیت بدی بهتون نداشتم، بازم بگم؟
- بسه دیگه، تمومش کن. تو که جای برادرم بودی.
سرایدار با بغض ادامه داد:
- چون همه چیز رو تو دل خودم نگه داشتم، جای برادرتون بودم؟ یا چون همیشه روی شما غیرت و تعصب داشتم؟ البته درسته شما بالا و‌ ما پایینو این دوست داشتن‌ها راه به جایی نمی‌بره؛ ولی الان دیگه خیالم راحته، که این‌ها را بهتون گفتم، دیگه چیزی تو دلم سنگینی نمی‌کنه. راستی این کتاب شعر هدیه من به شماست، همه شعرهام راجع به شماست.
هردو با بغض و چشمان پر اشک بهم خیره می‌شوند.
- باشه خانم دکتر، من رفتم مراقب خودتون باشین.
- صبر کن دیوونه، تا هروقت دوست داشتی این‌جا بمون. منتظر خبرم باش شاید انگلیس هم یه سرایدار شاعر دیوونه بخواد.
هردو اشک‌هایشان را پاک می‌کنند.
- تا اون‌وقت، خداحافظ احمدآقا، مراقب خودت باش!
- شما هم مواظب خودتون باشین، خداحافظ!
پس از خدا من حافظت خواهم شد،
چه امیدم به دیدار تو باشد،
سراپا منتظرت خواهم شد.
بدرود محبوب من!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا